از آه دردناکی سازم خبر دلت را
هوالمحبوب
تا وقتی عاشق نشده بودیم، همیشه مثل ندید بدید ها به دست های گره خورده به هم نگاه می کردیم و آه می کشیدیم، هدیه های ولنتاین و تولد و عیدی های رنگارنگی که دخترهای کلاس مان از عاشق های جنتلمن شان میگرفتند،، مای بی عشق را سخت سوز به دل می کرد.
حالا که دارم عکس های آن دوران را نگاه میکنم، به تمام جماعت ذکور حق میدهم که مجذوب من و امثال من نشوند. هر چند زیبایی امری فطری است و بزک کردن و رنگ و لعاب، مهمان چند روزه ای بیش نیستند اما از ظاهر که بگذریم، رفتار مان هم چیزی کم داشت انگار. ما برای دلبری کردن خلق نشده بودیم!
نه از آن خنده های شیرین یادمان داده بودند نه لوندی کردن بلد بودیم. نه راه رفتن مان با ناز و عشوه بود و نه می توانستیم کلمات را بکشیم و اطوار بریزیم.
ما دخترکان ساده و معصومی بودیم که یاد گرفته بودیم تا می توانیم از جنس مذکر فرار کنیم و حتی اگر لازم شد جواب سلامش را هم ندهیم. چقدر دلم برای خودمان در آن چهار سال دانشکده می سوزد. هرچند که تمام زندگی عشق نبود اما خیلی به خودمان سخت گرفتیم. برای حرف زدن با هر استادی باید چهار نفره اقدام میکردیم. برای رفتن به سلف دانشگاه چهار نفره می چسبیدیم به هم و انگار بخواهیم همدیگر را اسکورت کنیم، از کنار هم جم نمیخوردیم.
دوشنبه ها غذای سلف ماهی بود و الناز ماهی دوست نداشت. مجبورش می کردیم تا نزدیکی سلف بیاید و در نزدیک ترین نیمکت به سلف بنشیند و غذایش را بخورد که بتوانیم از دور هوایش را داشته باشیم.
الناز خوشگل بود، با چشم های درشت میشی رنگ، می توانست به راحتی عاشق شود. اما آنقدر از این جلف بازی ها در نیاوردیم که هر چه پسر بود با کس دیگری پرید و ما ماندیم و حوض مان.
روزهای آخر دانشگاه که کمی رویمان بازتر شده بودیم، یک روز رژ یاسی رنگ را از کیفم درآوردم و کشیدم به لب هایم. آن روز تازه پالتوهای منجق دوزی شده مد شده بود و من هم یکی خریده بودم، با بوت های پاشه بلند خز دار حسابی تیپ زده بودم. فکر می کردیم روزهای آخر بالاخره یه غلطی باید بکنیم!
از توی نمازخانه که رژ یاسی رنگ نشسته بود روی لب هایم، سمیه و نازی انقدر غر زدند که تا برسیم دم دانشکده لب هایم سفید تر از همیشه شده بودند.
استاد میم توی کلاس چهارمقاله، خیره شده بود به پوتین هایم و لبخند های کجکی میزد. میان کش مکش های تعیین روز امتحان میان ترم بود که یک نفر از پشت مصراعی از حزین لاهیجی را خواند : «ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد» و من شوربخت از همه جا بی خبر ادامه دادم«در دام مانده باشد صیاد رفته باشد»
استاد همیشه بد قلق جوانِ تازه دکتر شده ی ما هم به خودش گرفت. فکر کرد منظورمان از صیاد جناب ایشان است! همین شد که بساط خنده های کجکی دیگر جمع شد.
همان شب الناز در خواب دیده بود که زن دکتر نون شده و کلی از این بابت غصه اش شده بود. او به اختلاف سنی دکتر با خودش فکر می کرد و من هنوز به یاد خنده های ریز ریز سر کلاس چهار مقاله بودم و به شعری که ناخواسته بر زبانم جاری شده بود.
چه متن جالبی بود.
هر چند این طرز برخورد برای پسرها هم بوده. وای یادش بخیر ایام دانشگاه رو...