هوالمحبوب
بعد از چند سال رعنا را دیدم. توی کافۀ محبوبمان. نشستیم و گپ زدیم. از سه سالی که به خاطر کرونا بینمان جدایی افتاده بود. از روزهایی که طی کردیم از موفقیتها و شکستها. وسط حرفهایش جملۀ مهمی گفت که مانیفست زندگیاش بود: وقتی یه گل وسط یه جنگل یا بیابون یا هر جا رشد میکنه، توقع نداره که به خاطر گل بودنش مورد تحسین واقع بشه. گل داره به رسالتش عمل میکنه. کاریه که براش خلق شده. پس برای اینکه رو به جلو بری، کاری که براش خلق شدی رو انجام بده و از بقیه توقع نداشته باش برات هورا بکشن!
چقدر حس عجیبی داشتم بعد این جمله. فکر میکردم که چقدر توی زندگیم منتظر تشویق بقیه نشستم و چون خبری از جیغ و هوراشون نشده، سرخورده شدم. نشستم به ده بیست تا داستانی فکر میکنم که نوشتم و تلمبار کردم و هیچ فکری برای انتشارشون ندارم. به درسنامههایی فکر میکنم که هرگز چاپ نشدن، به کتابی که یک سال تموم پاش زحمت کشیدم و هیچ وقت ندادمش دست ناشر!
چون منتظر بودن یه کار خفن بکنم، منتظر بودم یه اتفاقی بیوفته که بقیه بفهمن من چقدر مستعدم، من چقدر خفنم.
باید زمان میگذشت تا برسم به اون به اون لحظه، به دیدارم با رعنا و ماجرایی که برام تعریف کرد.
رعنا داره دکتری ژنتیک میخونه، اونم وقتی فقط دو سال از من کوچیکتره. اونم وقتی یه بار یه رشتۀ مهندسی رو تا نصفه خونده و رها کرده. اونم وقتی شیش سال پیش دیدمش، تازه دانشجوی کارشناسی شده بود در حالی که من ارشدم رو گرفته بودم.
رعنا پلهها رو طی کرد و جلو رفت چون منتظر نبود کسی براش هورا بکشه. به رسالتش که نوشتن و خوندن بود عمل کرد و پیش رفت.
حالا به عنوان یه زن سی و یک ساله، یه مجموعه داستان چاپ کرده و همچنان داره داستان مینویسه. چهار پنج تا کتاب تخصصی تو رشتۀ خودش نوشته که توی چند تا دانشگاه داره تدریس میشه و شغل خوبی هم توی دانشگاه دست و پا کرده.
نمیخوام دوباره وارد فاز خوداتهامی بشم. منم البته همۀ این سالها بیکار نبودم و کلی کار انجام دادم. قصدمم مقایسه و زدن تو سر خودم نیست. صرفا میخوام بگم که توی زندگی باید سرت رو بندازی زمین و کارت رو بکنی و به حرف هیچ کس گوش ندی. چه اونی که تشویقت میکنه و چه اونی که داره میگه تو نمیتونی از پسش بربیای.
چند روز پیش یکی از خوانندههای قدیمی اینجا حرف جالبی زد. گفت پستهای عادی غیرداستانیات برام جذابترن. اون روندی که توی روزمره نویسیهات داری برام جالبه. حس میکنم توی داستانها وارد یه چارچوب و قالبی میشی که دیگه خودت نیستی و سعی میکنی از اون قالب بیرون نزنی. در حالی که توی پستهای عادی خودتی و همین متفاوتت میکنه. تلاش نمیکنی چیزی رو نشون بدی که نیستی. دارم به این حرفش فکر میکنم...
از اینکه رعنا و مانیفست زندگیش رو بهمون معرفی کردی ازت ممنونم. چقدر خوشم میاد از این جور آدم ها. باعث شد منم به یه سری چیزها فکر کنم