بحران هویت و چند داستان دیگر...
زنی چیتان پیتان کرده، صف آدمهای منتظر را دور میزند و به محض کشیدن کارت، جلوی سکو میایستد. لابد پیش خودش فکر میکند، خیلی زرنگ است!
دستم را میسُرانم آن ور نرده و میزنم به شانهاش:
اتوبوس سوم که میرسد، سیل جمعیت راه میفتد سمتش و کسی جز من حواسش نیست که اتوبوس عقبی چقدر خلوتتر است!
لم میدهم روی صندلی پشتی و پاهایم را روی بخاری جمع میکنم. گرمای مطبوع حالم را جا میآورد.
ساعت دارد دوان دوان خودش را به عدد سه میرساند.
گرسنهام، خستهام و بیخواب!
دلم میخواهد خرسی بودم که قابلیت شش ماه خواب زمستانی داشت و مجبور نبود برای بقای خودش این ماههای سرد سال، سرکار برود. یاد قصۀ آقا خرسه توی کتاب تفکر و پژوهش سال ششم میافتم. ماجرای خرسی بود که توی غار دنج خودش به خواب زمستانی رفته بود. ولی وقتی بیخبر از همه جا چشم باز میکند، میبیند وسط یک کارخانۀ چوب بری خوابیده و به محض باز کردن چشمهایش، سرکارگر سرش داد میکشد که برگرد سرکارت کارگر تنبل!
خرس قصه نمیتواند حرف بزند و بگوید من کارگر کارخانه نیستم من یک خرسم که به خواب زمستانی رفته بودم.
دلم میخواهد بیشتر روز را لم بدهم، چای و نسکافه بخورم و کتاب بخوانم. فیلم تماشا کنم و از شدتِ خوردن ترک بزنم.
واقعا کار کردن در این سرمای استخوان ترکان، جنایت علیه بشریت است، چرا مسوالان نظام آموزشی این مسائل بدیهی را نمیفهمند؟
من با مغز یخ زده و روح خسته چطور میتوانم معلم شاداب و موثری باشم؟ من اغلب اوقات سردم است و هر چقدر لباس تنم میکنم، افاقه نمیکند.
کاش سال تحصیلی از شهریور شروع میشد. دی ماه را تعطیلات زمستانی اعلام میکردند و میگذاشتند برویم پی کارمان. آن وقت من یک کوله بر میداشتم و میرفتم جنوب و یک ماه برای خودم کیف میکردم. فکرش را بکن، توی این هوای دلانگیز جنوب من باید ورقه تصحیح کنم، ورقه تصحیح کنم، ورقه تصحیح کنم، آنقدر که بترکم!
من به زبان گویا و رسا اعلام میدارم که نیاز به یک تعطیلات زمستانی کار درست دارم که جمع کنم و بروم پی عشق و حال.
- ۰۱/۱۱/۰۱
فکر بدی هم نیستا. فکر کن به جای سه ماه تابستون، بهمن و اسفند و فروردین تعطیل باشه.
من بهعنوان کسی که نه سر پیازه نه ته پیاز موافقت خودمو اعلام میکنم.