هوالمحبوب
وقتی میری پایین و میبینی آقاجون به جاساز خوراکیهات دستبرد زده و چیپس و پفکهات کم شدن، وقتی یهو در اتاقت باز میشه و دو جفت چشم خوشگل زل میزنن بهت که اومدیم بازی کنیم، وقتی مامان بعد مدتها میخنده و بهت میگه ازت راضیام، وقتی مشغول کاری و یهو از طبقۀ پایین صدای قهقهه میاد، وقتی یه موزیک شاد برات میفرسته که بیاد آشتی کنیم. وقتی شاگردای سالهای گذشتهات برات پیام میفرستن، وقتی ویسشون رو باز میکنی و کلی عشق تو رگ و پیات جاری میشه، وقتی میری پیادهروی و صورتت از سرما یخ میزنه ولی حال دلت بهتر میشه، وقتی با خواهرت آشپزی میکنی، وقتی کیک میپزی، وقتی برای رفیقت کاری انجام میدی و از ته دل خوشحالش میکنی، وقتی با صدای اذان بیدار میشی و توی تاریک روشنای صبح نماز میخونی، وقتی روزی چند بار دوست دارم از دخترا و پسرای کلاست میشنوی، وقتی السا ترکی و فارسی رو قاطی میکنه، وقتی میاد بغلت و کتاب قصهاش رو میاره تا براش کتاب بخونی، وقتی ایلیا از مغازۀ همه چیز فروشیای که تو ترکیه داره برات حرف میزنه، وقتی بوی قورمهسبزی مامانپز میپیچه توی خونه.....
دقیقا توی این وقتهاست که زندگی هنوز خوشگلیهاشو داره.
زندگی اون لحظههاییه که از ته دل خندیدی، اون لحظههایی که فارغ از هر دغدغهای با آدمها معاشرت کردی و دل به دلشون دادی، روزهایی که زندگی چنگ انداخته بیخ گلوت، باید فرار کنی به عشق، به دوست، به آدمها، باید اون لحظههای خوشی رو اونقدر کش بدی که طعمش تا ابد بچسبه به تنت. باید السا رو وقتی نگران کثیف شدن لباس محبوبشه قاب کنی و بزنی کنج دلت، باید ایلیا رو وقتی از اژدهای مرگ بدجنس حرف میزنه، قاب کنی بزنی کنج دلت، باید آقاجون رو وقتی شیطنت میکنه و سر به سرت میذاره، قاب کنی بذاری کنج دلت، باید مامانت رو روزهایی که سرحاله و میخنده قاب کنی بذاری کنج دلت.
اگه این کار رو بکنی، وقتایی که غم خیمه میزنه روت، وقتایی که رفیق قدیمیات بلاکت میکنه، وقتایی که آدم مهم زندگیت میرنجوندت، وقتایی که دوستات بدون تو میرن کوه، میری میشینی جلوی قابهای رنگی کنج دلت، بهشون نگاه میکنی، خاطرههات زنده میشن و غمها سر میخورن از صورتت.
- ۱۵ نظر
- ۱۲ دی ۹۹ ، ۲۱:۴۷