گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

نجوا

سه شنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۰۴ ب.ظ

هوالمحبوب 


توی سفری که رفته بودیم، حواسم بیشتر از خیابان‌های شهر و آثار باستانی و زیبایی‌ها، به همسفرهایم بود. اینکه چقدر حواس‌شان پی همدیگر است. اینکه چقدر برای هم مهمند. اینکه چقدر دوست دارند من هم این مهم بودن را بفهمم. دخترک خوب بلد بود دلبری کند، پسرک حامی خوبی بود. اینکه هربار شانه به شانه می‌شدیم، پسرک شروع می‌کرد بیخ گوش دخترک حرف زدن، نشان می‌داد دوستش دارد. اینکه دخترک مدام ناز می‌کرد و چیزی می‌خواست، نشان می‌داد که حالش خوب است و دارد از عشقی که زندگی‌اش می‌کند لذت می‌برد.
راستش گاهی حس می‌کنم این زندگی را بلد نیستم. این سبک زندگی بی‌نهایت برایم غریبه است. گفتن نیازهایم سخت است. حرف زدن از احتیاجاتم سخت است. از اول بچگی هم همین طور بودم. سختم بود پول بخواهم. سختم بود متوجه‌شان کنم که پالتو لازم دارم، گوشی می‌خواهم و هر چیز دیگری. به هر جان کندنی بود، پول جمع می‌کردم تا خودم رفعش کنم. یادم است، یک سالی شرایط مالی خانواده به طرز وحشتناکی بد بود، دانشجو بودم و هر روز با قطار می‌رفتم دانشگاه. بلیط رفت و برگشتم پانصد تومان بود. خرچ کرایه تاکسی از خانه تا راه‌آهن و برعکس، خرج ناهار و صبحانه هم بود. ولی روزهای بسیاری همان پانصد تومان را می‌گرفتم و صدایم در نمی‌آمد. اینکه چطور سر و ته قضیه را هم آوردم بماند. اینکه نداشتن چه پوستی از من کند بماند. می‌خواهم بگویم، ابراز کردن نیازهایم سختم است. می‌ترسم اگر روزی، کسی هم توی زندگی‌ام بود از گفتن ابا داشته باشم. منتظر بنشینم که کشفم کند و تهش خودم بمانم و حوضم. تنهاتر از قبل شوم.
گاه فکر می‌کنم، شاید برای اینکه لوندی بلد نبودم هیچ وقت کسی توی زندگی‌ام نبوده و ماندگار نشده. گاه به رابطه‌های نصفه نیمۀ مزخرفم فکر می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که لابد یک جای کارم ایراد داشته. 
حس شیرینِ کافی بودن، مهم بودن، زیبا بودن، حس اینکه کسی از بودن تو شاد است، از بودنت به وجد می‌آید را، هیچ وقت تجربه نکردم. هیچ وقت آنقدر دوست داشته نشدم که فکر کنم من هم عزیز کسی هستم. همیشه یک جای کار می‌لنگید. همیشه ترس بود، واهمه بود، پنهان کردن بود. هیچ وقت شانه به شانۀ محبوبی راه نرفتم که بیخ گوشم نجوا کند، بچرخد و راه برود و دلش غنج برود برای من. برنامه بچیند برای شاد کردن من.
دیگر حتی به شوخی هم فکرش را نمی‌کنم. فکر اینکه بالاخره اتفاق می‌افتد را. روزهای بسیاری منتر عشق بودم، که بالاخره پیدایش شود. اما کم‌کم به این باور رسیدم که یک چیزهایی از قوارۀ تن من بزرگتر است. به تن من زار می‌زند. آن شکل از دوست داشتن که من طالب آنم برای من رخ نخواهد داد.
آدم‌های شجاعی به پستم نخوردند، آدم‌هایی که بودند، اندازۀ من عشق را مقدس نمی‌دانستند. فکر نمی‌کردند که تجربۀ عشق به همه خطرهایش می‌ارزد. آدم‌های عافیت‌طبی بودند که رنجم می‌دادند. آن روزها، بدجوری هوس عاشقی کرده بودم. دیدن دخترک و پسرک، هوایی‌ام می‌کرد. حسرت روی حسرت خاک کردم که به خود رنج‌کشیده‌ام بفهمانم، اتفاق نخواهد افتاد. کسی نیست که مرا بفهمد، بودنم را ارج بدارد و برای خوشحالی من تلاش کند. 
سال بعد وقتی شمع‌های تولدم را فوت می‌کنم به خدا خواهم گفت که دمت گرم، ده سال پیش همین روزها، از تو فقط یک چیز خواستم. که مرا به سرنوشت میم دچار نکنی. و تو تنها هدفت را گذاشتی روی اینکه من زندگی زیستۀ میم را دوباره زندگی کنم. ولی من تک به تک سلول‌هایم به عشق نیاز داشت....

  • ۰۱/۱۱/۱۱
  • نسرین

نظرات  (۱۱)

با تار و پودم درکت میکنم 😔😔😔😔 

خدا هم گاهی خیلی زیادی  شنواس🤣

پاسخ:
متاسفانه:(

تجریه من از چیزی که اسمش را عشق گذاشتم دردناک بود 

به نظرم هروقت چیزی را رها کنیم به موقع اتفاق می افتد و راستش مقتضای شغلم زیاد دیدم عاشق و معشوق هایی که ورای ظاهر ان پشت دندان برای هم کشیدن بودن ..بنابراین خیلی هم ریز رفتار دیگران نباش ب

انشااالله که این دوتا البته واقعا عاشق باشن 

ورای این حرف ها قرار نیست همه عاشق شویم ..من یکی حالا دلم ارامش می خواهد 

ارامشی که تب و تاب نداشته باشد اظمینان باشد 

 

پاسخ:
می‌دونم. الان دیگه بیست سالم نیست که عشق رو تو تب و تاب تعریف کنم.
الان عشق توی این سن یعنی درک متقابل و آرامش.

من خیلی از حرفا و حال الان تو رو یه روزی زندگی‌کردم. گاهی وقتی میخونمت انگار حال و احوال خودم بوده. منم یه روزی بریدم از هر اتفاقی که منتظرش بودم. منم خیلی وقتا با دیدن خیلی ها فقط حسرت روی حسرت‌گذاشتم. منم روزایی بود که واقعا به عشق نیاز داشتم ولی نبود و من فکر میکردم حتما اون‌یه جای کار که میلنگه از منه. این حسایی که داری میدونم چقدر دردناکه چقدر زجرآوره و چقدر این تنهایی کشنده ست. من دوست دارم بهت بگم خدا یه روزی معجزه میکنه، دوست دارم بگم همیشه روزای تلخ و سخت فقط برای ما نیست و یه روز اون اتفاق قشنگ میفته‌. 

این روزا تموم میشه نسرین... من قول میدم خدا کاری میکنه:(

پاسخ:
در این باره خیلی حرف زدیم باهم.
همیشه جزو کسایی بودی که باورش داشتم.
یعنی میدونی، آدم درد کشیده همیشه منطقی‌تر حرف می‌زنه.
حرف‌هایش صرفا امید واهی نمی‌ده.
و خب خیلی ارزشمنده برام.
و ممنونم.
  • دامنِ گلدار
  • اگر دوست داشتی کتاب ارتباط بدون خشونت از مارشال روزنبرگ رو بخون. من با یک گروه کتابخوانی خردخرد میخونم و همیشه توی بحث درباره مطالب دو دسته‌ایم: گروهی فکر میکنیم حرفهایش خیلی کاربردیه، گروهی فکر میکنیم خیلی لوکسه و به جامعه ما و شرایط واقعی نمیخوره. اما در نهایت همه‌ی مطالبش درست و دقیق درمیاد. توضیح میده خیلی از انتظارات ما از دیگران بخاطر یک نیاز عمیق‌تره، بعد مثال هم زیاد داره و مراحلی که میگه رو‌مفصل با مثال روشن مبکنه، مثلا حرفی که زدیم مشاهده است فقط یا همراه با قضاوته؟

    به نظرم می‌تونه از حس بدی که بخاطر دیگران یا گذشته می‌گیریم کم کنه و رها‌ بشیم، چون ابراز نیازمون مرتبطه با حس رضایت و عزت نفس و اینها. 

     

    + الان نمی‌دونم چرا برای این پست این کتاب رو معرفی کردم، ولی در مجموع من دوستش داشتم :)

    پاسخ:
    اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردین که پیشنهادش دادین.
    پیشنهاد شما حتما که کاربردی هم هست.
    گذاشتم تو لیست خرید ماه آینده.

    قطعا این تجربه رو خیلی شیرینه و امیدوارم همه داشته باشنش

    این شیرین بودن، چیزی از قابل ستایش بودن استقلال و خودکفایی یه ادم کم نمیکنه

    پاسخ:
    ممنونم.
    بله قطعا که همین طوره.
    منافاتی هم البته با هم ندارن.
  • متانویا ...
  • نسرین جانم حست رو میفهمم ولی خب خیلی وقتا آدما و عشقشون اونجوری که به نظر میرسه نیست.

    مثلا خود من حتی وقتی‌ بدترین مشکلات و دلشکستگیا رو هم داشتم حتی بابام متوجه نشد. تا گذشت جدا شدیم و من یکسری از اختلافات و مشکلات رو گفتم و بقیه همینجوری که عنان از کف داده بودن میگفتن واقعا؟ چطوری پس دوستش داشتی ما فکر میکردیم تو و اون خیلی خوشبخت باشید.

    و اینکه مهم نیست ناز کردن و دلبری کردن و چه و چه به صورت عام و رایجش بلد نیستی تو نسرینی بقیه نیستی و رفتارت به سبک خودته و همین تفاوتت تو رو نسرین دوست داشتنی ما کرده و بالاخره یه روزم یکی واقعا قدر این نسرین رو میدونه هیچ وقت خودت رو بابت قوی بودنت سرزنش نکن اتفاقا آدم قوی تحسین برانگیزه.

    پاسخ:
    برام مهم نبود که اونا عشق‌شون چطوره، پرفکته یا دعوا هم می‌کنن.
    در کل باور من اینه که رابطۀ بدون مشکل، رابطۀ مرده است.
    هیچ دو انسانی نمی‌تونن با هم خوب باشن بدون روزهای تنش‌زا و تلاش برای حل اختلافات و ....

    می‌فهمم کاملا، رابطۀ عاطفی از دور خیلی زیباتر به نظر میرسه اغلب.
    مرسی از قوت قلبت عزیزم:)

    من فکر میکنم این ناز کردنها و حرفهای درگوشی و اینجور مسائل مال اوایل زندگیه و کسی نقصها و ایرادات رو نمیبینه و وقتی زندگی جدی‌تر میشه شرایط فرق میکنه و بیشتر به جایی میرسه که طرف مقابلت رو با تمام نقصهاش بپذیری و این مهمتره

    پاسخ:
    حالا من منظورم از روایت این نبود که رابطۀ اونا پرفکته و مشکلی ندارن. 
    صرفا یه برش از چیزی بود که هیچ وقت تجربه‌اش نکردم و دلم می‌خواستش.
  • دامنِ گلدار
  • امیدوارم مفید باشه :دی 

    رو طاقچه بی‌نهایت هم هست اگر با نسخه الکترونیکی راحتی :)

     

    پاسخ:
    معمولا کتاب‌های روانشناسی و فلسفی رو باید از روی نسخه چاپی بخونم:)

    دقیقاً نمی‌دونم چرا، ولی چندین و چند بار نوشتم و پاک کردم! 

    فقط می‌تونم بگم که این حس رو به شکل عمیقی درک می‌کنم...

    پاسخ:
    ‏در شهر شلوغ ما،
    تماشا دارد، 
    تنهاییِ
    دسته جمعی آدم ها..!

    حالا چرا همه دید منفی به رابطه قشنگ دو نفر دارن اتفاقا خیلی هاشون واقعا از صدق و واقعی هست رفتاراشون 

    خدا برای همه بخواد 

    پاسخ:
    سوال بسیار خوبیه:)
    شاید چون فکر می‌کنن اینجوری باعث میشن من کمتر غصه بخورم:)

    اگه من رو به عنوان دختری که درد کشیده. قبول داری بدون که هر چی ته‌دلت ارزوشو داری روزی محقق میشه برات.

    پاسخ:
    باید باهات حرف بزنم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">