هوالمحبوب
دارم به آدمی فکر میکنم که ساعتهای آخر عمرش را میان خوف و رجا وسط یک سلول سه در چهار گذرانده بدون اینکه روزنهای به بیرون داشته باشد. به آدمی که در اوج جوانی، پایش رسیده به چوبۀ دار. آن جوانک پر از شور زندگی که صدای قشنگی داشت، پر بود از زندگی و لبخندش میتوانست دل دختری را ببرد. به همۀ دخترها و پسرها، زنها و مردهایی فکر میکنم که در طول تاریخ، در همه جای دنیا جانشان را فدای آرمانشان کردند. بعضیهایشان رهبر و بزرگتر بودند که با انتخاب خودشان، توی مسیر مبارزه افتادند و یحتمل مرگ را برای خود محتوم میدانستند. شاید خودشان را برایش آماده کرده بودند. دیدهایم کسانی که حتی توی دادگاه هم سرشان بالاست، خم به ابرو نمیآورند. دیدهایم و شنیدهایم کسانی را که دم مرگ هم از مسیر و آرمان حرف زدهاند، که نترسیدهاند، که با لبخند جان باختهاند. از شهدای انقلاب بگیر تا شهدای جنگ هشت ساله، تا همۀ چپها و سیاهپوستها و هندیها و افغانها و .... هزارها هزار آزادیخواه که میدانستند جانشان چه بهایی دارد و با دانایی به آغوش مرگ رفتند.
اما جوانها چه؟ دختران و پسرانی که از حق حیات محروم میشوند چه؟ آیا میدانستند که جان باختنشان چه آتشی در دل ما خواهد انداخت؟
منِ سی و چند ساله، میتوانستم با کمی اغماض مادر تک به تک آنها باشم. مادری که با شیرۀ جانش فرزندش را بزرگ کرده و به آن قد و قامت رسانده و از دیروز صدای ضجههایش کوچههای شهر را پر کرده است....
دارم به حقانیت مرگ فکر میکنم که آیا اینکه میگویند پیمانۀ هر کس هر کجا که پر شود رفتنی است، حرف درستی است؟ یعنی آن جوانهایی که از پشت میز دانشگاه راهشان به زندان کشیده شد و بعد تسلیم مرگ شدند پیمانههایشان پر شده بود؟
راستش شک کردهام به تمام ارزشهایی که رگ و پیام با آنها آمیخته بود. شک کردهام به مسیری که سی و اندی سال گلو پاره کردم برایش. شک کردهام به تمام روزههایی از سر صدقی که گرفتهام به تمام نمازهای صادقانهای که خواندهام به تمام زیارتها، به تمام دعاها، به تمام شب زندهداریها. به تمام معصومیت و مظلومیتم وقتی نگاه تمسخرآمیز دیگران را دیدم و تاب آوردم و همچنان معتقد بودم به خدا، به بهشتی که وعده داده به تمام آرمانهای مقدس!
حالا من زنی سی و چند ساله و تهی از آرمانم. چون مرگ دیگر حق نیست. چون خاک دیگر سرد نیست، چون پای بیگناه تا بالای چوب دار میرود و عرش خدا به لرزه در نمیآید. چون دیدهام جزایریها، زنجانیها، خاوریها و هزاران مفسد فیالارضی که سالهاست دارند به ریش من و امثال من میخندند بیآنکه بیمناک مجازاتی باشند و محسنها و نویدها میروند و دیگر بازنمیگردند.
جهان دیگر زیبا نیست. عشق دیگر زیبا نیست و وطن دیگر آن آرمانی نیست که از کودکی باد در گلو انداخته و شکوه و شوکتش را خواستهام. آخ امان از دل وطن، امان از دل ایران خانم که میبیند و تاب میآورد.چطور میشود اینهمه مصیبت را دید و دق نکرد؟
ما همه تهی شدیم 💔
+پیوند🖤