دوم
ظهر حوالی ساعت دوازده و نیم وقتی داشتم سرویس بهداشتی رو میشستم، یک آن فکر کردم کمرم شکست. البته فقط فکر نبود واقعا شکست. جوری قفل شدم که چند دقیقه تو پوزیشن شلنگ در دست و خمیده فیکس شدم. درد پیچید تو کل رگ و پیام. یکم بعد حس کردم هرچی خوردم رو دارم بالا میارم. دلم میخواست پاهام و کمرم یاری میکرد و میتونستم بدوم تو حیاط و هوای تازه رو نفس بکشم. تاتیتاتی و به هر جون کندنی بود، خودم رسوندم به حیاط و رو پلههای زیرزمین ولو شدم. سنگهای سرد پلهها داشت دردم رو بیشتر میکرد. خواهرم که از تاخیرم نگران شده بود اومد ببینه کجام و با دیدن قیافهٔ نزارم ترسید. بعد دیدم با یه لیوان آبقند وایساده بالاسرم. میگفت صورتت سفید سفید شده. رنگ به رو نداری. دستام البته فقط دست راستم داشت کبود میشد. یکم مایعات تهموندهٔ سحری رو روی پلهها بالا آوردم و شربت قند رو سرکشیدم. خواهرم بعد از اینکه دید شربت قندش معجزه کرد، تاسف خورد که کاش نمیخوردی حیف بود شیش ساعت مونده بود به اذان:))
به هر جون کندنی بود خودمو کشون کشون رسوندم به اتاقم و ولو شدم رو رختخواب. کمرم همچنان به طرز عجیبی درد میکنه. اما دیگه سرگیجه و حالت تهوع قبل رو ندارم.
لحظات عجیبی بود. فکر میکردم دارم میمیرم. به خواهرم گفتم مرگ از کدوم نقطه شروع میشه؟
تو اون لحظات مچاله شده از درد، به این فکر کردم که اگه الان بمیرم حسرت چی تو دلمه؟ ولی به نتیجهای نرسیدم. هنوزم خالیام از زندگی.
- ۰۲/۰۱/۰۶
خوبی نسرین
دختر خوب نگیر روزه