دوستی من و خدا
هوالمحبوب
همین که هی صفحه ی مدیریت اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد یه چیزی بنویسم و نمی نویسم خودش به حد کافی گویای میزان حجم حرف های ناگفته ام هست. وقتی پست رمز دار مینویسم یعنی خیلی دلم پره، وقتی کسی حتی رمز هم نمیخواد بیشتر کفری میشم. البته پر بودن دل همیشه به معنای غمگین بودن نیست، گاهی آدم واقعا راه درست رو گم میکنه، نمیدونه کدوم مسیر به مقصد درست میرسه، بین چند تا تصمیم مختلف، چند تا راه مختلف گیر میکنه. گاهی دلش میخواد تو کارش پیشرفت کنه ، دلش میخواد عشق به نوشتن رو جدی بگیره، گاهی هم به سرش میزنه به همین زندگی معمولی دلخوش کنه و بهش جواب مثبت بده و تموم کنه این همه راه نرفته رو. حس اینکه با این جواب متوقف خواهم شد، اذیتم میکنه. آدم ایستادن و زندگی معمولی و عادی نیستم. دلم هیجان میخواد، از روزمرگی که گرفتارش میشم بیزارم، آدم توی خونه نشستن و یه مسیر مستقیم رو طی کردن نیستم. باید بنویسم، باید تئاتر برم، باید فیلم ببینم، باید بتونم رویاهامو به دست بیارم، اما همه ی این ها وقتی اتفاق میوفته که من اینی نباشم که هستم. نمیشه هم خودت باشی و هم اتفاقی که میخوای برات بیوفته. آدم های این راه میخوان تغییرت بدن. یا بشی یکی مثل بقیه، معمولی و حوصله سر بر، یا اگر دنبال عشق و هیجان و حق انتخابی، دستی به سر و روی خودت بکشی، دل بکنی از این اعتقادی که داری، دل بکنی از این راهی که بهش اعتقاد داری. انگار حق من نیست که دوست داشتنی هامو کنار همدیگه داشته باشم. با خدا آشتی کردم، دوستش دارم مثل همیشه، توی رابطه مون، حتی در تیره ترین روزها، حتی در بی قید ترین حالت ها، حتی در سراشیبی سقوط، هیچ وقت از دوست نداشتن حرفی نبوده. همیشه هر دومون عاشق هم بودیم. اما من همیشه پرتوقع و نق نقو بودم. هیچ وقت حقیقت اتفاق ها رو قبول نکردم، هیچ وقت به غصه هایی که سهم منه عادت نکردم. همیشه بیشتر خواستم، همیشه خواستم داد بزنم که آقای خدا، این رسمش نیست. این که نشد عاشقی. هی تو زور بگی و هی قدرتت به خواسته های من بچربه. ولی خیلی وقت ها مثل مردهای عاشق صبور، مثل مردهای چهل ساله ی آروم، یه گوشه ایستاده و لبخند زده، لبخند زده تا این معشوق سر به هوا و نق نقو، غرهاشو بزنه و خسته بشه و بالاخره بخزه تو آغوشش. چون چاره ای جز این نداشته. چون هیچ آغوشی جز آغوش این عاشق دوست داشتنی، نمی تونسته آرومش کنه. بچه تر که بودم، خدا مثل یه پیرمرد مهربون بود. با ریش ها و موهای بلند و یک دست سفید. شاید چون عاشق پدربزرگ هام بودم و خیلی زود از دست شون دادم. هیچ وقت نشد که بغلم کنن و عزیزم کنن و من هیچ وقت نتونستم غم نداشتن پدربزرگ رو هضم کنم. بزرگ تر که می شدم خدا جوون تر می شد. یه روزهایی یه پسر هم سن و سال خودم بود و حالا یه مرد چهل ساله ی عاشق. که همیشه نگرانمه و همیشه هوامو داره. اینکه خدای من جنسیت داره و مذکره، اصلا اسمش کفر نیست. یه جاهایی لازم دارم خدا رو ملموس و عینی کنم. که بتونم راحت تر وجودش رو قبول کنم. اگه خدا یه موجود فرازمینی باشه و مدام به آسمون نگاه کنم تا صدامو بشنوه، خدام ازم دور میشه. اما حالا خدا هر لحظه از زندگی باهامه. وقتی گریه میکنم، سرم رو شونه هاشه، وقتی می خندم توی بغلشم، وقتی غر میزنم مشت هام رو گره میکنم و تخت سینه اش می کوبم. ولی وقتی دلتنگم، آخ وقتی دل تنگم. ازم دور میشه. فرسنگ ها دور تر از من. می ایسته که نگاهم کنه. که نگاهش کنم. که دلم بلرزه از این همه عظمت. از این همه مهربونی. دلتنگی ها رو فقط عاشق ها میفهمن و خدا قطعا یه عاشقه. کاش میتونستم، درستی این تصمیم رو از زبون خودت بشنوم. کاش از این استیصال رها بشم.