گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

یکم

شنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۵۱ ق.ظ

هنوز نمی‌دونم دربارۀ چی باید بنویسم. فقط می‌دونم که باید بنویسم. چون ننوشتن به مراتب یدتر از نوشتنه. توی روزهای آخر سال بود که خودمو گم کردم. امروز پنجم فرودینه و هنوز گمم. یه عاصی و رها شده وسط میدون جنگ که نه می‌دونه چی می‌خواد و نه می‌دونه چی نمی‌خواد. گمونم باید عید رو هم تبریک بگم. خلاف همۀ سنت‌های وبلاگی دارم عمل می‌کنم. امسال برخلاف همۀ سال‌های گذشته، پست آخر سالی نداشتم، همونطور که پست ویژۀ روز تولد نذاشتم. شاید دلیلش تهی شدن زندگی از معناست. امسال بیشتر از سال‌های قبل دنبال معنایی برای زندگی می‌گردم و کمتر از همیشه پیداش می‌کنم. صرفا دارم ادامه می‌دم که ببینم تهش چی می‌شه. امسال کمتر از هر سال زندگی کردم و بیشتر از همیشه دنبال جمع کردن تیکه‌های خودم بودم. بیشتر از همیشه جنگیدم و بیشتر باختم. الان افتادم تو دور منفی بافی و زیر سوال بردن اساس هستی و چشمم دستاوردهای هرچند اندکم رو نمی‌بینه. روزهاست هیچی خوشحالم نمی‌کنه. همه چیز بی‌مزه و پوچه. آدم‌ها هم دیگه مثل قبل سر ذوقم نمیارن. شاید باورش سخت باشه اما حتی کتاب خوندن و فیلم دیدن هم از یه روتین دوست داشتنی تبدیل شدن به یه عذاب الیم.
گاهی دچار پرش ذهنی میشم. مثلا وسط مرور تاریخ ادبیات قرن هشتم، ذهنم خالی می‌شه و نمی‌دونم داشتم دربارۀ چی حرف می‌زدم. یادم می‌ره فلان شاعر مال کدوم قرن بود. معنی بعضی از لغت‌ها رو حین تدریس فراموش می‌کنم و پناه می‌برم به لغت‌نامۀ آنلاین. خودمو کمتر از قبل دوست دارم و می‌دونم که دارم اشتباه می‌کنم. اما فعلا کاری از دستم برنمیاد. حس حماقت همۀ وجودم رو پر کرده. پر از قضاوتم نسبت به خودم و تک به تک اعمالم. نشستم یه سیخ گرفتم دستم و فرو می‌کنم به همۀ گذشته. گذشته‌ای که اونقدرام نکبتی نبود. مرور که می‌کنم همۀ لبخندهایی که آدم‌ها بهم زدن تبدیل به خشم می‌شه، تبدیل به نفرت می‌شه و راه گریزی ازش ندارم. فکر می‌کنم همۀ اونایی که در گذشته فکر می‌کردم دوستم دارن، در واقع ازم متنفر بودن. فقط زمان ابرازش نرسیده بود. تک به تک خاطره‌ها شدن آینۀ دق. خودمو که نگاه می‌کنم متنفر می‌شم از بودنم. از حضورم توی هر فضایی که بهم اجازۀ نفس کشیدن داده شده. اینا نشونه‌های افسردگی نیست. اما رگه‌هایی از به هم ریختگثی اعصاب و روان به شکل حادش مشاهده می‌شه. چراش هم واضحه. چون تراپی رو نصفه نیمه ول کردم. چون تراپیست الدنگم اعصابم رو خرد می‌کرد با بدقولی‌هاش و بی‌نظمی‌هاش. شاید اگر شروعش نکرده بودم حالم به این بدی هم نبود. حس می‌کنم هیچ کجا جام نیست و هیچ کس دوستم نداره. دوستم بی‌خداحافظی و بی‌خبر رفت سفر. حتی برای قرار آخر سالی هم نیومد. این خلا داره نابودم می‌کنه. تصمیم جدی دارم سراغش نرم. چون به حد کافی تحقیر شدم با پیگیری کسایی که کنارم گذاشته بودن. خلاصه که در آستانۀ سی و پنج سالگی کاملا آمادگی مردن رو دارم. یه فروپاشیدۀ واقعی. شما چه خبر؟ 

  • ۰۲/۰۱/۰۵
  • نسرین

نظرات  (۹)

اینجام خبری نیست. تا همین مدت پیش یه دوره طولانی همینجوری بودم که شما نوشتین. همینطور که میخوندم یاد اون روزا میوفتادم. البته تراپی و اینا رو هرچ وقت نرفتم ولی الان یا اتفاقی یا از روی توهم یا از روی طبیعت از اون دوره گذشتم. خیلی چیزا رو بیخیال شدم و فراموش کردم، انگار که اصلا واقعی نبودن... نمیدونم دوباره کی قراره این حس و حال بیاد سراغم. ولی بنظرم اونجا که نوشتین فقط میدونم که باید بنویسم، اونجا خیلی درسته. همین؛ چیز دیگه‌ای نمیدونم. هیشکی نمیدونه واقعا 

پاسخ:
من همیشه از تراپی نتیجه گرفتم. همیشه هم حالم بعدش بهتر شده.
منتها تراپیستم این اواخر گرفتار مشکلات شخصی شده بود و نظم نداشت.
همینم شد که کنسلش کردم.
می‌فهمم چی می‌گی. هیشکی نمی‌دونه واقعا.

تراپی رو یا نباید شروع کرد، یا باید تا آخر ادامه داد.

امیدوارم نوشتن بتونه از این فروپاشی واقعی که گفتی جلوگیری کنه.

پاسخ:
قصدم رها کردنش نبودف منتها تراپیستم الدنگ از آب دراومد.
امیدوارم.

نوشتن جادوی افیونی ...اکسیر سمی....نوشتن تنها راه بقا

در راهروهای سرد و مه آلودی روی برانکاردی با شتاب عبورم می دادند

صداهای اطرافم انگار سر صبر می رفتند به کوهی برخورد می کردند و پژواک ضعیفشان را به گوشم می رساندند.

همه ی لبخندها دروغ نبود.

یکی بود که چنان دوستم داشت و دنبال داشتنم بود که در برابر خواستن هایش سکوت بودم... اصلا نیست بودم

واو  خیلی واسطه ها را می فرستاد

واسطه هایش مختلف بودند تا از سر ملال توجهم بهشان کم نشود

و من او را گم کرده ام

من او را چشم انتظارم

پاسخ:
امیدوارم دوباره پیداش کنید.

مثلا تراپیسته! حال ادمو بدتر میکنه🤦🏻‍♀️

من روزام اروم تر از همیشه میگذره و بیشتر درجریانم که دارم چیکار میکنم بد نیست اوضاعم.

پاسخ:
چندین بار جلسه رو کنسل کرد، چندین بار زمانش رو جا به جا کرد و آخرین جلسه هم وسط صحبت قطع کرد.
منم دیگه بی‌خیالش شدم.
خدا رو شکر

ععع، پس دوباره برگشتید؟😁

به سلامتی❤️

 

واقعاً نمیشه از نوشتن دل کند، یجور راه تخلیه‌ی اورثینکه

در رابطه با مردم هم یه رفیق دارن همیشه یه چیز جالبی میگه... میگه که مردن خیلی راحته، جرأت داری زندگی کن...

به این تراپیستای کتابی واقعاً اعتباری نیست🤦🏻‍♂️

پاسخ:
اوهوم دوباره برگشتم.

ممنونم سلامت باشی❤️

خب چون مردن راحت‌تره دارم انتخابش می‌کنم دیگه:)
من از تراپیستم واقعا نتیجه گرفته بودم همیشه.
این اواخر دچار مشکلات شخصی شده بود و نظم نداشت. 
  • لافکادیو ‌‌
  • خانم معلم سخت گیر... انقدر به خودت سخت نگیر! :)

    پاسخ:
    گاهی نمی‌شه لافی، می‌دونی که...

    تراپیستی که حالتو بدتر کنه نوبره والا:(

    همچنان اعتقادی به تراپیستها ندارم

    پاسخ:
    برای خودمم عجیب بود رفتارش...
    ولی من اعتقاد دارم همچنان.
    چون از قعر چاه بیرونم کشیدن چند بار.

    برای همینه که سراغ تراژیست نمیرم

    کلا یک نفر رو قبول دارم در این جهان اونم مراجع جدید نمی پذیره :))

    ولی این باعث شد خودم روی خودم کار کنم

    خیلی بهتر شدم خیلییی

    قدم اول خودآگاهیه

     

    + به نظرم باگ ها رو خودتون بشناسید و نمانید درونش همین :)

    قرار نیست ما در مشکلات بمانیم

    طرحواره ها و تله ها مثل باتلاق می مونند

    موندن درونش دست و پا زدن ناخواسته میاره

     

    پاسخ:
    منم سراغ هر کسی نمی‌رم. تو کامنت‌های قبلی توضیح دادم مشکل چی بوده. 
    دارم روشون کار می‌کنم.‌ یه کتاب جدید شروع کردم درباره تله‌ها.‌

    سلام و درود خانوم معلم جان 

     

    خوب اینجا هم ب رسم مالوف می‌نویسم 

    عیدت مبارک نازنین ته‌تغاری ! 

    برکت و خاطرهای خوش و سفر همراه با سلامتی و از همه بیشتر صبر و شکیبایی برات از درگاه خالق مهربون آرزومندم !

    در باب پست شماره یک‌ات هم کوتاه اگر بخوام بگم 

    همینکه متوجه شدی و نذاشتی ب چهل برسی ک چِل(خُل‌ودیوونه) نشده راهکارها ، عقاید و یاورها و ارزش‌هات رو بازنگری کنی ، از من یک دهه جلوتری ، غمگین نباش و شاکر باش ! 

     

    شادی و آرامشت آرزومه 

    پاسخ:
    سلام و ارادت جانان عزیز
    ممنونم عید شمام مبارک 😍
    آره دوستم که دهه پنجاهیه و اونم تازه به این باور رسیده همیشه می‌گه خدا رو شکر کن که ده سال از من جلوتری:) 
    امیدوارم بتونم یه روز به نقطه تعادل برسم. 

    +لینکه هم کار نمی‌کنه گمونم از دانلود منیجر خودتونه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">