یکم
هنوز نمیدونم دربارۀ چی باید بنویسم. فقط میدونم که باید بنویسم. چون ننوشتن به مراتب یدتر از نوشتنه. توی روزهای آخر سال بود که خودمو گم کردم. امروز پنجم فرودینه و هنوز گمم. یه عاصی و رها شده وسط میدون جنگ که نه میدونه چی میخواد و نه میدونه چی نمیخواد. گمونم باید عید رو هم تبریک بگم. خلاف همۀ سنتهای وبلاگی دارم عمل میکنم. امسال برخلاف همۀ سالهای گذشته، پست آخر سالی نداشتم، همونطور که پست ویژۀ روز تولد نذاشتم. شاید دلیلش تهی شدن زندگی از معناست. امسال بیشتر از سالهای قبل دنبال معنایی برای زندگی میگردم و کمتر از همیشه پیداش میکنم. صرفا دارم ادامه میدم که ببینم تهش چی میشه. امسال کمتر از هر سال زندگی کردم و بیشتر از همیشه دنبال جمع کردن تیکههای خودم بودم. بیشتر از همیشه جنگیدم و بیشتر باختم. الان افتادم تو دور منفی بافی و زیر سوال بردن اساس هستی و چشمم دستاوردهای هرچند اندکم رو نمیبینه. روزهاست هیچی خوشحالم نمیکنه. همه چیز بیمزه و پوچه. آدمها هم دیگه مثل قبل سر ذوقم نمیارن. شاید باورش سخت باشه اما حتی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم از یه روتین دوست داشتنی تبدیل شدن به یه عذاب الیم.
گاهی دچار پرش ذهنی میشم. مثلا وسط مرور تاریخ ادبیات قرن هشتم، ذهنم خالی میشه و نمیدونم داشتم دربارۀ چی حرف میزدم. یادم میره فلان شاعر مال کدوم قرن بود. معنی بعضی از لغتها رو حین تدریس فراموش میکنم و پناه میبرم به لغتنامۀ آنلاین. خودمو کمتر از قبل دوست دارم و میدونم که دارم اشتباه میکنم. اما فعلا کاری از دستم برنمیاد. حس حماقت همۀ وجودم رو پر کرده. پر از قضاوتم نسبت به خودم و تک به تک اعمالم. نشستم یه سیخ گرفتم دستم و فرو میکنم به همۀ گذشته. گذشتهای که اونقدرام نکبتی نبود. مرور که میکنم همۀ لبخندهایی که آدمها بهم زدن تبدیل به خشم میشه، تبدیل به نفرت میشه و راه گریزی ازش ندارم. فکر میکنم همۀ اونایی که در گذشته فکر میکردم دوستم دارن، در واقع ازم متنفر بودن. فقط زمان ابرازش نرسیده بود. تک به تک خاطرهها شدن آینۀ دق. خودمو که نگاه میکنم متنفر میشم از بودنم. از حضورم توی هر فضایی که بهم اجازۀ نفس کشیدن داده شده. اینا نشونههای افسردگی نیست. اما رگههایی از به هم ریختگثی اعصاب و روان به شکل حادش مشاهده میشه. چراش هم واضحه. چون تراپی رو نصفه نیمه ول کردم. چون تراپیست الدنگم اعصابم رو خرد میکرد با بدقولیهاش و بینظمیهاش. شاید اگر شروعش نکرده بودم حالم به این بدی هم نبود. حس میکنم هیچ کجا جام نیست و هیچ کس دوستم نداره. دوستم بیخداحافظی و بیخبر رفت سفر. حتی برای قرار آخر سالی هم نیومد. این خلا داره نابودم میکنه. تصمیم جدی دارم سراغش نرم. چون به حد کافی تحقیر شدم با پیگیری کسایی که کنارم گذاشته بودن. خلاصه که در آستانۀ سی و پنج سالگی کاملا آمادگی مردن رو دارم. یه فروپاشیدۀ واقعی. شما چه خبر؟
- ۰۲/۰۱/۰۵
اینجام خبری نیست. تا همین مدت پیش یه دوره طولانی همینجوری بودم که شما نوشتین. همینطور که میخوندم یاد اون روزا میوفتادم. البته تراپی و اینا رو هرچ وقت نرفتم ولی الان یا اتفاقی یا از روی توهم یا از روی طبیعت از اون دوره گذشتم. خیلی چیزا رو بیخیال شدم و فراموش کردم، انگار که اصلا واقعی نبودن... نمیدونم دوباره کی قراره این حس و حال بیاد سراغم. ولی بنظرم اونجا که نوشتین فقط میدونم که باید بنویسم، اونجا خیلی درسته. همین؛ چیز دیگهای نمیدونم. هیشکی نمیدونه واقعا