رها شده ها
هوالمحبوب
گاهی با فکر کردن به تاثیر خودم تو زندگی بچه ها، مو به تنم سیخ میشه. چقدر یک معلم میتونه نقشش توی زندگی دانش آموزش پررنگ و اثرگذار باشه. توی کلاسم چند تا بچه ی مشکل دار دارم. چن تا بچه ی طلاق، چن نفر که پدرشون فوت کردن، و چند نفر که پدر و مادرشون در شرف طلاق گرفتن هستن. چقدر میتونه برای یه دختر بچه یا پسر بچه ی 12 ساله سخت باشه هضم این مسائل. شیوای من فقط 12 سالشه، با پدر و نامادری اش زندگی می کنه، پدری که دست به زن داره و نامادری اش رو مدام کتک می زنه. شیوا یک هفته است مریضه و کسی نیست دکتر ببردش. متاسفانه هر روز بیشتر از روز قبل توی لاک خودش فرو میره. درس نمی خونه و مدام پسرفت می کنه. امروز داشتم قفسه ام رو تمیز می کردم که چشمم خورد به یه کتاب که چند ماهه بلااستفاده تو قفسه مونده، برش داشتم و دادمش به شیوا، از شدت خوشحالی گریه اش گرفت. از خودم خجالت کشیدم که چرا نمی تونم براشون کسی باشم که یه گوشه از کمبود محبت شون رو با وجود من جبران کنن. حالا این ها بخشی هستن که از دردهاشون خبر دارم و کاری نمیتونم بکنم. محیایی که یه نابغه است برای خودش، امروز سر کلاس گریه اش گرفت به خاطر مشکلاتی که توی خونه درگیرش هستن و گریه های مادرش و ..... توی دنیایی زندگی می کنیم که بچه ها بی پناه تر از گذشته ها شدن. بچه هایی که خیلی هاشون حمایت عاطفی درستی ازشون نمیشه و این دردها کم کم داره روح شون رو آزرده می کنه. بچه هایی که با دردها و کمبودها و عقده ها بزرگ میشن؛ قراره توی این جامعه چه بلایی سرشون بیاد؟ حالا این هایی که توی بخش مرفه جامعه زندگی میکنن، وای به حال خانواده های متوسط به پایین که علاوه بر مشکلات خاص، درگیر مشکلات معیشتی هم هستن. بچه ها توی مدرسه مدام مقایسه میشن، بچه ها حتی برای یه نوازش هم حساس هستن، بچه هایی هستن که برای کوچک ترین محبت ها تشنه اند. عسل که پدرش رو توی شش سالگی از دست داده اون روز در جواب اینکه کمبودش چیه که درس نمیخونه، صاف توی چشمامون نگاه کرد و گفت کمبودم بابامه. من بابا میخوام. مگه میشد گریه اش رو بند آورد؟! مگه میشه براش کاری کرد؟ مادرش چیزی براش کم نمیذاره. جلسات روان درمانی و مشاوره مدام برقراره اما هیچ تاثیری توی عسل نذاشته. بچه هایی که سالم هستن، خانواده هاشون مرفه هستن، اما مدام دارن مقایسه میشن، بچه هایی که توی سن رشد مدام خودشون رو وقف درس خوندن کردن؛ قراره کی بچگی کنن؟! کی از زندگی شون لذت ببرن؟ کم کم دارم کم میارم جلوی این همه فشار روحی. دارم به اون پنج نفری فکر می کنم که حتی از پس نوشتن ساده ترین جملات هم برنمیان و من برای شنبه هاشون برنامه چیدم. دارم ذوق توی چشم هاشون رو میبینم بعد از فهمیدن هر کلمه. دارم با عشق کار می کنم ولی کاش بشه برای این نظام آموزشی فکری کرد. کاش میشد برای بچه ها فکری کرد. برای دل های کوچیک شون کاری کرد.