آرزوهامون
هوالمحبوب
از دوشنبه که بچه ها رو بردیم تالار برای جشن پایان سال، دیگه درس نخوندیم، امروز هم عملا روز آخر مدرسه بود. چون گفتم از شنبه هر کی بیاد مدرسه درس میخونیم دیگه از بازی و تفریح خبری نیست. از دوشنبه با یه وجه دیگه ای از بچه ها آشنا شدم. با وجه گریان، غمگین، دلشکسته، عمیق و فلسفی شون. آدم ها عجیبن، خیلی عجیب و بچه ها شاید عجیب تر. امروز داشتیم از آرزوهامون حرف میزدیم، فاطمه زهرا گفت من آرزوم اینه که شهید بشم. دلم میخواد دکتر بشم و در حین انجام وظیفه شهید بشم. شیوا گفت من آرزویی ندارم. من بدبختم چه آرزویی بکنم. فاطمه گفت دلم میخواد خاله ام تو سال جدید ازدواج کنه. آرزوی مشترک همه شونم این بود که تو این مدرسه بمونن و من بشم معلم ادبیات هفتم شون.
امروز تک تک میومدن ادای منو در میاوردن، داشتم به حرکاتشون دقت میکردم، میدیدم چطور همه ی جزئیات یادشونه. چقدر به همه ی حرفهام دقت کردن. درسته که اثری از عمل توشون نبود اما دیدم که تک تک عصبانیت هام، تک تک جمله های قصارم تو ذهنشون حک شده.
ولی یه چیزی که برام پررنگ تر از بقیه ی موارد بود این بود که قانع شدن تو مرام شون نیست در کل!
دلم براشون تنگ میشه. فکر میکنم بعد از سال اول تدریسم تنها سالیه که برای بچه ها دلتنگ میشم.