گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

می‌شناسی‌ام؟

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۳ ب.ظ

هوالمحبوب 


هوا داغ است، سوتین، نفسم را بند آورده، دل‌دل می‌کنم که برسم خانه و بکنمش. توی راه که می‌آیم، پیامی دریافت کردم از کسی که دیدنش حالم را دگرگون می‌کند. 

کلیپی را که تیرماه پارسال برایش ضبط کرده‌ام، توی چت‌مان ریپلای زده و چیزکی نوشته. می‌خواستم بگویم دلم تنگ شده است برای هر آن چیزی که روزگاری مال من بوده و حالا دیگر نیست. جنگ سخت و نابرابری را از سر می‌گذرانم. خشمگین نیستم. هیچ وقت بلد نبودم از آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام خشمگین باشم. دلم همیشه بی‌صدا شکسته. مثل همان وقتی که تدارک می‌دیدم که کسی را در مهمترین روز زندگی‌اش خوشحال کنم و ناباورانه از زندگی‌اش خط خوردم. مثل همان جعبهٔ پر هدیه‌ای که برای سین فرستاده بودم و او حتی زنگ نزده بود وصول هدیه‌اش را خبر دهد. من بی‌صدا رانده شده بودم در حالی که فکر می‌کردم اگر به اندازهٔ کافی محبت می‌کردم، آن رابطهٔ کذایی ادامه می‌یافت. چون کودکی‌ام پر از زخم نادیده انگاشتن گذشته، همیشه فکر می‌کردم باید آدم‌ها را با محبت نگه دارم. یک بار، یکی بعد از  توهین و تحقیری ناجوانمردانه، سرم داد زد که چرا اینهمه آزارت می‌دهم و تو صدایت در نمی‌آید؟ چرا فحش نمی‌دهی؟ چرا ساکتی؟

وقتی کسی اذیتم می‌کند، سکوت می‌کنم، حتی رمق دعوا هم دیگر ندارم. وقتی ماجراهای هزار و چهار صد و یک را برای میم تعریف کردم، از عمق وجودم زخمی بودم‌. شاید هیچ کس حتی خود فعلی‌ام نداند که عمق دردم چقدر وسیع بود. اما گمان می‌کردم دوست آدم برای همین است که سرت را روی شانه‌اش بگذاری و حرف بزنی، بی‌آنکه لحظه‌ای پشیمان شوی از حرف زدن. 

اما وقتی دو بار بابت درددل‌هایم تحقیر شدم، فهمیدم که باید شانه‌هایم را عوض کنم، یا بروم‌ توی لاک تنهایی. حالا حرف‌هایم را می‌نویسم و قبل از سین شدن، پاک‌شان می‌کنم. اینطوری هم حرف زده‌ام و هم کسی از رنجم بو نبرده.

احساس ناامنی، لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. حس می‌کنم توی هیچ رابطه‌ای جا ندارم. غمگینم و جایی برای فریاد زدن اینهمه غم سراغ ندارم. شانه‌هایشان را از من دریغ می‌کنند آنها که عمری روی شانه‌هایم گریسته‌ بودند. 

دلم می‌خواست کسی را برای این روزهای شوم بی‌کسی داشتم که بی‌مهابا برایش حرف می‌زدم و نمی‌ترسیدم از قضاوت شدن. 

غمگینم که آخرین سنگرم را از دست داده‌ام. غمگینم که هر آنچه محبت می‌پنداشتم، دروغ بود و ریا بود و تظاهر. 

کاش می‌شد اینطور وقت‌ها، کش رابطه‌ای را از ابتدا کوتاه کرد، جلوی ادامه‌دار شدنش را گرفت. 

من بلد نبودم، دوست خوبی باشم, بلد نبودم وقت تنهایی غمخوار خوبی باشم، بلد نبودم روزهای غمدیده کسی را شاد کنم، بلد نبودم وقت بریدن از همهٔ دنیا، بار رابطه را تنهایی به دوش بکشم، بلد نبودم که یار خاطر باشم نه بار خاطر. بابت همهٔ چیزهایی که بلد نبودم متاسفم. بلد نبودم غر نزنم، دعوا نکنم، ببخشم و سکوت کنم.

  • ۰۲/۰۳/۲۱
  • نسرین

نظرات  (۷)

عزیزم میفهمم ❤️🥺 بیا بغلم 

پاسخ:
🥺❤️🫂
  • بهارنارنج :)
  • متاسف نباش انگار خودشون بی نقص و بی عیبن؟ مگه اونا حتی گردن میگیرن مشکلاتو چه برسه به بیان و عذرخواهیش

    مگه بقیه چجورین؟

    بله برا بهتر شدنت تلاش کن ولی درعین حال هم باور داشته باش اونقدر ارزش داری که برای داشتنت باید تلاش کنن!

    پاسخ:
    متاسفم چون حالم خیلی بده. 
    نوشتن فقط برای اینه که خودمو خالی کنم. 
    با نوشتن آروم می‌شم.
    با کسی کاری ندارم. 
    برام مهم نیست که خوبن یا نه.
    فقط می‌دونم که همه روی بد بودن و ناکافی بودن من متحدن.

    نسرین...  وقتی اینطور مینویسی دلم‌ میخواد بیام بگم با من حرف بزن. ولی شک دارم بتونم حالت رو خوب کنم واسه همین سکوت میکنم.

    پاسخ:
    هر وقت دیدی اینجوری‌ام، بیا حرف بزن من حتما خوشحال  می‌شم و قول می‌دم حالمم بهتر بشه. 
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • یه روزی متوجه شدم مقصر منم که همیشه سکوت کردم، پذیرفتم، غر نزدم، شکایت نکردم. از ناراحتیام نگفتم. یه بار خواستم بهتر عمل کنم. این بارِ کوتاهی رو به دوش نکشم، جواب نداد... یعنی انگار مهم نبود.. تا وقتی حرفی نزدم، خیال میکردم گفتنش کمک می‌کنه، حداقل یه امیدی داشتم، بعدش حالم بدتر شد... 

    پاسخ:
    مشکل من برعکس بود. زیاد حرف زدم، زیاد پیگیری کردم. زیاد نگران روابطم بودم‌. هربار هم ابراز کردم، یا بهم اطمینان دادن که دارم اشتباه می‌کنم، یه عده‌شون هم پاچه گرفتن:)
    همیشه بوی پوکیدن یه رابطه رو می‌فهمیدم ولی تنها کسی که همیشه نگران پوکیدنش بود من بودم.‌

    نسرین عزیزممم چقدر میفهمم چی میگی 🫂🥺

    پاسخ:
    چه خووب که می‌فهمی🥺❤️🥰

    چش

    پاسخ:
    پور نور

    چقدر بده که با کسی درد دل کنی، اما بعدا به روت بیاره و تحقیر بشی بابت اعتمادی که کردی... چقدر آدمیزاد میتونه عجیب باشه...

    من تقربیا سنگ صبور و شونه‌ی درد دل و غم و غصه رفیقام هستم همیشه و انگار یجورایی غیر ارادی این گوش کردنه رو خوب بلدم. ولی امان از روزی که بخوام به کسی چیزی بگم، یکی باشه دو کلا حرف بزنم پیشش... انقدر حرف رو دلم مونده و تلنبار شده که اصلا یادم نمیاد غصه هام کدوما بودن... :(

    پاسخ:
    دقیقا و صاف و پوست کنده که نمیان به روت بیارن. یا لا به لای گفتگوها تیکه میندازن، یا بی‌محلی می‌کنن، یا هم گه‌گداری به مسخره می‌گیرن!
    یه مدت هم که می‌گذره از نحوه برخوردشون می‌فهمی که حوصله‌ات رو ندارن دیگه.‌
    متاسفم که آدم امنی برای حرفات پیدا نکردی.
    منم دارم سکوت رو تمرین می‌کنم این روزها. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">