غنج رفتن های دلم
هوالمحبوب
در یادداشت «پرسه در بیست و هفت سالگی» از خوشبختی های بزرگ و کوچک زندگی ام در بیست و هفت سالگی گفته بودم. گفته بودم منتظر یک مسافر کوچولوی کاکل زری هستیم که قرار است دنیای گرد گرفته ی زندگی مان را جلا ببخشد. میدانستم که خاله شدن اتفاق مهمی در زندگی من خواهد بود اما واقعا این میزان دل ضعفه رفتن برای یک کوچولوی سه و نیم کیلویی را باور نداشتم!
30 آبان نود و چهار قطعا یکی از مهمترین روزهای زندگی من است. روزی که ( ن ) پشت تلفن گریه کرد و خبر خاله شدن مان را داد. من عجیب غرق در عظمت و بزرگی خدا بودم که چطور همه ی مهره های ناجور زندگی مان را در عرض یک سال سر و سامان داد. قطعا هر چقدر شاکر مهربانی هاش باشم بازهم بنده ی ناسپاسی بوده ام.
ایلیا کوچولوی ما ساعت 9 صبح دنیا آمد و با برق چشمان خود رنگ تازه ای به زندگی بی رمق ما بخشید. و این هشت روز گذشته زیباترین روزهای زندگی تک تک ما بودند.چند روز اخیر پر از خاطره بازی بودند.خاطره ی روزهایی که یک نوزاد دوست داشتنی تمام فکر و ذکر ما شده است.
تکان خوردن هایش دست و پا زدنش بی قراری هایش شیر خوردن هایش همه و همه برایمان جذاب است. این مدت که نیستم و کم رنگم همه ی ساعت ها در کنار ایلیا گذشته است. روزهایی که دلتنگی اصلی زندگی من ندیدن این خواهر زاده ی نیم وجبی است.
موهبت بزرگی است کودک تازه به دنیا آمده. تمام فکر انسان را معطوف خود میکند غیبت و دروغ و وقت تلف کردن ها پر می کشند و تو میمانی و دنیایی رنگی رنگی دنیایی که در آن سر بغل کردن ایلیا دعواست:)
قدمش بر همه شما مبارک
روزیش گسترده باد
واما شیرینی یادت نره :)