روزها
هوالمحبوب
برگشتهم به کانال قدیمیام. جایی که هزار و یک خاطره توش دفن شده بود. حس میکنم بیش از حد لزوم دارم بهش فکر میکنم ولی بعد یادم میافته که برای پاکسازی هر مکانی، لازمه که زیر و روش کنی. لازمه همه چیز رو بریزی وسط و بعد سر حوصله بشینی چیزهای به درد بخور رو سوا کنی و بذاری سر طاقچه و چیزهای غیر لازم و به درد نخور رو بریزی دور.
رواندرمانی یه پروسۀ غذابآوره ولی تهش قراره آرومم کنه. قراره سوزن برداریم و تک به تک زخمها رو انگولک کنیم و چرک و خونشون رو نگاه کنیم و آه بکشیم. ببینیم از پسش براومدیم و تونستیم خودمون رو رها کنیم.
گاهی وقتها واقعا مغزم از هجوم افکار داغ میکنه، گاهی واقعا مستاصل میشم از مرور خاطرات ولی بعد به خودم میگم تو حق نداری کم بیاری این یه مبارزه است، حق نداری گریه کنی، چون این یه مبارزه است. فشار زیادی رو دارم تحمل میکنم. حجم کار، حجم برنامههام، حجم دغدغههام، به شدت بالاست و هماهنگ کردن همۀ اینها برام دشواره.
لعنت به غم ناخوانده که وقتی میاد و چمبره میزنه رو قلبت، از روتین دلخواهت میوفتی و هرچقدر تقلا میکنی دوباره بهش برگردی نمیتونی. از تلاشم برای زنده موندن راضیام. از تلاشم برای عادی جلوه دادن همه چیز راضیام. نقاب جذابی زدم رو صورتم و آدمهای زیادی رو میتونم باهاش فریب بدم. وقتی میبینن میخندم و میرقصم، خیالشون راحت میشه و میرن. از اینکه عمیق نمیشن خوشم میاد. این روزها واقعا حوصلۀ زیادی برای آدمها ندارم. حتی گاهی توی مدرسه هم کسل و بیحوصلهام و دلم میخواد سکوت کنم! ولی خب سکوت من یعنی هیاهوی بچهها و این چیزی نیست که ازش استقبال کنم.
مهرماه داره تموم میشه و این یعنی فقط هفت ماه دیگه از سال تحصیلی باقی مونده! به همین مسخرگی عمر و جوونیمون داره هدر میشه بدون هیچ برنامه و هدف خاصی.
کلی مقاله نوشتم این مدت ولی برای مستر ژ نفرستادم. نه حوصلۀ ادامه دادن هست و نه حوصلۀ توصیههای جدید. یک ماه اخیر به اندازۀ چند سال شاید گریه کردم. به اندازۀ کافی کتاب خوندم، فیلم دیدم و حداقل از این جنبه تونستم ور سختگیرم رو راضی کنم.
میدونی نیاز دارم که سفر برم. چند روز بیخبر باشم از دنیا و خلوت کنم. بدون تکنولوژی و آدمها. برم تو لاک خودم و کسی کاری باهام نداشته باشه. ولی برای تحققش باید تا تعطیلات عید صبر کنم!
لامصب تا دی ماه هیچ تعطیلیای درکار نیست که بشه دل خوش کرد بهش. روزهام سنگین میگذره و واقعا خسته میشم. هر روز که میرسم خونه انگار کوه کندم. ولی میدونم که خستگیهام بیشتر روحیه تا جسمی.
هر بار مرور کارهایی باهم کردیم، مرور علاقههامون، مرور حرفهای حال خوبکن، میتونه ویرانم کنه. نه از این جهت که دلم تنگ بشه، نه از این جهت که برای بار چندم اشتباه کردم و تاوان سنگینی دارم برای اشتباهم میدم. تاوانی به درازای چند سال.
هنوزم به بلوغ عاطفی نرسیدم و ایمان دارم به حرفی که دکترم زد.
- ۰۱/۰۷/۲۶
خداقوت میگم بهت بابت این روزها نسرین
منم با اینکه می دونم تا دی هیچ تعطیلی ای نیست ولی بازم میرم از نو آبان و آذر رو نگاه می کنم که ببینم خواهرم کی تعطیل میشه تا بتونیم بریم سفر. انگار انتظار دارم یهو توی این دو ماه یه تعطیلی سبز شه و بگم وای من چطور ندیده بودمش!