دنیایی که گرد است
هوالمحبوب
داشتم توی تلگرام میچرخیدم که یکهو به سرم زد بروم آن پایین پایینها و ببینم آخرین چتم با کیست و چقدر از آن گذشته. قضیه شوکه کننده بود. میدانستم که دیگر نیست و باید نبودنش را بپذیرم ولی حدس نمیزدم که ظرف کمتر از یک سال کار به جایی برسد که از اول لیست به آخر لیست تبعید شود. خواستۀ من بود؟ طبعا نه. آیا ناراحتم؟ خوشبختانه نه. اما ترجیح میدادم یک بار هم که شده، به جای سکوت همیشگی، به جای آن بیخیالی و به کتف گرفتنهای همیشگی، به جای بیمحلیهای آشکار و البته بیدلیل حرف میزد. دوست داشتم و با تمام وجود تلاش کردم که آخرین نخ این رابطه را نگه دارم. نمیدانم چرا. داشتم مذبوحانه تلاش میکردم علیرغم توهینها و بیمحلیهایش هنوز توی دایرۀ آدمهای نزدیکش بمانم. یک جور ترس رها کردن، همۀ زندگیام را تحت الشعاع قرار داده بود. فکر میکردم اگر این آخرین ریسمان را رها کنم، اتفاق بدی خواهد افتاد. ولی برای یک بار توی زندگی سراسر ترسم، تصمیم گرفتم رها کنم و نترسم از رانده شدنهای بعدش. میدانستم، بقین داشتم که هم خشم گرفتنهایش بیدلیل است و هم توهینهای ریز و درشتش عمدی. یک جورهایی میخواست راه خروج را نشانم دهد. میدانی گندش درآمده بود. گند نخواستنش و من هی داشتم اجبار میکردم به نفس کشیدن توی آن فضای خفقانآور. ترسیده بودم، دردم آمده بود ولی یک روز خودم را جمع کردم و رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم که بروم و راحتش بگذارم. بودن تنها چیزی است که که اجبار نمیپذیرد. وقتی کسی محبتت را نمیخواهد، هر چقدر تقلا کنی، بیشتر از چشمش خواهی افتاد.
نه من آدم دوست نداشتنی و حقیری بودم، نه او آنقدر خواستنی بود که نتوانم رهایش کنم. مسئله اصلا معیار خوبی و بدی نبود. مسئله درگیری من بود، درگیری من به آدمی که بلد نبود آدمیزادی رفتار کند و من هرچقدر بیشتر دوستش داشتم، بیشتر عقب مینشست. جهان او جهان تنهایی و رابطههای سطحی بود و جهان من، جهان دوستیهای عمیق و رابطههای پایدار. حالا از آن شکوه سالهای گذشته، صفحۀ چتی باقی مانده که مال شش ماه پیش است و صفحۀ اینستاگرامی که بلاکم کرده و جهانی که دیگر پیش رویم ندارمش ولی مدام به شکلهای مختلف میبینمش.
ارزشی برای دوستی قائل نبود و من مانده بودم توی سیاهی و تاریکی مطلق که نه راه پیش داشتم و نه راه پس. بعد از رفتنم دنیای خیلی از رفاقتها تغییر کرد. رفاقتهایی که تازه فهمیدم چقدر غیرواقعی و دروغین بودند. رفاقتهایی که تهش رسید به شمشیرهای آخته و خشمی که بیدلیل سرازیر میشد سمتم.
روزهای بدی بود، هنوز هم یاد از دست دادن آن رفاقتها میتواند اشکم را در بیاورد. این اتفاق زخم عمیقی توی روح و روانم بر جای گذاشته که گمان نمیکنم به این راحتی بتوانم فراموشش کنم. کنار آمدن با یک اتفاق فرق دارد با فراموش کردنش. هنوز این زخم برای من تازه است. من یکهو زیر پایم خالی شد و انگار از یک خانۀ امن به بیرون پرت شدم و توی سراشیبی سقوط قرار گرفتم. حالا من هم شبیه بفیه نقابی از رفاقت روی صورتم زدهام و با واژههای نخنما قربان صدقهشان میروم بیآنکه به چیزی اشاره کنم. دیگر از هیچ چیز حرف نمیزنم. حرفهای مهمی با کسی ندارم. دوستتر دارم که روابطم را همینقدر سطحی ادامه دهم. نه غمی درگیرم کند و نه شادیای. دوست دارم دور از همۀ آدمها بایستم و گذشته را نظاره کنم.
هیچ کس نمیتواند شبیه من توی دنیای رفاقت، گند پشت گند بزند و خودش را سپر بلای هر کسی بکند و در نهایت از هر طرف رانده شود و از دور ببیند که بقیۀ آدمهایی که به خاطرشان سینه سپر کرده بود، حالا دورش انداختهاند. راستش مدتهاست دیگر هیچ کدامشان را باور ندارم. مشتی دروغ و دونگ سرهم میکنند که بگویند هستند، که هنوز رفیقند ولی من ته دلم فاتحۀ همۀ رفاقتها را خواندهام. آدمها حاضر نیستند منافع خودشان را به خاطر رفاقت به خطر بیندازند، حاضر نیستند وجهۀ خودشان را به خاطر رفاقت خراب کنند. ترجیح میدهند همیشه یک قربانی این وسط کارها را برایشان راحت کند.
مدتهاست هیچ حرفی از زخمهایم نمیزنم چون گوش شنوایی برایشان ندارم. چون از توجیههایشان خستهام. ترجیح میدهم توی تنهایی خودم سرکنم اما لب به شکایت نگشایم. شاید اگر من میدیدم، رفیقی سر نارفیقی، زخمی است، حتی اگر مرهم نبودم، لااقل نمک به زخمش نمیپاشیدم. ولی گویا برای عدهای نمکدان شدن منفعت بیشتری دارد. مشکلی نیست. خدای من هم بزرگ است. شما بروید و دیگران را تاج سر کنید من نیازی به هیچ رفیقی در هیچ ابعادی ندارم.
والسلام.
- ۰۱/۰۶/۰۱