نجوا
هوالمحبوب
توی سفری که رفته بودیم، حواسم بیشتر از خیابانهای شهر و آثار باستانی و زیباییها، به همسفرهایم بود. اینکه چقدر حواسشان پی همدیگر است. اینکه چقدر برای هم مهمند. اینکه چقدر دوست دارند من هم این مهم بودن را بفهمم. دخترک خوب بلد بود دلبری کند، پسرک حامی خوبی بود. اینکه هربار شانه به شانه میشدیم، پسرک شروع میکرد بیخ گوش دخترک حرف زدن، نشان میداد دوستش دارد. اینکه دخترک مدام ناز میکرد و چیزی میخواست، نشان میداد که حالش خوب است و دارد از عشقی که زندگیاش میکند لذت میبرد.
راستش گاهی حس میکنم این زندگی را بلد نیستم. این سبک زندگی بینهایت برایم غریبه است. گفتن نیازهایم سخت است. حرف زدن از احتیاجاتم سخت است. از اول بچگی هم همین طور بودم. سختم بود پول بخواهم. سختم بود متوجهشان کنم که پالتو لازم دارم، گوشی میخواهم و هر چیز دیگری. به هر جان کندنی بود، پول جمع میکردم تا خودم رفعش کنم. یادم است، یک سالی شرایط مالی خانواده به طرز وحشتناکی بد بود، دانشجو بودم و هر روز با قطار میرفتم دانشگاه. بلیط رفت و برگشتم پانصد تومان بود. خرچ کرایه تاکسی از خانه تا راهآهن و برعکس، خرج ناهار و صبحانه هم بود. ولی روزهای بسیاری همان پانصد تومان را میگرفتم و صدایم در نمیآمد. اینکه چطور سر و ته قضیه را هم آوردم بماند. اینکه نداشتن چه پوستی از من کند بماند. میخواهم بگویم، ابراز کردن نیازهایم سختم است. میترسم اگر روزی، کسی هم توی زندگیام بود از گفتن ابا داشته باشم. منتظر بنشینم که کشفم کند و تهش خودم بمانم و حوضم. تنهاتر از قبل شوم.
گاه فکر میکنم، شاید برای اینکه لوندی بلد نبودم هیچ وقت کسی توی زندگیام نبوده و ماندگار نشده. گاه به رابطههای نصفه نیمۀ مزخرفم فکر میکنم و به این نتیجه میرسم که لابد یک جای کارم ایراد داشته.
حس شیرینِ کافی بودن، مهم بودن، زیبا بودن، حس اینکه کسی از بودن تو شاد است، از بودنت به وجد میآید را، هیچ وقت تجربه نکردم. هیچ وقت آنقدر دوست داشته نشدم که فکر کنم من هم عزیز کسی هستم. همیشه یک جای کار میلنگید. همیشه ترس بود، واهمه بود، پنهان کردن بود. هیچ وقت شانه به شانۀ محبوبی راه نرفتم که بیخ گوشم نجوا کند، بچرخد و راه برود و دلش غنج برود برای من. برنامه بچیند برای شاد کردن من.
دیگر حتی به شوخی هم فکرش را نمیکنم. فکر اینکه بالاخره اتفاق میافتد را. روزهای بسیاری منتر عشق بودم، که بالاخره پیدایش شود. اما کمکم به این باور رسیدم که یک چیزهایی از قوارۀ تن من بزرگتر است. به تن من زار میزند. آن شکل از دوست داشتن که من طالب آنم برای من رخ نخواهد داد.
آدمهای شجاعی به پستم نخوردند، آدمهایی که بودند، اندازۀ من عشق را مقدس نمیدانستند. فکر نمیکردند که تجربۀ عشق به همه خطرهایش میارزد. آدمهای عافیتطبی بودند که رنجم میدادند. آن روزها، بدجوری هوس عاشقی کرده بودم. دیدن دخترک و پسرک، هواییام میکرد. حسرت روی حسرت خاک کردم که به خود رنجکشیدهام بفهمانم، اتفاق نخواهد افتاد. کسی نیست که مرا بفهمد، بودنم را ارج بدارد و برای خوشحالی من تلاش کند.
سال بعد وقتی شمعهای تولدم را فوت میکنم به خدا خواهم گفت که دمت گرم، ده سال پیش همین روزها، از تو فقط یک چیز خواستم. که مرا به سرنوشت میم دچار نکنی. و تو تنها هدفت را گذاشتی روی اینکه من زندگی زیستۀ میم را دوباره زندگی کنم. ولی من تک به تک سلولهایم به عشق نیاز داشت....
- ۰۱/۱۱/۱۱
با تار و پودم درکت میکنم 😔😔😔😔
خدا هم گاهی خیلی زیادی شنواس🤣