پرسه در حوالی بیست و هفت سالگی
یک جایی از بیست و هفت سالگی می ایستی به پشت سرت نگاه میکنی و یک نفس عمیق میکشی و برق رضایت در چشم هایت میدرخشد. یک لحظه در حوالی آبان هست که فقط مال توست و هیچ درد و غمی نمیتواند آن را از تو بگیرد. یک روز تو هم احساس خوشحالی عمیق را از ته ته دلت حس میکنی و می ایستی و گذشته ها دیگر برایت زجر آور نیستند.
خوشحالی که مسیرت را هر چند با فراز و نشیب های فراوان اما درست پیموده ای.به خط و خطوط های زندگی ات نگاه میکنی، به زخم هایت دست میکشی، گرد روی خاطره ها رو می روبی و لبخند را به لب هایت سنجاق میکنی، نفس عمیق میکشی و از ته دل خدا را سپاس میگویی و بر گونه هایش بوسه مینشانی. روزهای بد عمرشان ناپایدار است. روزهایی که حوصله ات را سر میبرند کمتر از آنی تمام میشوند و تو دوباره میتوانی پناه بیاوری به کتابهایت و غرق شوی در شعر و غرق شوی در کارت.
رفته ها و از دست داده ها را برای یک بار هم که شده فراموش میکنی و چنگ میزنی به داشته هایت. حسرت ها همیشگی نیستند باور کن. غم ها مهمانان یک روزه اند می آیند چای میخورند، خواب قیلوله ای می کنند و با اولین قطار بعد از ظهر پاییزی کوچ میکنند.
نگاه توست که در کوچه پس کوچه های یک آبان سرد پاییزی برگ های کتاب زندگی ات را ورق میزند. سبز و سفید و نارنجی و قرمز.
یک قرمز آتشین و پر از شوق زیستن....
به کارت فکر میکنی و سرشار از نور میشوی که همکار انبیا شده ای!
به دانش آموزان پاک تر از گل فکر میکنی. غرق لذت میشوی برای بهترین هایی که همدم ات قرار داده است.
به مادر فکر میکنی به پدر که تمام عشق تواند؛ به خواهرها و به مغر بادامی که چند روز دیگر در آغوش خواهی کشید.
مغز بادامی که همین حوالی است و تا چند روز پاییزی دیگر صدای گریه هایش طنین انداز خواهد شد بس نیست این همه عشق برای دوباره زیستن؟