هوالمحبوب
پاییز فصل محبوبم نیست، روزهای کوتاه و شبهای کشدار، کسلم میکند، خنکای هوا را دوست دارم، اما غروبهای دلگیرش را نه. دوست دارم تا هوا جان دارد زندگی کنم و بعدش دیگر تمام شوم، من از عاشقان آفتابم، نور و گرمایش زندهام میکند، عاشق رنگینکمانِ بعد از بارانم، وقتی خورشید از گوشۀ آسمان به من لبخند میزند.
دوست دارم تا پاهایم جان دارند، راه بروم و خسته نشوم، دوست دارم خنکای اول صبح روی پوستم بنشیند و گزگز سرما تنم را به رعشه بیندازد اما، همۀ زیبایی های جهان در یک فصل جمع نشدهاند. نمیشود هم سرزندگی تابستان را داشت و هم خنکای پاییز را، نمیشود هم باران را بغل گرفت و هم خوررشید را.
اما یک چیز در پاییز هست که مرا وادار میکند دوستش بدارم، وادارم میکند که برای رسیدنش خوشحالی کنم، بیخیال تمام آهنگهای رعبآور اول مهر، بیخیال اول صبح از زیر لحاف گرم بیرون خزیدن، بیخیال خستگیهای سر ظهر، چیزی در پاییز هست که عشق را در من به غلیان میآورد.
قسم میخورم که معلمی موهبت خداست و این موهبت سالهاست که انگیزۀ من برای زیستن شده است. شوق آموختن در کنار بچهها، شوق زیستن در قامت یک معلم، شوق کشف و شهودی که تنها در چهاردیواری کلاسم رقم میخورد. این تلاش برای دانستن و آموختن، این عرقریزان روح برای بالیدن و رشد یافتن، شگفتیهای معلمی کم نیست.
پاییز زیباست وقتی که معلم باشی، وقتی سراپا شوق و شور باشی برای دوباره ایستادن در چارچوب در کلاس و زل زدن به چشمهای مشتاق بچههات.
اهالی پاییز، پاییزتان مبارک
+این پست تقدیم میشه به فرشتۀ قشنگ