اگر جان را خدا داده است...
هوالمحبوب
هولناکترین صدای این روزهای من، صدای مادر محسن وسط یه کوچهٔ خلوته. تصویرش از جلوی چشمم نمیره. قبل از دیدنش فکر میکردم سِر شدم دیگه و چیزی نیست که اندوه جدیدی بهم اضافه کنه. یاد ضجههای خواهر زهرا سر خاکش میافتم، یاد ضجههای مامان سر خاک مهناز میافتم، یاد تمام مجلس ختمهایی که با گریه گذشته، یاد منیر میافتم که تو مسجد بغلم کرد و با استیصال تمام رو شونهٔ من گریه کرد. جوری که تا خونه راه رفتم و گریه کردم. استیصال یه مادر برای داغ بچهاش تمومی نداره. تا ابد کش میاد. مثل زخمی که مدام چرک پس بده و خوب نشه. داغی که به دل مادرها میذارین، یه جایی بد یقهتون رو میگیره. من به هر چی که بیاعتقاد شده باشم، به یوم القیامت بلاشک اعتقاد دارم. این همه آدم سلاخی شدن و خون تکتک اونا دامن قاتل رو خواهد گرفت. دیروز یه اتفاق جالب افتاد که یقین دارم اتفاق محض نبود. چیزی بود که منو از تردید نجاتم داد. سبکترم و اندوهگینتر. مصممترم و نگرانتر، عصبانیام وهدفمندتر. تمام اینها از همون صدای مادر محسن نشات گرفته.
صبح جلوی مامان و نون جان زدم زیر گریه. یه موجود در هم شکسته بودم که نیاز به حامی داره. نگرانشون کردم ولی نمیشد نگم ماجرا رو. نمیشد گریههامو مخفی کنم برای این یکی دلیلی داشتم که میشد قبولش کرد.
- ۰۱/۰۹/۲۰