قصه است این آری
هوالمحبوب
«دیدگاه این پست یه دیدگاه کاملا زنانه است. معنیاش نیست که چنین مشکلی از طرف خانمها وجود نداره.»
مردهای زیادی رو بین دوستان مجازی و حقیقی میشناسم که خودشون رو مدرن و امروزی میدونن و از جنبش فمنیست و آزادیهای زنان و حق برابری دفاع میکنن. مردهایی که مذهبی نیستن، قید و بندهای مذهبی ندارن، اهل مطالعهان و میشه اسم شبه روشنفکر روشون گذاشت.
اما از بین همین قشر روشنفکر هم گاهی رفتارهایی سر میزنه که آدم نمیدونه چطوری باید تحلیلش کنه. مردهایی که عمدا تحصیلکرده و اهل تفکرن ولی وقتی حرف رابطۀ عاطفی به میون میاد، میشن یه آدم دگم و عقب مونده و سنتی!
میخوام ماجرا رو با یه روایت پیش ببرم که بیشتر و بهتر براتون روشن بشه چی میخوام بگم. تصور کنید دختر و پسری مدتیه توی حلقۀ ارتباطی هم قرار گرفتن، دوست صمیمی یا معمولی همدیگه هستن. گهگداری همدیگه رو توی جمعهای دوستانه ملاقات میکنند، توی پیج یا کانال همدیگه هستن و در کل، یه رابطۀ ایمن و مثبتی رو دارن پیش میبرن. حالا این وسط دختر ماجرا مدتیه احساس میکنه به پسر ماجرا علاقمند شده. طبعا بیان عشق از طرف دخترها به راحتی پسرها نیست و عواقب زیادی ممکنه براشون داشته باشه، به خصوص توی حلقههای دوستانه.
اما دختر قصه جسوره و تلاش میکنه عشقش رو به گوش پسر برسونه.
طبیعیه که اگر چنین اتفاقی اگر از سمت پسرها رخ بده، دو حالت داشته باشه، یا دختر هم حس مشابهی داره و اجازه میده که رابطه وارد فاز آشنایی بشه و یا حس متقابلی نداره و ترجیح میده رابطۀ دوستی عادی رو با هم پیش ببرن و از پسره میخواد که قضیه علاقه رو فراموش کنه.
حالا این وسط پسر قصه است که یا میتونه از پس هندل کردن ماجرا بربیاد و توی حلقۀ ارتباطی بمونه و دوستی سابق رو ادامه بده یا نمیتونه و ترجیح میده بره و کناره بگیره.
توی چند موردی که برای خودم و یا اطرافیانم رخ داده قضیه اصلا زیبا تموم نشده. میخوام یکی یکی بهشون بپردازم تا راحتتر بتونیم تحلیل کنیم.
دوستم مدتیه عاشق یه روزنامهنگاری شده و خیلی روشن و واضح عشقش رو بهش ابراز کرده. اما پسر محترم که تا قبل از بیان عشق، خیلی خوش برخورد و مهربون بوده و محترمانه برخورد میکرده، یهو تغییر فاز داده. اول که تو پیجش دوستم رو آنفالو کرده، بعد برداشته بلاکش کرده و بعدتر هم اصلا به تماسهاش پاسخی نداده!
دوستم توی یه دفتری، مطالبی رو دربارۀ عشقش نوشته بود به شکل نامه، که تصمیم داشت برسونه دست طرف، اما وقتی میره دفتر روزنامه، پسره خودش رو ازش قایم میکنه و دوستاش میگن که نامزد کرده و رفته خارج از کشور!
یعنی حتی اونقدر ادب نداشته که بیاد جلو، حرفهای دوستم رو بشنوه و قانعش کنه که این علاقه مطلوب اون نیست. فقط جاخالی داده و فرار کرده.
ماجرای دومی هم که میخوام روایت کنم چیزی توی همین مایههاست. پسری توی عالم دوستی به دختری نزدیک میشه و شروع میکنه به اصطلاح امروزی لاس زدن. دختر قصه مدتی مقاومت میکنه ولی بعد یه مدت چون خودش هم از پسره خوشش میومده، پا میده و یه مدت لاس زدن و حرفهایی از این دست رد و بدل میشه بینشون. بعد یه مدت که دختره ازش میپرسه فلانی اگر ما همشهری بودیم، به نظرت رابطهمون به کجا میرسید؟ پسره جواب میده هیچ کجا چون تو از من بزرگتری، و من سن توی ازدواج خیلی برام مهمه!
یعنی خیلی رک گفته که تو رو صرفا برای لاس زدن و سک... چت و فلان میخوام و کاربرد دیگهای برام نداری!
ماجرای سوم از این هم جالبتره!
دختره به یه پسری علاقمند میشه که هم ازش کوچیکتره و هم بعد مسافت زیادی نسبت بهش داره. کارهایی میکنه که توجه پسره رو جلب کنه. اما پسره رفتاری نشون نمیده که دختره متوجه بشه که دوستش داره یا نداره. همیشه تو یه وضعیت خوف و رجا بوده. تا اینکه یه شب خیلی رک با پسره حرف میزنه و بعد پسره مطمئنش میکنه که حسه دوطرفه است.
اما درست از فردای همین شب غیبش میزنه!
شبی که دختره با هزار امید و آرزو به خواب رفته و کلی حس خوب رو تجربه کرده و خیال کرده بالاخره حسی که چند وقت بود داشته داره به ثمر میشینه.
پسره هیچ حرکت دیگهای نمیکنه تا اینکه باز هم دختر قصه میرسه سراغش و وقتی حرف اون شب رو پیش میکشه، پسره به صحرای محشر میزنه و میگه دیگه چنین حسی نداره و ازش میخواد همچنان دوست صمیمی سابق باشن!
اما خب طبیعیه که یه چیزهایی این وسط خراب شده که هرگز مثل قبل نمیشه.
ماجرای بعدی ماجراییه که برای چند نفر از دوستام مشابهش رخ داده. قصه این بود که دختر و پسری وارد رابطه میشن و خیلی خوب پیش میرن ولی بعد یه مدت، پسری که خودش رو داشت فدای معشوق میکرد، به خاطر یه مخالفت سادۀ والدینش کل عشق و عاشقی رو بیخیال میشه و میره. حتی کوچکترین تلاشی هم برای جلب رضایت والدینش نمیکنه. اصلا هم براش مهم نیست دختری که داره ولش میکنه چه حال و روزی داره.
من همیشه میگم اون آدمها حق داشتن، عشق دختری که دوستشون داشت رو پس بزنن، حق داشتن والدینشون رو به معشوقشون ترجیح بدن اصلا! اما آیا پس زدن آیین و رسم خودش رو نداره؟ اینکه تو فرار کنی از دست طرف، جرات حرف زدن نداشته باشی، برای آدمی که ادعای فضل و دانشش گوش فلک رو کر کرده پسندیده است؟ چرا هنوز که هنوزه با وجود اینهمه پز روشنفکری بلد نیستیم، به شکل درست و منطقی با آدمها حرف بزنیم و از حرف زدن شونه خالی نکنیم؟ حق آدمی که ما رو دوست داره، حداقل یه گفتگوی دوستانه نیست؟
زخمهای ما بالاخره خوب میشه، اینهمه قرص و دارو و تراپی و گریه، بالاخره یه روزی تموم میشه، بالاخره هر کدوم از ما روزی آدم درست زندگیمون رو پیدا میکنیم ولی شاید هرگز دردی که ناجوانمردانه بهمون تحمیل شده فراموش نکنیم. شاید نتونیم به این زودیها به کسی اعتماد کنیم!
- ۰۱/۱۰/۰۹
پس نه! فک کردی دخترای پوشیده و سنگین و رنگین و خانواده دار و ول میکنیم میایم با شما آویزوونا :)