برای تو در آستانۀ تولدت
هوالمحبوب
هیچ کس روح عریانم را ندید، اما تو تا حد زیادی نزدیکش شدی. هیچ کس نتوانست قدر تو برایم عزیز شود، که ساعتهای متمادی نگاهش کنم و از دیدن تصویر لبخندش خسته نشوم. هیچ کس آنقدر عمیق نشد در من، که برایش نامه بنویسم و سالهای سال نگهشان دارم. کس دیگری جز تو، توی زندگیام نبود که حاضر باشم بنشینم مقابلش و ساعتها از فیلم و کتاب و ادبیات حرف بزنم، بیآنکه خسته شوم.
من در تو چیزی را جسته بودم که گمان میکردم از آن من است. حس امنیتی که دلچسب بود، مالکیتی که منحصر به فرد بود.
من عمیقترین زخمهایم را نشانت دادم و تو عمیقترین مهرت را نثارشان کردی. در آغوشم کشیدی بیآنکه بابت سبکسریهایم سرزنشم کنی، حمایتم کردی بدون اینکه حس شرم به من بدهی.
گمان میکردم روحمان آشنای هم هست. آنقدر آشنا بودی که از آن آذر ماه کذایی، رفیق گرمابه و گلستانم باشی.
تو تنها کسی بودی که برایم شعر گفت. اما دروغ چرا الهام هم پیشتر شعری برایم سروده بود. دوست داشتم بودنم برایت حیاتی باشد، دوست داشتم پیوندمان ناگسستنی باشد.
گمان میکردم اگر غرهای زنانههام را غلاف کنم، اگر چیزی بیشتر از آن تماسهای شبانه نخواهم، کنارم میمانی و این مهر دلگرممان میکند.
این بار هم اما، شلتاق کردی. تصورت از قلب چیست؟ مقداری ماهیچه و مشتی رگ و اندکی خون؟ یا عنصر حیاتی بدن؟ یا دلی که در ادبیات وصفش کردهاند که در جفای معشوق میشکند؟
من کنار همهٔ چیزهای خوبی که در رفاقت با تو مزهمزه کردم، عمیقترین تحقیرها را متحمل شدم. بیآنکه ککت بگزد. تحقیر شدن چیزی بود که عامدانه به من تحمیل کردی.
چندین سال رفاقت اینقدر شناخت از من به تو داده بود که بدانی، چه حرفی، چه حرکتی، در کدام لحظه ویرانم میکند.
و تو چقدر سنگدلی که راحت و بیدغدغه کنار میآیی. چقدر راحت سر بزنگاه کنار میکشی و آدمی را در اندوه تنها میگذاری.
قبلترها گفته بودم که خودخواهی. آنقدر که زخمی که میکنی، سرت را به زیر انداخته و پی خود میروی. آسوده بی عذاب وجدانی که گاه به گاه دردت بیاید.
- ۰۲/۰۳/۲۷
آدمیزاد چقدر میتونه با همون یه تیکه که توی سینشه خوشحال بشه پر از عشق بشه سرشار بشه، بشکنه، خرد بشه، به زانو دربیاد...
چقدر میشه دو تا روح به هم نزدیک بشن و در هم آمیخته و یکی بشن...
بعد هم همونقدر دور
انگار که اصلا نبودن...
🥲