گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

خاک سرده

شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۳۷ ب.ظ

هوالمحبوب 


الف رو چند سالی می‌شه می‌شناسم. مرد خوش مشرب و طنازی که حتی وقتی داره داستانی رو نقد می‌کنه، نمی‌تونه طنازی خودش رو پنهون کنه. جزو معدود آدم‌هاییه که همۀ پست‌هاش رو با لذت می‌خونم و از هر جمله‌ای که می‌نویسه غرق لذت می‌شم. مجموعه داستانش رو چند سال پیش چاپ کرده و اصلا جشن امضای کتابش باب آشنایی ما شد. مجموعۀ ویژگی‌هایی که یه مرد رو برای من خاص و ویژه می‌کنه در درجۀ اول خانواده دوستی اونه. الف بی‌نهایت عاشق همسر و مادر و دخترشه. توی اغلب پست‌ها و استوری‌هاش رد پایی از این سه نفر رو می‌شه دید. جوری بعد پانزده سال زندگی مشترک از همسرش صحبت می‌کنه که انگار همین چند روز قبل دیده و عاشقش شده. این به نظرم بزرگترین فاکتور جذابیت یک مرده. مردی که متاهله و تعهد سفت و سختی هم به زندگیش داره. 
مادر الف هفت ماهی بود که کسالت داشت. فهمیده بودن سرطان داره و توی روند درمان بودن و این اواخر دیگه اوضاع حسابی پیچیده شده بود و الف که عاشق مادرش بود، بیست و چهار ساعته بالای سر مادرش بود. جوری که حتی جلسات داستان رو هم نمی‌تونست شرکت کنه. یک ماه اخیر جوری اوضاع پیچیده شده بود که دیگه مراقبت توی خونه جواب نمی‌داد و مجبور شده بودن توی بیمارستان بستری‌اش کنن.
هر بار که اتفاقی جایی الف رو می‌دیدم، از مادرش که حرف می‌زد چشم‌هاش پر می‌شد. غصۀ حال مادرش رو داشت و به وضوح پیر شده بود توی این هفت ماه لعنتی. الف و برادرش، خواهری نداشتن و پدرشون رو چند سال پیش از دست داده بودن.
دیروز مادرش چشم‌هاش رو برای همیشه بست و سکوت عجیبی توی گروه ما حکمفرما شد. الف آدمی بود که نمی‌شد دوستش نداشت. مرد بی‌نهایت محترمی بود و همین باعث شده بود صاد و قاف حسابی هواش رو داشته باشن. هراز چندگاهی ببرنش بیرون و نذارن توی خونه و غصۀ مادرش روزهاش سپری بشه.
امروز مراسم خاکسپاری مادرش بود. مراسمی که بی‌نهایت ساکت و بی‌سر و صدا برگزار شد. الف یه گوشه آروم اشک میریخت و برادرش مظلوم‌تر از خودش بغض کرده بود و ایستاده بود یه گوشه. کل مراسم نماز خوندن و کفن و دفن یک ساعتم طول نکشید. مرحوم نه خواهری داشت که بالاسرش گریه کنه و نه دختری. انگار یه بغض سنگین روی دل همه مونده بود. منتظر بودیم که کسی شیون و زاری کنه و بغض مام راه باز کنه. ولی پسرها انگار بلد نیستن بلند بلند شیون کنن. آروم اشک می‌ریزن تا بقیه فکر نکنن شکننده و ضعیفن. 
صاد تو کل مراسم از بغل الف تکون نخورد. شونه به شونه‌اش ایستاده بود و مراقبش بود. مصداق بارز یه رفیق شیش دونگ. قاف دورتر ایستاده بود و تماشا می‌کرد. نگاهشون که می‌کردم می‌دیدم چقدر غصۀ رفیق‌شون اونا رو هم ناراحت کرده. 
توی مسیر بازگشت داشتم به راحتی مرگ فکر می‌کردم. شصت و چند سال زندگی در عرض چند دقیقه رفت زیر خاک و تمام... چقدر عبرت نمی‌گیریم از این اتفاق موهوم.

  • ۰۱/۰۶/۰۵
  • نسرین

نظرات  (۵)

  • فاطمه ‌‌‌‌
  • فقط خوندن این چند خط باعث شد منم ناراحت ایشون بشم که اصلا نمی‌شناسمش و اشکم دربیاد. دیگه برای شما که آشناترین چقد سخت بوده و برای خودشون چقدر سخت‌تر... خدا به دلشون صبر بده🖤

    پاسخ:
    عزیزدلم🥺
    ببخشید ناراحت شدی.
    خدا عزیزان خفته در خاکت رو بیامرزه. 
  • مریــــ ـــــم
  • خدا بهشون صبر بده.

    در طول روز به این قضیه فکر می‌کنم که خب میمیرم‌ تهش. ولی هیچوقت باعث نشده بهم انگیزه بیشتری بده. همیشه افسرده ترم کرده. احساس می‌کنم ذات زندگی همینه دیگه. اینروزا خیلی به مرگ فکر می‌کنم. داییم که فوت کرد فکر می‌کردم چطور قراره من این داغ رو تحمل کنم. ۱۰ سال گذشته و خیلی روزا اصلا یادم نیست دایی هم داشتم. 

    پاسخ:
    ممنونم مریم.
    ذات بشر همینه. فراموشکاره و عبرت نمی‌گیره. 
    زمان خیلی از رنج‌ها رو در خودش حل می‌کنه.
    منم فکر می‌کردم بعد از مهناز متلاشی می‌شم ولی نشدم...
    خدا بیامرزدشون.

    از دست دادن مادر بدترین فاجعه‌ایه که می‌تونه برای هر شخصی اتفاق بیفته و انقدر ناراحت کننده‌است که حتی با گریه کردن هم نمی‌شه کاریش کرد.

    امیدوارم خداوند صبر بده به آقای الف و خدا همه رفتگان رو بیامرزد.

    فوت مادربزرگ هم همچین چیزیه ولی مادر ... خیلی سخته . خیلی خیلی سخت تر

    پاسخ:
    جزو عمیق‌ترین رنج های بشریه که گذر زمان هم قادر به التیامش نیست به زعم من. 
    ممنونم از محبت‌تون.
  • نرگس بیانستان
  • چقد غم ریخته بود تو این پست... خدا رحمت شون کنه و خدا ب دل خانواده اش صبر بده...

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم.
    متاسفم برای ناراحت کردنت. 

    راستش از پشت کلمات پستت من هم تونستم غم و رنج الف رو حس‌ کنم، این پست هم انگار از اوناست که بغض کرده و آروم آروم گریه میکنه.

    خدا به دل خودش و برادرش صبر بده ایشالا.

    پاسخ:
    🥺🥺🥺
    ممنونم فرشته جان
    دلت آروم.
    خدا مادر و پدر نازنینت رو برات حفظ کنه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">