گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

کدر و بی‌رمق

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۵۸ ب.ظ

حس می‌کنم روزهای تباهی رو دارم سپری می‌کنم. کسالت‌بار، بیهوده، پوچ. چرا؟ چون هشت روزه تو‌ خونه‌ام و یکسره کتاب خوندم و فیلم دیدم. حس می‌کنم زندگی اون بیرون در جریانه و من حسابی دارم از دستش می‌دم. امروز آخرین روز قرنطینه‌ام بود و از فردا می‌تونم به زندگی عادی برگردم. جسمم خوبه، یعنی به جز مقداری صدای گرفته و ضعف قوای جسمانی، چیز به‌خصوصی به نظرم نمی‌رسه. اما از نظر روحی پوکیده‌ام. نمی‌تونم درست توصیفش کنم. یه حس تنهایی عجیبی دوباره چمبره زده بیخ گلوم. یه حس بد که نمی‌خوام بهش بها بدم ولی ولم نمی‌کنه. به اتفاق امروز صبح مربوطه؟ نمی‌دونم. به مکالمه‌ای که طرف حتی منظورم رو متوجه نشد مربوطه؟ نمی‌دونم. ولی اذیت‌کننده است که کسی حتی به خودش زحمت نده ازت بپرسه منظورت چی بود از حرفی که زدی! چقدر دارم اذیت می‌شم وسط سوتفاهم‌ها، فهمیده نشدن‌ها، نادیده گرفته شدن‌ها. چقدر از حرف‌های بی‌پشتوانه اذیتم. چقدر امروز، روز مزخرفی بود. اگر صاد نبود که سوالم رو جواب بده نمی‌دونستم باید چیکار کنم. چند بار گریه‌ام گرفته از دیشب ولی امروز صبح سردرد جایگزین گریه شده. باید یه فکر جدی برای مکالمه ناتمام صبح و مخاطبش بکنم. 

  • ۰۱/۰۶/۰۲
  • نسرین

نظرات  (۳)

  • مسعود کوثری
  • این کرونای لامصب خیلی چیزهارو تغییر داد ! هم تغییرات مثبت ایجاد کرد و هم تغییرات منفی !

    پاسخ:
    آره واقعا
     خوبیش دوری از جمع‌های اجباری بود...
  • بهارنارنج :)
  • منم این روزا حالم همینه... هیچ چیم خوبش نمیکنه لامصب:)

    پاسخ:
    خوب بشی زودتر الهی🥰🤗

    اخ اخ 

    ادم هرچیم بیشتر میمونه تو خونه 

    کمتر دلش میخواد بیاد بیرون دیگه 

    همزمان حس پوسیدگی هم میکنه...

    پاسخ:
    آخ گفتیا
    دقیقا همین شده بود برای منم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">