برون ریزی
شنبه, ۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ
هوالمحبوب
یه جایی تو فصل سوم سریال سرگذشت یک ندیمه، «جون» موظف میشه بعد سالها با شوهرش تماس بگیره. این تماس دقیقا اون چیزی بود که بهش نیاز داشتم. این تماس برای من یه فروپاشی اساسی بود. جون و لوک عاشق همدیگه بودن و حالا به خاطر حکومت منفور گیلیاد از هم جدا افتادن. جوون دقیقا شبیه یه ربات صحبت میکنه. ته دلش پر میزنه برای یه مکالمۀ واقعی با لوک ولی این یه ماموریته که بهش محول شده و چیزی نیست که مطلوب خودش باشه. چند روز قبلش بود که دلش برای بغل لوک تنگ شده بود. فکر میکرد ممکنه دیگه هرگز اون بغل رو تجربه نکنه.
این صحنه رو نگاه کردم و به پهنای صورت اشک ریختم. درونم خیلی چیزها شکسته. من شبیه یه موجود مفلوک نشستم اینجا و به رابطۀ عاشقانهای فکر میکنم که هرگز تجربهاش نکردم. به آبانی فکر میکنم که قرار بود نقطه عطف خیلی چیزها باشه و دقیقا شد خط پایان همه چیز. قلبم مچاله شده این چند روز، از فکر و خیال و گریه و مرور خاطرات. من حتی یه بارم نتونستم ببینمش. حتی یه بارم نشد رو به روش بایستم و بگم دوستت دارم. حتی یه بارم بغلش نکردم. برای من همه چیز توی نطفه خفه میشه. همیشه رو پیشونیم نوشته حسرت خور. میدونم این شکست هم یه روزی جاش خوب میشه اما من دیگه اون نسرین قبل آبان 1400 نمیشم. من همۀ امید و آرزوهام رو توی اون روز لعنتی قمار کردم. همه چیزم یک جا باختم. الان خالیام و با یه جسم تهی شده فقط دارم دوام میارم. از این طرد شدن، از این طرد شدن، از این طرد شدن حس جنون میگیرم ولی صدام در نمیاد. وانمود میکنم خوبم ولی ...
سهم من از همۀ زندگی حسرت خوردن بود. از اینکه جلوی چشمم کسی که دوسش دارم نصیب یکی دیگه بشه و من بشینم به در بیخیالی بزنم و وانمود کنم همه چیز خوبه. خدا منو پیدا کرده که تمام تئوریهای عشق نافرجامش رو روم آزمایش کنه. یه نسخۀ بکرم برای همه حسهای به مقصد نرسیده.
این صحنه رو نگاه کردم و به پهنای صورت اشک ریختم. درونم خیلی چیزها شکسته. من شبیه یه موجود مفلوک نشستم اینجا و به رابطۀ عاشقانهای فکر میکنم که هرگز تجربهاش نکردم. به آبانی فکر میکنم که قرار بود نقطه عطف خیلی چیزها باشه و دقیقا شد خط پایان همه چیز. قلبم مچاله شده این چند روز، از فکر و خیال و گریه و مرور خاطرات. من حتی یه بارم نتونستم ببینمش. حتی یه بارم نشد رو به روش بایستم و بگم دوستت دارم. حتی یه بارم بغلش نکردم. برای من همه چیز توی نطفه خفه میشه. همیشه رو پیشونیم نوشته حسرت خور. میدونم این شکست هم یه روزی جاش خوب میشه اما من دیگه اون نسرین قبل آبان 1400 نمیشم. من همۀ امید و آرزوهام رو توی اون روز لعنتی قمار کردم. همه چیزم یک جا باختم. الان خالیام و با یه جسم تهی شده فقط دارم دوام میارم. از این طرد شدن، از این طرد شدن، از این طرد شدن حس جنون میگیرم ولی صدام در نمیاد. وانمود میکنم خوبم ولی ...
سهم من از همۀ زندگی حسرت خوردن بود. از اینکه جلوی چشمم کسی که دوسش دارم نصیب یکی دیگه بشه و من بشینم به در بیخیالی بزنم و وانمود کنم همه چیز خوبه. خدا منو پیدا کرده که تمام تئوریهای عشق نافرجامش رو روم آزمایش کنه. یه نسخۀ بکرم برای همه حسهای به مقصد نرسیده.
- ۰۱/۰۸/۰۷