به قول هولدن...
هوالمحبوب
این روزها زیاد به هولدن فکر میکنم. شخصیت تخس و ولنگاری که سلینجر با هنرمندی خلقش کرده بود و در هر صفحه از کتاب میتوانست حرص من یکی را به خوبی درآورد. تمام کارهایی که هولدن در سن نوجوانی از انجامش ابایی نداشت، توی آن سالها برای من تابو بود و برای همین هیچ وفت نتوانستم دوستش داشته باشم. شاید هنر سلینجر هم درست در همین بود. اینکه نوجوان عاصی کتابش کفر خواننده را دربیاورد یعنی او به هدفش رسیده.
هولدنِ قصهٔ سلینجر موقع تعجب، عصبانیت یا هر حس کوفتی دیگری، عبارتی را مدام به کار میبرد که گوشهٔ ذهنم جا خوش کرده، هربار که زندگی چهرهٔ تنگ و ترشش را نشانم میدهد، اول عرائضم میآورمش: هی پسر...
هی پسر این چیزی که داریم میکنیمش، زندگی نیست...
این روزهای نکبتی که از ترس گرانی خزیدهایم توی لانههامان جوانی نیست.
هی پسر من حالم از اینجور زخمهای ناسور که میسوزاند و کاری نمیتوانی برایش بکنی به هم میخورد....
کاش به میزانی که هولدن بیچاک و دهن بود و عریان و بیپروا حرف میزد، من هم بودم.
دلم میخواهد همهٔ روزهای این سال نحس را یک جا بالا بیاورم.
هی پسر ما واقعا زندگی نکردیم.
- ۰۱/۱۰/۱۲
هی پسر..
اینی که وارد ریه هامون میشه هوا نیست!💔