گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

مشتی خاطره برای فردا

دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۱۳ ب.ظ

هوالمحبوب


توی خیابان‌های تهران راه می‌رویم و چشم‌مان دنبال در ورودی کلیساست که گمش نکنیم. روی دیوار دو بال فرشته نقاشی شده است. عاطی مقابلش می‌ایستد و مهدیار عکسش را می‌گیرد. کمی دورتر ایستاده‌ام و نگاه‌شان می‌کنم. گرما دارم مغزم را سوراخ می‌کند، کوله سنگین است و پاهایم خسته. مهدیار اصرار می‌کند که من هم مقابل نقاشی بایستم تا عکسم را بگیرد. لحظاتی است که عنق شده‌ام و آنها فکر می‌کنند دلیلش خستگی است. من هم از دلیل واقعی‌اش حرف نمی‌زنم. قبول نمی‌کنم. اصرار می‌کنند. بعد از گوشی عکسی را نشان‌شان می‌دهم که دو سال پیش بالای کوه مقابل مجسمۀ دو بال فرشته گرفته‌ام. عکس قشنگی است. دوستش دارم. مهدیار می‌گوید وقتی چنین عکسی با بال‌های واقعی داری، حق داری نخواهی جلوی این نقاشی، عکس بگیری. 
امروز که مقابل پنجره دراز کشیده‌ام و پیکر فرهاد می‌خوانم، یاد عکس مذکور می‌افتم. دو سال پیش عکس پروفایلم بود. بعد از اینکه لطف بزرگی در حقش کرده بودم، آمده بود تشکر کند که لا به لای تشکرهایش گفته بود، چه عکس قشنگی. و من احمق ذوق کرده بودم از تعریفش. دقیقا باید یک دوشنبه‌ای می‌آمد و می‌رفت تا من بفهمم پشت آن تعریف‌های الکی، فقط آدمی بود که من بیش از لیاقتش دوستش داشتم و او نمی‌دانست با اینهمه دوست داشتن چه کند. دوستم نداشت فقط می‌خواست نگهم دارد تا لطف‌هایم را از دست ندهد. 
چرا هرگز توی این سال‌ها باورم نشد که دوستم ندارد؟ چرا هرگز نخواستم قبول کنم که دوست داشتن ثابت کردن می‌خواهد و لقلقۀ زبان نیست؟ ماه‌هاست خبر ندارم که روزهایش چطور می‌گذرد. آدمی که روزم را با خواندن روزمرگی‌هایش شروع می‌کردم. آدمی که شده بود مهمترین آدم دنیای کوچکم. لعنت به من که همیشه دیر می‌فهمم. امروز که چند بار کانال کسی را بالا و پایین کردم، چند فحش آبدار نثار خودم کردم و صفحه را بستم. گفتم تو حق نداری غرق شوی فهمیدی؟ حق نداری چیزی را، کسی را بخواهی و برای خودت بزرگش کنی. آدم‌ها باید همان پایین بمانند و تو حق داری فقط از دور تماشایشان کنی. هیچ کدام از آدم‌ها مال تو نیستند و تپش قلب تو بی‌دلیل و گاه حتی مخل آسایش‌شان است. چه اهمیتی دارد گفتن این حرف‌ها وقتی عمری را پای دوست داشتن هدر داده‌ام و همیشه تنهایی خودش را چسبانده بیخ گلویم؟ چه فایده دارد وقتی دل کسی تنگ من نشده و کسی دنبالم نگشته؟ وقتی بلاکم کرده بود فکر می‌کردم مستحق اینم که بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. نمی‌خواستم باور کنم که همۀ آن حرف‌ها، خاطره‌ها، دل بستن‌ها پوچ و توخالی بود. اما کسی نبود که پناه ببرم به آغوشش و از غمی که برای من بزرگ شده بود حرف بزنم. آدم‌ها خودخواهند و همیشه فکر می‌کنند غم خودشان ارزشمندتر است، مهمتر است. اما اینجا که دیگر می‌توانم از غم بزرگ شده‌ام بنویسم؟ اینجا که دیگر مزاحم لحظه‌های کسی نیستم؟ اینجا که دیگر می‌توانم بنویسم چقدر حس تنهایی مسخره‌ای احاطه‌ام کرده؟ می‌توانم بنویسم و بعد یک دل سیر گریه کنم.

  • ۰۱/۰۶/۲۱
  • نسرین

نظرات  (۳)

بیا بغلم ... 

🥲

پاسخ:
🤗🤗🤗
🥺🥺🥺

چقدر دلم برای آدم‌هایی که ندونسته خودشون رو از محبت ِ صادقانۀ تو محروم می‌کنن می‌سوزه.

پاسخ:
عزیزدلم🤗🥺💜

امان از حسِ تنهایی...

پاسخ:
امان...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">