ما داریم زندگی می کنیم....
هوالمحبوب
چند روز پیش، وقتی توی کلاس با انبوهی از بچه های زار و بیمار رو به رو شدم که بازم با شنیدن اسم امتحان، دچار دل درد و معده درد و هزار تا درد بی درمون دیگه شدن، عصبانی شدم. از اون عصبانیت هایی که تهش ختم میشه به دلسوزی، از اون عصبانیت هایی که تهش افسوسه، برای اینکه آخرش می فهمی تو هیچ کاره ای. تو یه مهره بیشتر نیستی، تو افتادی تی یه بازی بد که میدونی تهش بازنده ای. اما باز هم دست و پا میزنی که فرو نری.
بچه های امسال از هر لحاظ عالی هستن. درس خون، باهوش، مودب. حتی بیشتر از چیزی که ما ازشون انتظار داریم فعالیت می کنن. ولی این چیزی از اندوه من کم نمی کرد. اون سه شنبه ای که چند نفر از بچه ها دوباره حرف استرس و نگرانی آزمون تیزهوشان رو پیش کشیدن؛ گفتم کتاب ها بسته، امتحانم تعطیل. امروز فقط حرف میزنیم. بهشون گفتم من از این سیستم آموزشی بیزارم. من از اینکه مدام درس بخونیم و تست بزنیم و همدیگه رو نفهمیم بیزارم. گفتم اگه بچه داشته باشم نمیذارم بره تو مدرسه ی غیردولتی، حتی شاید اصلا نذارم بره مدرسه! اونقدر که این مدرسه حالم رو به هم میزنه. اونقدر که این سیستم خلاقیت بچه ها رو می کشه. روح شون رو می کشه. سیستمی که داره از یه بچه ی 12 ساله اندازه ی یه آدم بیست ساله کار می کشه. داره بچگی اش رو ازش می گیره در ازای چی؟ در ازای اینکه مدرسه ی بهتری درس بخونه. تهش چی؟ هیچی... بیشتر غرق میشه. بیشتر فرو میره و زندگیش بیشتر تباه میشه.
دلم میخواد وقتی
میرم مدرسه اونقدر بهم خوش بگذره که نفهمم کی ساعت دو شد، نفهمم کی وقت رفتن شد، اونقدر
انرژی داشته باشم که مجبور نشم عصر ها مثل یه جنازه ولو بشم و هیچ کار مثبتی انجام
ندم. دلم میخواد معلم باشم نه ربات. دلم میخواد بچه ها لبخند بزنن، کیف کنن، خوش
بگذرونن و بچگی کنن. اونقدر حرف بزنیم که جون مون بالا بیاد. دلم میخواد کلاسی
باشه که سمانه فقط خاطره تعریف کنه، شیوا فقط نقاشی بکشه. شقایق آواز بخونه و هلیا
تئاتر بازی کنه. نیکا غرق بشه توی بازی های بچه گانه اش، حنانه و فاطمه خاله بازی
کنن و درباره ی بچه های آینده شون حرف بزنن. مدرسه بشه کارخانه ی آرزو سازی نه
آرزو سوزی.
فکر می کردم تحقق این رویا، چیزی شبیه معجره است. فکر می کردم محاله به
این زودی تکونی به این سیستم فرسوده بدن. اما وقتی دوشنبه خبر حذف آزمون تیزهوشان
از پایه ی ششم دست به دست چرخید؛ دیدم نه میشه زنده بود و زنده شدن آرزو ها رو دید.
هر چند خیلی ها بازارشون کساد میشه، هر چند خودم خیلی از کلاس های خصوصی ام رو از دست میدم، هر چند خیلی از آموزشگاه ها ضرر می کنن، اما مهم اینه که بچه ها سود کردن. بچه ها برگشتن به زندگی، روح نشاط برگشته به کلاس ها. چند روزه داریم خوش میگذرونیم. چند روزه داریم زندگی می کنیم. داریم بازی املا می کنیم، فلش کارت میاریم سر کلاس، قراره کتابخونه و پژوهش سرا بریم، قراره صبحونه ها رو دورهم بخوریم. قراره کنار همدیگه زندگی کنیم. بچه ها دارن لبخند میزنن، من استرس تموم شدن کتاب رو ندارم، نگران تست زنی بچه ها نیستم. نگران رتبه های بچه ها نیستم.... خوشحالم که داریم تغییر می کنیم. امیدوارم پای این تغییر بایستیم.