از حال بد
هوالمحبوب
حالم خوب نیست. از دیروز که آن دو تا بستنی را خوردم و میل به غذای خوشمزهای که پخته بودم نکشید، فهمیده بودم حالم خوب نیست. دل درد و دل پیچه امانم را بریده. شب تا صبح از درد نخوابیدم. مسیر اتاق تا WC را دهها بار رفتم و آمدم. کاش آن دو تا بستنی لامصب را بالا میآوردم تا کمی بهتر شوم.
شاید تب هم اندکی دارم. دهانم طعم زهرمار میدهد. مامان اصرار دارد ببردم دکتر. میگویم حوصلهاش را ندارم. میگوید چون حال و حوصله نداری، دارم اصرار میکنم.
ورقهها تلمبار شده، گروه بچههای دوازدهم پر از سوال است، نای جواب دادن ندارم.
جسمم داغان است و روحم بدتر.
زیستن در بیماری، زیستن در رنج، آدمیزاد را عاصی میکند. حالا نشستهام توی درمانگاه تا مامان با سرم و آمپول برگردد.
- ۰۲/۰۳/۱۴
انگشت میکردی توی حلقت بالا میآوریدی😑😑😑