پنجم
نوشته بود افسردگی امسال دوستان زیادی را از من گرفت. راست میگفت. وقتی پرانرژی هستی و پرمحبت، تلاش میکنی حلقههای هرچند کمرمق رفاقت را حفظ کنی، اما وقتی تو کنار بکشی و لال شوی، خیلیها کناره میگیرند، چون وقت گذراندن با آدمهای افسرده و تلخ جالب نیست. آنها منتظر میشوند از ته چاه دربیایی و حالت که بهتر شد باز سر و کلهشان پیدا میشود. میتوانم در آستانه سی و پنجاه سالگی اذعان کنم که دیگر انسانی اجتماعی محسوب نمیشوم. فقط مجموعهای از روابط ساختهام که بهنا به مصلحت ادامهشان میدم.
دیروز ساناز گفت حالا که نعیمه سفره بیا دوتایی بریم افطار یه وری. معمولا وقتی نعیمه هست من میشوم نفر سوم رابطه. اصولا نعیمه همیشه آنقدر پررنگ و همه چیز تمام است که توی همهٔ جمعها من در حاشیهام. برای همین تابستان امروز شروع کرده بودم به حضور در اجتماع بدون نعیمه. آن هم که با شروع جنبش زن، زندگی، آزادی، عملا ناکام ماند.
القصه، مختصری خوردنی برای افطار تدارک دیدیم و رفتیم فوتکورت یکی از مجتمعهای تجاری. از آنجایی که روزهداری دیگر مثل سابق رمق ندارد، ملزومات افطار هم محلی از اعراب ندارد. برای همین ما نان و پنیر و سبزی و خرما را همیشه خودمان میبریم که از آنجا فقط چای و غذا سفارش دهیم.
راستی تا یادم نرفته عاقل باشید و برای سحری، مرغ سوخاری نخورید که مثل من از تشنگی هلاک نشین. آخه ما باقیموندهٔ افطارمون رو که میکس مرغ سوخاری بود با خودمون آوردیم که حیف و میل نشه.
خوش گذشت، میدونی؟ بعد ده پانزده روز حس کردم زندهام و هنوز میتونم اون بیرون دوام بیارم. از بیست و پنج اسفند دومین باری بود که به جز برای خرید، از خانه خارج میشدم. جوری به اتاقم چسبیدهام که داد مادر و خواهرم هم درآمده! منِ ددری، شدهام بچه خونگی آن هم در حد اعلایش!
قصد دارم دورهمیهای عصر دیدنی را هرطور شده بروم، کلا قصد دارم تنهایی بیشتر این ور و آن ور بروم. این هم توصیهٔ اکرم است در راستای پروسه جنگ جنگ تا پیروزی:))
امروز هم رفتم بازار سرپوشیده به قصد خرید لباس زیر:) توی مغازههای اطرافمان، هر چه قیمت میکردم دود از کلهام بلند میشد. لاجرم تنبلی را عجالتا کنار گذاشتم و پیاده راه افتادم سمت بازار. دوست داشتم توی بازار گم بشوم. کمی تا قسمتی هم گم شدم راستش. تهش از جایی سر درآوردم که تا حالا ندیده بودم و نمیدانستم شهرم چنین خیابانهایی دارد:)
لباس زیر خربدم و سرخوش از فتحی که کردهام باز پیاده برگشتم خانه. دو ساعتی طول کشید و راستی راستی حالم بهتر شد.
نشستن و مقاله نوشتن دیگر خستهام کرده. شوهر سفر دوست ماجراجویی میخواهم که ماشین داشته باشد و مرا بردارد ببرد بگرداند.
- ۰۲/۰۱/۰۹
ایشالا ایشالا :))) اوشونم تو راه هستن امسال ایشالا