گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

حسرت های خاک خورده

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۵ ب.ظ

هوالمحبوب

یک روزهایی هست که یک سری اتفاق در زندگی ات می افتد و تو مجبور می شوی یاد گذشته هایت کنی حسرت هایت تمام قد جلوی چشمت ردیف می شوند و تو دوباره بغض میکنی و غمگین می شوی و نمی توانی خودت را قانع کنی که خوشبختی حتی اگر به آرزوهای کودکی ات نرسیده باشی.

یک روزهایی که جوان تر بودم آرزو داشتم وکیل بشوم عاشق پلیس بازی و هیجان و بدو بدو بودم. دوران دبیرستان عاشق خبرنگاری شدم رفتم کلاس مقدماتی را ثبت نام کردم و خیلی خوش به حالم بود که بالاخره من هم یک روز خبرنگار میشوم. بعد مربی پرورشی مدرسه مان که یک زن چاق بد هیکلِ بد اخلاق بود همه ی مدارک من را گرفت و قول داد که بفرستد برای پانا( خبرگزاری دانش آموزی) و معلوم است که هیچ وقت چنین اتفاقی رخ نداد! آن مربی چاق بد هیکل بد اخلاق همه ی آرزوهای مرا به باد داد و من آدمی نبودم که بلد است آرزوهایش را از راه های دیگری پیگیری کند. برای همین قید خبرنگار شدن را زدم. دوم دبیرستان معلم ادبیات مان از شعر خوانی ام خوشش آمد و من شدم مجری انجمن ادبی مدرسه. ولی این اجرا هم دوام چندانی نداشت چون کسی پیدا شده بود که متن های مراسم رو خودش مینوشت و او به منی که متن نمینوشتم الویت داشت! در حالی که هیچ کس از من نپرسید که میتوانم برای خودم متنی بنویسم یانه!!!

حسرت وکالت و خبرنگاری همیشه با من بود تا اینکه رسیدم به دانشگاه و حسرت اجرای شب شعر های دانشکده هم به آن اضافه شد. روزنامه نگاری هم همین طور و بعد تر ها هر چه پیش رفتم استادها از نوشته هایم تعریف کردند و من حسرت دیگری یافتم به اسم نویسندگی...

هیچ وقت هیچ کس مقصر از دست رفتن موقعیت های زندگی ما نیست جز خودمان. تنبلی من همیشه دزد آرزوهایم بوده. هیچ وقت نخواستم یک آرزو را تا ته تهش دنبال کنم و در نهایت به دستش بیاورم.

امروز که خبر دار شدم یکی از دوستان دبیرستانی ام در صدا و سیما مشغول شده است این حسرت های نهفته در من دوباره بیدار شدند. که چرا من هیچ وقت پیگیر آرزوهایم نبودم....

  • ۹۴/۰۵/۲۸
  • نسرین

من و حسرت هایم

نظرات  (۷)

[چلوی حسرتهای از دست رفته رو هر وقت بگیری تازه است  ببخشید خوبه


همین حالا شروع کن هنوز خیلی وقت داری



به زودی برنامه ای تربیت خواهم داد برای دیدارمان

پاسخ:
منتظرم بانو
  • ایزابلا ایزابلایی
  • هنوزم دیر نیست، برای تحقق حتی شده یکی از رویاهات بجنگ. چون میتونی.
    پاسخ:
    برای تحقق آخری دارم میجنگم ولی خیلی تنبلم خیلی میدونم که باعث و بانی همه ی نداشته هام خودممم
  • فریاد در سکوت
  • سلام
    منم از این بعضی وقتها دارم خیلی
    و مثل تو مسببش رو خودم میدونم
    :)
    پاسخ:
    سلام
    بدهکاریم به خودمون
    یکی باید باشد
    یکی که آدم را صدا کند
    به نام کوچک‌اش صدا کند
    یک‌جوری که حال آدم را خوب کند
    یک‌جوری که هیچ‌کس دیگر بلد نباشد
    یکی باید آدم را بلد باشد ..


    { مریم ملک‌دار }



    پاسخ:
    هوووووووووووووووم
    لزومش رو حس مکینم
    یکی که تو رو با میم مالکیت صدا کنه
    یا از ته دل بهت بگه خانومی خانومم
    چقدر حس خوبیه برای هر زنی:)
    منم همینطور بودم ، هستم و خواهم موند. مخصوصا وقتی می بینم که کسانی که نصف استعدادهای منو نداشتن به واسطه سماجت و اعتماد به نفسشون به جاهای خیلی خوبی رسیدن و من همیشه در حال بهانه تراشیدنم
    پاسخ:
    چقدر بدهکاریم به خودمون و آرزوهامون
  • علی رسولان
  • دقیقن
    استعداد که همه دارن
    مهم اینه که تنبل نبودن رو خیلی ها ندارن
    پاسخ:
    بعله :)
    می فهممت! همین.
    پاسخ:
    همین کافیه!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">