هوالمحبوب
پنج شنبه ی گذشته بود که بهار اومده بود دیدنم؛ قبلش ازم پرسیده بود که
چه ساعتی وقت دارم و منم بهش گفته بودم پنج شنبه ها، سرم تو گوشی ام بود و داشتم
با رمز وای فای ور می رفتم که خودش رو پرت کرد تو بغلم؛ خوشحال بودم، خوش حال بود.
من از اینکه یکی از بهترین شاگردهام رو بعد از چند ماه میدیدم، خوشحال بودم و اونم
از اینکه یکی از بهترین معلم هاشو بعد از چند ماه میدید لابد...
نشستیم و شبیه
دو تا آدم بزرگ باهم حرف زدیم، بهار هیچ وقت برای من یه دانش آموز 12 ساله نبود. همیشه اونقد عاقل بود که میتونستم روش حساب
کنم، اونقد باشعور بود که میتونستم حرفی رو باهاش در میون بذارم و مطمئن باشم جایی
درز نمی کنه. روح بزرگی داره برعکس من. دوست داشتنی و مهربونه برعکس من.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به قصه ی ستایش. ستایش یه سال از بهار کوچیک
تره و شاگرد همین مدرسه است. بهار و ستایش همسایه هستن و خیلی با هم جورن. برای اولین
بار بعد دو سال معلمی برای ستایش، تازه فهمیدم که مادر نداره. تازه از زبون بهار
شنیدم که طفل معصوم چه روزهای سختی داشته توی زندگیش.
مادر و پدرش از هم جدا شدن و پدرش شبانه ستایش و برادرش رو برداشته و
اومده تبریز. ستایش گفته که شب توی مشهد چشم هامو بستم و صبح توی تبریز چشم هامو باز
کردم. بهم گفت که ستایش اغلب توی خونه تنهاست و حتی یه عکس هم از مادرش نداره. توی
خونه ای که مادر بزرگ و پدرش هستن و وقتی هم حرفی از مادرش بزنه توی اتاقش حبس
میشه.
از خودم خجالت کشیدم که چرا توی یک سال گذشته این مسائل رو نمی دونستم. تا رفتارم با ستایش بهتر باشه. تا حداقل از مادرش چیزی نگم و نپرسم و خون به دلش نکنم.
همین قصه درباره
شیوا هم صادقه. درباره ی علی، درباره ی امیررضا . چندین و چند بچه ی دیگه....
کسی چه میدونه توی دل آدم ها چه میگذره. هیچ کس از دل بقیه خبر نداره
که. هیچ کس نمی دونه که من بدترین روزهای زندگیم کی بوده و چه شکلی گذشته و هنوزم
فکر کردن بهش عذابم میده. هیچ کس نمیدونه که یه بچه ی بی مادر یا بی پدر که میاد
سر کلاس چه توقعی از معلمش داره. توی دل بقیه زندگی نمی کنیم ولی میتونیم حداقل
انسان باشیم و کمی دیگران رو درک کنیم.
الی همیشه وقتی
میپرسه چطوری و من شروع می کنم به ناله کردن، ازم میپرسه مامانت حالش خوبه؟ و من
که میگم بله خوبه، میگه وقتی مامانت حالش خوبه حال کل دنیا خوبه تو حق نداری مادر
داشته باشی و گله کنی از روزگار....
حتی اگه بدترین ها برامون رقم خورده باشه و دلمون هزار تیکه شده باشه و
از هزار جور آدم بی ربط ضربه خورده باشیم؛ وقتی حال مادرمون خوبه باید خوب باشیم.
این یه قانونه.
+بعدا نوشت: مادر الی چند ساله که فوت کرده.
- ۷ نظر
- ۲۲ مهر ۹۶ ، ۰۳:۳۶