گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب

پاییز فصل محبوبم نیست، روزهای کوتاه و شب‌های کشدار، کسلم می‌کند، خنکای هوا را دوست دارم، اما غروب‌های دلگیرش را نه. دوست دارم تا هوا جان دارد زندگی کنم و بعدش دیگر تمام شوم، من از عاشقان آفتابم، نور و گرمایش زنده‌ام می‌کند، عاشق رنگین‌کمانِ بعد از بارانم، وقتی خورشید از گوشۀ آسمان به من لبخند می‌زند.

دوست دارم تا پاهایم جان دارند، راه بروم و خسته نشوم، دوست دارم خنکای اول صبح روی پوستم بنشیند و گزگز سرما تنم را به رعشه بیندازد اما، همۀ زیبایی های جهان در یک فصل جمع نشده‌اند. نمی‌شود هم سرزندگی تابستان را داشت و هم خنکای پاییز را، نمی‌شود هم باران را بغل گرفت و هم خوررشید را.
اما یک چیز در پاییز هست که مرا وادار می‌کند دوستش بدارم، وادارم می‌کند که برای رسیدنش خوشحالی کنم، بی‌خیال تمام آهنگ‌های رعب‌آور اول مهر، بی‌خیال اول صبح از زیر لحاف گرم بیرون خزیدن، بی‌خیال خستگی‌های سر ظهر، چیزی در پاییز هست که عشق را در من به غلیان می‌آورد.
قسم می‌خورم که معلمی موهبت خداست و این موهبت سالهاست که انگیزۀ من برای زیستن شده است. شوق آموختن در کنار بچه‌ها، شوق زیستن در قامت یک معلم، شوق کشف و شهودی که تنها در چهاردیواری کلاسم رقم می‌خورد. این تلاش برای دانستن و آموختن، این عرق‌ریزان روح برای بالیدن و رشد یافتن، شگفتی‌های معلمی کم نیست. 
پاییز زیباست وقتی که معلم باشی، وقتی سراپا شوق و شور باشی برای دوباره ایستادن در چارچوب در کلاس و زل زدن به چشم‌های مشتاق بچه‌هات.
اهالی پاییز، پاییزتان مبارک

+این پست تقدیم میشه به فرشتۀ قشنگ
  • نسرین

هوالمحبوب

همین که هی صفحه ی مدیریت اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد یه چیزی بنویسم و نمی نویسم خودش به حد کافی گویای میزان حجم حرف های ناگفته ام هست. وقتی پست رمز دار مینویسم یعنی خیلی دلم پره، وقتی کسی حتی رمز هم نمیخواد بیشتر کفری میشم. البته پر بودن دل همیشه به معنای غمگین بودن نیست، گاهی آدم واقعا راه درست رو گم میکنه، نمیدونه کدوم مسیر به مقصد درست میرسه، بین چند تا تصمیم مختلف، چند تا راه مختلف گیر میکنه. گاهی دلش میخواد تو کارش پیشرفت کنه ، دلش میخواد عشق به نوشتن رو جدی بگیره، گاهی هم به سرش میزنه به همین زندگی معمولی دلخوش کنه و بهش جواب مثبت بده و تموم کنه این همه راه نرفته رو. حس اینکه با این جواب متوقف خواهم شد، اذیتم میکنه. آدم ایستادن و زندگی معمولی و عادی نیستم. دلم هیجان میخواد، از روزمرگی که گرفتارش میشم بیزارم، آدم توی خونه نشستن و یه مسیر مستقیم رو طی کردن نیستم. باید بنویسم، باید تئاتر برم، باید فیلم ببینم، باید بتونم رویاهامو به دست بیارم، اما همه ی این ها وقتی اتفاق میوفته که من اینی نباشم که هستم. نمیشه هم خودت باشی و هم اتفاقی که میخوای برات بیوفته. آدم های این راه میخوان تغییرت بدن. یا بشی یکی مثل بقیه، معمولی و حوصله سر بر، یا اگر دنبال عشق و هیجان و حق انتخابی، دستی به سر و روی خودت بکشی، دل بکنی از این اعتقادی که داری، دل بکنی از این راهی که بهش اعتقاد داری. انگار حق من نیست که دوست داشتنی هامو کنار همدیگه داشته باشم. با خدا آشتی کردم، دوستش دارم مثل همیشه، توی رابطه مون، حتی در تیره ترین روزها، حتی در بی قید ترین حالت ها، حتی در سراشیبی سقوط، هیچ وقت از دوست نداشتن حرفی نبوده. همیشه هر دومون عاشق هم بودیم. اما من همیشه پرتوقع و نق نقو بودم. هیچ وقت حقیقت اتفاق ها رو قبول نکردم، هیچ وقت به غصه هایی که سهم منه عادت نکردم. همیشه بیشتر خواستم، همیشه خواستم داد بزنم که آقای خدا، این رسمش نیست. این که نشد عاشقی. هی تو زور بگی و هی قدرتت به خواسته های من بچربه. ولی خیلی وقت ها مثل مردهای عاشق صبور، مثل مردهای چهل ساله ی آروم، یه گوشه ایستاده و لبخند زده، لبخند زده تا این معشوق سر به هوا و نق نقو، غرهاشو بزنه و خسته بشه و بالاخره بخزه تو آغوشش. چون چاره ای جز این نداشته. چون هیچ آغوشی جز آغوش این عاشق دوست داشتنی، نمی تونسته آرومش کنه. بچه تر که بودم، خدا مثل یه پیرمرد مهربون بود. با ریش ها و موهای بلند و یک دست سفید. شاید چون عاشق پدربزرگ هام بودم و خیلی زود از دست شون دادم. هیچ وقت نشد که بغلم کنن و عزیزم کنن و من هیچ وقت نتونستم غم نداشتن پدربزرگ رو هضم کنم. بزرگ تر که می شدم خدا جوون تر می شد. یه روزهایی یه پسر هم سن و سال خودم بود و حالا یه مرد چهل ساله ی عاشق. که همیشه نگرانمه و همیشه هوامو داره. اینکه خدای من جنسیت داره و مذکره، اصلا اسمش کفر نیست. یه جاهایی لازم دارم خدا رو ملموس و عینی کنم. که بتونم راحت تر وجودش رو قبول کنم. اگه خدا یه موجود فرازمینی باشه و مدام به آسمون نگاه کنم تا صدامو بشنوه، خدام ازم دور میشه. اما حالا خدا هر لحظه از زندگی باهامه. وقتی گریه میکنم، سرم رو شونه هاشه، وقتی می خندم توی بغلشم، وقتی غر میزنم مشت هام رو گره میکنم و تخت سینه اش می کوبم. ولی وقتی دلتنگم، آخ وقتی دل تنگم. ازم دور میشه. فرسنگ ها دور تر از من. می ایسته که نگاهم کنه. که نگاهش کنم. که دلم بلرزه از این همه عظمت. از این همه مهربونی. دلتنگی ها رو فقط عاشق ها میفهمن و خدا قطعا یه عاشقه. کاش میتونستم، درستی این تصمیم رو از زبون خودت بشنوم. کاش از این استیصال رها بشم.

 

 
+دو تا مجموعه شعر کاظم بهمنی رو دیگه نمیخوام داشته باشم، هر کس دوست داره هدیه بگیره کامنت بذاره، قطعا به نفر اول هدیه داده خواهد شد
  • نسرین
هوالمحبوب

یک جایی از بیست و هفت سالگی می ایستی به پشت سرت نگاه میکنی و یک نفس عمیق میکشی و برق رضایت در چشم هایت میدرخشد. یک لحظه در حوالی آبان هست که فقط مال توست و هیچ درد و غمی نمیتواند آن را از تو بگیرد. یک روز تو هم احساس خوشحالی عمیق را از ته ته دلت حس میکنی و می ایستی و گذشته ها دیگر برایت زجر آور نیستند.
خوشحالی که مسیرت را هر چند با فراز و نشیب های فراوان اما درست پیموده ای.به خط و خطوط های زندگی ات نگاه میکنی، به زخم هایت دست میکشی، گرد روی خاطره ها رو می روبی و لبخند را به لب هایت سنجاق میکنی، نفس عمیق میکشی و از ته دل خدا را سپاس میگویی و بر گونه هایش بوسه مینشانی. روزهای بد عمرشان ناپایدار است. روزهایی که حوصله ات را سر میبرند کمتر از آنی تمام میشوند و تو دوباره میتوانی پناه بیاوری به کتابهایت و غرق شوی در شعر و غرق شوی در کارت.
رفته ها و از دست داده ها را برای یک بار هم که شده فراموش میکنی و چنگ میزنی به داشته هایت. حسرت ها همیشگی نیستند باور کن. غم ها مهمانان یک روزه اند می آیند چای میخورند، خواب قیلوله ای می کنند و با اولین قطار بعد از ظهر پاییزی کوچ میکنند.
نگاه توست که در کوچه پس کوچه های یک آبان سرد پاییزی برگ های کتاب زندگی ات را ورق میزند. سبز و سفید و نارنجی و قرمز.
یک قرمز آتشین و پر از شوق زیستن....
به کارت فکر میکنی و سرشار از نور میشوی که همکار انبیا شده ای!
به دانش آموزان پاک تر از گل فکر میکنی. غرق لذت میشوی برای بهترین هایی که همدم ات قرار داده است.
به مادر فکر میکنی به پدر که تمام عشق تواند؛ به خواهرها و به مغر بادامی که چند روز دیگر در آغوش خواهی کشید.
مغز بادامی که همین حوالی است و تا چند روز پاییزی دیگر صدای گریه هایش طنین انداز خواهد شد بس نیست این همه عشق برای دوباره زیستن؟

  • نسرین
هوالمحبوب

روز شنبه که رفته بودم مدرسه روز اعلام نتایج آزمون تیزهوشان بچه ها بود از هشت نفر شرکت کننده دو نفر قبولی دادیم و این باعث خوشحالیه.اینکه توی اولین سال تدریست اونقدر تلاشت موثر بوده که دو نفر توی این حجم عجیب غریب شرکت کننده ها تونستن قبول بشن واقعا باعث خوشحالیه حتی اگه کسی تو رو نبینه، کسی ازت تشکر نکنه، مدیرت همه  چی رو به حساب مدیریت خودش بذاره ولی این چیزی از خوشبختی های کوچک تو کم نمیکنه.
دیشب بازی والیبال رو در کنار خانواده و لا به لای غر زدن های خواهرم تماشا کردم ؛ حالا حس غرور عجیبی دارم از دو بار شکست دادن آمریکا؛ اونم با اقتدار کامل، ماشالله به همه ی بچه های تیم که مغرور نشدن، خودشون رو دست کم نگرفتن، نترسیدن و برای ما یه افتخار کامل رو رقم زدن هر چقدر تو فوتبال روم به دیواریم این والیبالیست ها رو سفیدمون میکنن دمشون گرم.
چند بار گفتم و باز هم اعلام میکنم داشتن دوستای خوب از موهبات بی نظیر خداونده اینکه دوستی داشته باشی که هر روز برات نماز بخونه، دوستی داشته باشی که برای حاجت روا شدن تو قرآن بخونه، دوستی داشته باشی که سر دعاهاش تو رو یادت نره یعنی تو خوشبختی.

پدرم برای بار چندم توی چند سال گذشته کارگرش رو از دست داده و این اتفاق  توی این شلوغی کاری یه غصه ی بزرگ برای ماست، اینکه نتونه دوباره یه نفر رو پیدا کنه و دست تنها بمونه ولی پدرم هیچ اهمیتی بهش نمیده. تا من بهش میگم :آقا جون اگه پیدا نشه میخوای چیکار کنی؟ میگه دخترم غصه نخور خدا بزرگه چیزی که زیاده کارگره.من که میدونم کارگر تو شغل اون خیلی کم پیدا میشه ولی این امیدش خیلی برام دوست داشتنیه اینکه هیچ وقت ناامید نمیشه از خدا این خوشبختی بزرگیه داشتن همچین پدری که لحظه لحظه ی زندگی اش دلش قرصه به خدا و هیچ موقع کم نمیاره!

خوشبختی یعنی یه بار توی زندگی ات طعم عشق واقعی رو بچشی!


  • نسرین

هوالمحبوب


روزهایی که حقوق ها واریز می شود بهترین روز دنیاست:) روزی است که میتوانی با تاکسی به خانه برگردی روزی است که میتوانی اعضای خانواده را به بستنی مهمان کنی روزی است که میتوانی زنگ بزنی به رفیقت و قرار شهر کتاب را هماهنگ کنی. روزهایی که حقوق ها واریز می شود رنگی ترین روزهای سال است اما کاش این روزهای خوب زود تمام نشوند!
زمانی که پا میگذاری به شهر کتاب و مات و مبهوت به دکور جدیدش نگاه میکنی تازه میفهمی که پولداری چه مزه ی خوبی دارد! اینجا بهترین نقطه ی جهان است جایی که هنر و اندیشه و ادبیات به هم گره میخورند. موسیقی و صدای دلنشین همایون بر سراسر این مکان دلنشین سایه افکنده است کارهای هنری اعم از تابلوهای نقاشی سرامیک های طراحی شده لیوان هایی که با خط-نقاشی تزئین شده اند کیف های هنری همه و همه برای خوشحال کردن آدم هایی مثل من کافی است!
طبقه ی بالا مخصوص کتاب هاست تازه های نشر، کتابهای پر فروش هر انتشاراتی و البته غرفه ی جذاب تئاتر که مخوص دی وی دی های تئاتر های مطرح سال است!
فکرش را بکن همه ی اینها را کنار هم داشته باشی و پول هم داشته باشی چقدر روز زیبایی در انتظارت هست:)
اما من و رفیقم هر وقت قدم در این جزیره ی سرگردانی میگذاریم افسردگی میگیریم همیشه همه چیز گران تر و جذاب تر از بودجه ی محدود ماست! اگر قرار باشد همه ی دوست داشتنی هایمان را بخریم باید قید 29 روز بقیه ی ماه را بزنیم! باید قید مستقل بودن را بزنیم و بازهم دستمان را توی جیب پدر محترم بکنیم!
اما همه ی این نداری ها و قناعت ها به یک روز چرخ زدن در این شهر زیبا و دوست داشتنی کتاب می ارزد. ما هم قرار است یک روز پولدار شویم آنقدر که بتوانیم بی دغدغه کتاب بخریم بی دغدغه  آلبوم های موسیقی و تئاتر های جدید را بخریم و نگران 29 روز بقیه ی ماه نباشیم. ما هنوز اول راهیم:)

*نشانی شهر کتاب : تبریز - خیابان امام خمینی - نرسیده به چهارراه آبرسان - ابتدای کوی 13 آبان شماره 3

  • نسرین