گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

چهارم

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۰۹ ق.ظ

هشتم فروردین سال نود و یک بود که سپردیمت به خاک. یادآوری آن روز هنوز هم بعد اینهمه سال، به همم می‌ریزد.‌ به نون فکر می‌کنم که گوشهٔ پنجره مچاله شده بود، به خودم که ناخن‌هایم داشت کبود می‌شد، به خواهرهای باردارت، به خاله که توی روزها و سال‌های نبودنت از جوان‌ترین خاله، به پیرترین خاله‌ام تبدیل شد.‌ رفتنت تمام صداهای زندگی را خاموش کرد. صدای خندیدن، صدای آوار خواندن، رقصیدن و صدای زندگی را.

توی بیست و چهار سال رفاقت خاطرات کمی نساخته بودیم. از عروسی‌هایی که تو ستاره مجلس بودی، از راهپیمایی‌های سرخوشانه از خانه دایی تا محله، از آواز خواندن‌های دسته‌جمعی‌مان زیر برف. از مزاحم تلفنی‌هایی که توی پارک مچل‌شان می‌کردیم. خاله‌بازی‌های دونفره که تو تینا بودی و من رامونا. از نیمکت دونفرهٔ کلاس دوم، از نیشگون‌های یواشکی‌ات، نگاه چپ‌چپ خانم انگوری، شیطنتت توی زنگ‌های ورزش...

آخ که چقدر پر بودی از زندگی، برعکس من که حالا در آستانهٔ زندگی، خالی‌م از آن. 

توی این یازده سال، خیلی کم خوابت را دیده‌ام. اغلب به نون حسودی‌ام می‌شود. به خواب او بیشتر سرک می‌کشی. می‌دانی که نون بعد از تو چقدر کم آورد؟ دیگر نبودی که با اشک و آه و ترفندهای خاص، از خانه بکشی‌اش بیرون. 

دیروز که عکست را استوری کرده بودم، بچه‌های دبیرستان یکی یکی سراغت را می‌گرفتند. می‌بینی؟ تو نه تنها برای ما که برای آنها هم هنوز زنده‌ای.

دلتنگی برای تو اینطوری است که یک هو می‌آید و یقه‌م را می‌گیرد و اشکم را در می‌آورد. بدجوری هم درمی‌آورد. یادم نمی‌آید برای عمه اصلا دلتنگی کرده باشم، یا برای آباجان.

تو انگار تکه پازل گمشدهٔ زندگی‌م بودی که حالا هر جور می‌چینمش، درست از آب در نمی‌آید. دلم می‌خواست توی این روزهای بی‌مهری بودی تا ببینم زورت هنوز هم به آدم‌ها می‌رسد؟ به دایی و زنش، به مریم و شوهرش، به خاله. که نگذاری پیرتر و پیرتر بشود. به رادین که توی ده سالگی دارد موهایش را از دست می‌دهد.... مامان می‌گوید تاثیر گریه‌های مادرش در دورهٔ حاملگی است، می‌گوید رفتن مهناز پاک عقل از سرش پراند و او افتاد به جان طفل معصومش. حالا رادین با آن چشم‌های گیرای مادرش، نه ابرو دارد و نه مو. مثل زندگی من که بی‌مزه و از دهن افتاده است...

  • ۰۲/۰۱/۰۸
  • نسرین

نظرات  (۶)

ای کاش زندگی انقدر ادامه پیدا نمی‌کرد که از دست رفتن عزیزان رو ببینیم، ولی چه کنیم که رسم روزگار اینه که یکی باید بره و یکی باید بمونه.

روح عزیزت شاد و دلت آروم نسرین.

پاسخ:
رسم ناجوانمردانهٔ زندگیه دیگه. 
چه می‌شه کرد.
خدا عزیزانت رو حفظ کنه.
ممنونم.

روحشون شاد و قرین رحمت الهی

 

+ مرگ به ما این نکته رو یادآوری می کنه که متعلق به اینجا نیستیم، همه خواهیم رفت دیر یا زود پس آماده بشیم.

پاسخ:
ممنونم‌ خدا رفتگان شما رو‌ هم بیامرزه.
درسته.

روح دخترخاله ت شاد

چه جالب که تکه ای از پازلت بوده

خدا رحمتش کنه

ینی میخای بگی الان

سی و چهار سالته؟

پاسخ:
ممنونم.
بله:)

سلام و درود نسرین جان 🌹

 

یادش گرامی و روحش شاد ❤

 

 

پاسخ:
سلام و ارادت
روح رفتگان شما هم شاد❤️
  • نرگس بیانستان
  • روحش شاد

    دلتون اروم‌بگیره

    🥺

    پاسخ:
    دل اگر قرار بود آروم بگیره تو این یازده سال می‌گرفت:)
    قربونت رفیق❤️

    روحشون شاد 

    جای خالی بعضی‌ها توی زندگیمون متاسفانه خیلی تو ذوق میزنه

     

    پاسخ:
    ممنونم.
    روح پدر و مادر نازنینت شاد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">