حسرت های خاک خورده
هوالمحبوب
یک روزهایی هست که یک سری اتفاق در زندگی ات می افتد و تو مجبور می شوی یاد گذشته هایت کنی حسرت هایت تمام قد جلوی چشمت ردیف می شوند و تو دوباره بغض میکنی و غمگین می شوی و نمی توانی خودت را قانع کنی که خوشبختی حتی اگر به آرزوهای کودکی ات نرسیده باشی.
یک روزهایی که جوان تر بودم آرزو داشتم وکیل بشوم عاشق پلیس بازی و هیجان و بدو بدو بودم. دوران دبیرستان عاشق خبرنگاری شدم رفتم کلاس مقدماتی را ثبت نام کردم و خیلی خوش به حالم بود که بالاخره من هم یک روز خبرنگار میشوم. بعد مربی پرورشی مدرسه مان که یک زن چاق بد هیکلِ بد اخلاق بود همه ی مدارک من را گرفت و قول داد که بفرستد برای پانا( خبرگزاری دانش آموزی) و معلوم است که هیچ وقت چنین اتفاقی رخ نداد! آن مربی چاق بد هیکل بد اخلاق همه ی آرزوهای مرا به باد داد و من آدمی نبودم که بلد است آرزوهایش را از راه های دیگری پیگیری کند. برای همین قید خبرنگار شدن را زدم. دوم دبیرستان معلم ادبیات مان از شعر خوانی ام خوشش آمد و من شدم مجری انجمن ادبی مدرسه. ولی این اجرا هم دوام چندانی نداشت چون کسی پیدا شده بود که متن های مراسم رو خودش مینوشت و او به منی که متن نمینوشتم الویت داشت! در حالی که هیچ کس از من نپرسید که میتوانم برای خودم متنی بنویسم یانه!!!
حسرت وکالت و خبرنگاری همیشه با من بود تا اینکه رسیدم به دانشگاه و حسرت اجرای شب شعر های دانشکده هم به آن اضافه شد. روزنامه نگاری هم همین طور و بعد تر ها هر چه پیش رفتم استادها از نوشته هایم تعریف کردند و من حسرت دیگری یافتم به اسم نویسندگی...
هیچ وقت هیچ کس مقصر از دست رفتن موقعیت های زندگی ما نیست جز خودمان. تنبلی من همیشه دزد آرزوهایم بوده. هیچ وقت نخواستم یک آرزو را تا ته تهش دنبال کنم و در نهایت به دستش بیاورم.
امروز که خبر دار شدم یکی از دوستان دبیرستانی ام در صدا و سیما مشغول شده است این حسرت های نهفته در من دوباره بیدار شدند. که چرا من هیچ وقت پیگیر آرزوهایم نبودم....
[چلوی حسرتهای از دست رفته رو هر وقت بگیری تازه است ببخشید خوبه
همین حالا شروع کن هنوز خیلی وقت داری
به زودی برنامه ای تربیت خواهم داد برای دیدارمان