گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

چهارشنبه سوری در مدرسه ی ما

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۵۱ ب.ظ

هوالمحبوب

امروز آخرین روز کاری در مدرسه ی ما بود و به همین دلیل جشن چهارشنبه ی آخر سال را امرزو برگزار کردیم. برعکس سالهای پیش همه چیز در بزن و بکوب و رقص خلاصه نشد. امسال من و بچه ها کلی ایده ی خوب برای جشن مان داشتیم.

پدر یکی از دخترها که تجربه ی بازیگری در تئاتر دارد؛ نمایشنامه ای کوتاه با محوریت سه عنصر مهم نورزو، تدارک دیده بود. یک نمایش با حضور ننه سرما، عمونوروز و حاجی فیروز.

حاجی فیروز ما که دختر همان نمایش نامه نویس هم هست، دختر با استعدادی است که توانست به خوبی نقش حاجی فیروز را بازی کند. امروز صبح صورتش را با زغال سیاه کردم ، لباس های سرخ و کلاه سیاهش را بر سر گذاشتم و او توانست جلوی مدیر و موسس مدرسه نقش بازی کند و همه را بخنداند.شعرهای حاجی فیروز را با همان لحن بامزه میخواند و میرقصید و همه را سر ذوق می آورد.

با کلاس های پنجم و چهارم مراسم شال اندازی(شال سالاماخ) را اجرا کردیم. قرقره و نخ آماده کرده بودیم و سبدی به آن بسته بودیم از ایوان مدرسه سبد را به طبقه ی اول فرستادیم و کلاس های پایین برایمان شکلات و آجیل فرستادند.

بعد با بچه ها رفتیم سراغ مراسم قاشق زنی! چقدر خوش گذشت به بچه ها و چقدر این مراسم قاشق زنی را دوست داشتند. اینکه با یک کاسه و یک قاشق صاحب آن همه خوراکی خوشمزه شده بودند برایشان هیجان انگیز بود. برایشان راجع به رسم و رسوم ها حرف زدیم قصه ی ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را جمع خوانی کردیم و کلی حال خوب نصیب مان شد. در آخر بچه ها یاد ترقه هایشان نیفتادند و خوشحال بودند از جشن سنتی که داشتند. آخرین لحظه های جشن از روی آتش پریدیم و برای هم آرزوهای خوب کردیم. جشن مان با بهانه های خوب پایان گرفت. اما حالا که دارم این پست را مینویسم صدای ترقه ها هر لحظه مرا از جا میپراند. تصور صورت های سوخته و دست و پاهای قطع شده مو به تنم سیخ میکند. چقدر دم از فرهنگ چندین هزار ساله زده ایم و دریغ از قدمی که برای فرهنگ سازی برداشته باشیم.

بچه های ما با سنت های ما شاد میشوند به شرطی که کسی باشد که هیجان را در این سنت ها به کودکانمان نشان دهد. هیجانی که نه خطر جانی برایشان دارد نه آسیب روحی برای شان در پی می آورد.

بچه های مدرسه ی ما فردا به قاشق زنی و شال اندازی می روند حتی در آپارتمان های بالا شهر و این کار را گدایی نمی دانند بلکه آن را دوست میدارند و به آن احترام میگذارند.

کاش آنقدر توان و قدرت داشتم که حداقل بچه های کوچه ی خودمان را فردا عصر در خانه مان جمع کنم برایشان آتش روشن کنم و جور دیگری چهارشنبه سوری را به جشن می نشستیم نه با انفجار بمب های دستی و ترقه های رعب آور.

  • ۹۴/۱۲/۲۴
  • نسرین

من و دانش اموزانم

نظرات  (۴)

سلام

واقعا لذت بردم


چقدر خوب توصیف کردی انگاری من هم بین شما بودم خیلی دلنشین بود ممنون


حیف که یک روش ناصحیح گاهی ریشه می داوند که برای کندش سالها عمر تلف می شود ایران زیبای ما سرشار از سنت های زیباست که گاه به عمد !  وگاه به سهو دچار فراموشی می شود


اگر من مدیر مدرسه شما بودم یه تشویق خوب برات می گرفتم :)

پاسخ:
سلام:)
ممنون تعریف شما باعث خوشحالی و دلگرمی منه
بله متاسفانه و من فکر میکنم خیلی وقتها عمد داریم توش
چون جمع کردن این ترقه ها و بمب ها نمیتونه کار سختی برای دولت باشه
مدیرمون هم خوشش اومد و حسابی تشویقم کرد:)
ولی ما توقع تشویق از طرف اداره رو نداریم دیگه:)
زمزمه چین "‌چهارشنبه ات سور "

این سنتها " اتیش روشن کردنها حتا "‌خیلی قشنگه /
باران میگه : عمّه کاش بچه ها ترقه نندازن بهار زودتر بیاد عاشقِ سادگیِ‌رویایِ بچگونه شم یعنی .میمیرم برا حرفاش .این یه فیلسوف میشه از الان داره حرفهای خوشگل میزنه . من حالم باهاشون عالیه نسرینْ
یه دل می خندن یه سال جوون میشم.ایلیا خوبه /مراقبش باشینا ....میبوسمش از اینجا

" نسرین دوسدارم اولین نفری باشم که بهت تبریک میگم عیدو پیشاپیش مبارکت"

پاسخ:
ممنون عزیزدل:)
باران مگه حرف میزنه؟؟ فک میکردم خیل یکوچولو باشه:) آخی ببوسش
هم باران هم مهدیس و هم ثمین رو
من عرفانم خیلی دوست داشتم بلبل زبون و شیطون بود:9
فعلا که ایلیا با نگاهاش داره ما رو میکشه چه برسه به حرف زدنش
ممنون عیدت قشنگ و متفاوت
خیلی هم عالی

کاش همه یاد می گرفتند و این ایده ها را انجام میدادن
هر سال چقدر فاجعه پیش میاد چهارشنبه سوری ها
پاسخ:
چقدر فاجعه و چقدر مزاحمت...
چقد خوب چقد قشنگ..منم از مراسمتون هیجان زده شدم دلم خواست اونجا باشم واقعا...:)

خیلی ایده هاتون خوب بو کاش بقیه هم یاد می گرفتن...متاسفانه هر کی یه مسئولیت کوچیکی داره فقط شعار میده ولی هیچ کس عمل نمی کنه..و اینطور میشه که فرهنگ ما روز به روز پست تر میشه
پاسخ:
تونستی سال بعد بیا مدرسه ی ما خوشحال میشیم از دیدنت:)
ممنونم....
دیگ
ه واقعا به ستوه اومدم از تکرار این همه درد دل
وقتی هیچ کوم قرار نیست  راه به جایی ببرند...
افسوس....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">