گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب


روز چهارشنبه وسط جلسه‌ی داستان‌خوانی بودیم که، خانم «آ»، رئیس کتابخونه وارد سالن شدن و در کمال ادب ازمون درخواست کردن که بعد از اتمام جلسه‌ی نقد و بررسی‌ِداستان، بشینیم توی سالن، تا آقای «ص»، تحقیق خودش رو درباره‌ی کشور ژاپن بهمون ارائه بده. اینک ژاپن چه ربطی به ما و جلسه‌‌ی داستان‌مون داشت رو ازش نپرسیدیم، چون بالاخره ایشون رئیس بودن و ما نبودیم. خلاصه اینکه ساعت شش و نیم عصر که نقد داستان تموم شد، رفتیم نشستیم دور میز کنفرانس و چشم دوخیتم به صفحه‌ی نمایشگر بزرگ وسط سالن. آقای «ص» با یک لحن انقلابی و کوبنده شروع کردن به ارائه‌ی تحقیق‌شون. حالا نه فکر کنین تحقیقِ‌علمی و خلاقانه و شاخی انجام‌داده بودنا؛ نخیر، تصور کنید، انگار یک نفر نشسته تمام مطالب ویکی‌پدیا رو درباره‌ی ژاپن جمع‌آوری کرده؛ ریخته تو اسلاید‌های ساده و بی‌روح و چند تا عکس از در و دیوارهای ژاپن رو هم گذاشته تنگش و فکر می‌کنه دنیا رو با این تحقیقش تکون داده. حالا از سطحی بودن تحقیق بگذریم، لحن مسخره‌ی خود آقای «ص» هم بیشتر آدم رو کفری می‌کرد.
برای منی که از ساعت شش صبح سرپا بودم و بعد از مدرسه بدو بدو رفته‌بودم خونه، ناهار خورده‌بودم و دوباره بدو بدو اومده‌بودم کتابخونه و تا شش و نیم عصر نشسته‌بودم تو جلسه، تحمل این فضا حقیقتا خارج از توان بود. مضاف بر اینکه دچار افت شدید فشار خون بودم و دست و پاهام یخ زده بود، انگار نشسته‌باشم وسط یخچال‌های قطبی.
خلاصه نتونستم بیشتر از این اراجیفش رو تحمل بکنم و گفتم ببخشید آقای «ص» هدف شما از انجام این تحقیق چی بود؟ در کمال شگفتی ایشون عنوان کردن که هدفم این بود که بفهمم چرا ژاپن اینجوری پیشرفت کرده و ما نکردیم. مایی که تمدن‌مون میلیون‌ها سال قدمت داره و سفالینه‌هامون ال و بل.....
حرف‌هاش اونقدر خنده‌دار و سطحی بود که اصلا نمی‌شد وارد بحث علمی شد باهاش. اما ناچار بودم بشم. ایشون گفتن که من چرا با این‌همه تحصیلات باید بیکار باشم توی این مملکت، در حالی که تو کشور ژاپن همه‌ی دانشجو‌ ها می‌دونن که بعد از فراغت از تحصیل، کجای کشور قراره مشغول به کار بشن. بعد من پرسیدم تحصیلات‌تون چیه؟ گفتن که لیسانس مدیریت‌فرهنگی از دانشگاه علمی‌کاربردی دارم! من همینجور داشتم شگفت‌زده می‌شدم. این وسط دوستان دیگه هم به من ملحق شدن و تصمیم گرفتیم که توجیه‌‍‌شون کنیم که کارشون چقدر به درد نخوره. گفت من می‌خواستم این تحقیق رو توی شورای‌شهر ارائه بدم ولی هیچ کس بها نداد بهم. گفتم آخه برادر من مگه این نماینده ها خودشون از این چیزا خبر ندارن؟ گفت من حتی میتونم، با نماینده‌ها مناظره کنم، بگم چرا ژاپن اینقدر پیشرفت کرده و ما نکردیم. گفتم که اتفاقا مشکل اصلی اینجاست که ما تو ایران همه‌مون استاد سخنرانی هستیم، انقدر قشنگ حرف می‌زنیم که دهن همه وا می‌مونه. ولی با حرف زدن اگر قرار بود مشکل مملکت حل بشه، تا حالا شده‌بود. لحنش جوری بود که انگار مقصر اصلی وضعِ کنونی مملکت ماییم. اونقدر چرت و پرت تحویل‌مون داد که مجبور شدیم به حالت انتحاری ختم جلسه رو اعلام کنیم. در آخر تاسف خوردم به حال جوون بیست و هشت ساله‌ای که با توهم دانایی و خود علامه پنداری، احساس می‌کرد که در حقش اجحاف شده، جوان بیست و هشت ساله‌ای که حتی ابتدایی‌ترین اطلاعات درباره‌ی شیوه‌های تحقیق رو هم نداشت، حتی بلد نبود از روی اسلایدها، متنی که نوشته رو درست بخونه، بلد نبود چطور توی یک جمع محترمانه حرف بزنه و از توجه شون، از وقتی که براش گذاشتن، تشکر کنه. تازه می‌خواست برای ادامه‌ی تحصیل بره ژاپن و تحقیقاتش رو اونجا ادامه بده!

  • نسرین

هوالمحبوب

 

صحبت از دل و هر چیزی که تویش پنهان کرده‌ای، سخت‌ترین کار دنیاست، از کار دل با هر کسی نمی‌توان حرف زد، از شکستگی‌هایش، از گرفتگی‌هایش، از رد نگاه‌هایی که می‌نشینند کنجش، از خرابی‌ها و آوار مصیبت‌هایش. دل‌ها مشمول سختیِ کارِ زیان‌آور نیستند؛ اما بدترین بلا‌ها در طول حیات‌شان سر‌شان می‌آید. گاهی سر راه کلاس تا دفتر، تالاپی از دستت می‌افتد و ترک بر‌می‌دارد، گاهی وسط کلاس محکم خودش را به تخته می‌کوبد و ورم می‌کند، گاهی وسط یک جلسه‌ی کاری به قفسه‌ی سینه‌ات فشار می‌آورد، دستت را رویش می‌گذاری ولی آرام نمی‌گیرد، گاهی توی دستت می‌گیری‌اش و سر هر خیابان و کوی برزن می‌بری‌اش، گاهی هوس می‌کند، هوس‌هایی که دست تو نیست، نمی‌توانی برایش دوست داشتن بخری، نمی‌توانی برایش محبتی بخری که ته نکشد، از صداقت حرف می‌زند و رو‌راستی و تو چشم می‌گردانی و دور و برت را از آن تهی می‌بینی. گاهی شب‌ها گرسنه‌اش می‌شود؛ و تو بی‌صدا می‌خوابانی‌اش، گاهی دستی نیست که سرش کشیده‌شود، مرهمی نیست برای درد‌هایش، گاهی نگاهش شبیه یک خط و دو نقطه‌های اخر کامنت‌های آقای لافکادیو بهت خیره می‌شود، گاهش سکوت می‌شود؛ مثل سکوتِ آقاگل در برابر شطحیات من، گاهی لبخند می‌شود مثل وقت‌هایی که فرشته سئوگی صدایت می‌کند، گاهی ذوق می‌کند، وقتی سبزجان از یک مسافرت دونفره حرف می‌زند.

نمی‌دانم تا حالا برایتان پیش آمده که بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز زندگی، یکهو به این نتیجه برسید که دیگر بس است یا نه، تا حالا شده بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز از زندگی، تصمیم بگیرید که دلتان را مچاله کنید و توی سفت و سخت‌ترین گوشه‌ی قفسه ی سینه‌تان بیندازید تا دوباره هوای دلبری سرش نزند یا نه؟ تا حالا بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز ، از نفس افتاده‌اید؟ شده که از یک آدم شوخ و شنگ و بگو بخند تبدیل به دو نقطه خط آخر کامنت‌های لافکادیو شوید؟ شده که توی یک مدرسه‌ی شلوغ و پر رفت و آمد و میان سی و چند همکار، ساکت‌ترین و نجوش‌ترین همکارتان هم نگران حالتان شده باشد؟ شده است که گریه بجوشد بیاید تا پشت سد چشم‌ها و شما قورتش داده باشید؟ شده‌است که دو هفته‌ی تمام هر روز و هر شب در حال غذا خوردن، درس دادن، خوابیدن، حتی توی بی آر تی، بدون قطره‌ای اشک، گریه کنید؟

  • ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۴۹
  • نسرین