خدا خانه دارد.....
چند روز پیش یکی از دخترها، آمده بودم حرف بزنیم باهم، حرفهای خودمانی را معمولا زنگ های تفریح و توی خلوت می زنیم. بی مقدمه زل زد توی چشم هایم و گفت یه دختر به سن من چطوری میتونه بره بهزیستی؟ گفتم یعنی چی بره بهزیستی؟ گفت یعنی بره اونجا زندگی کنه!
دختر با احساسی است، نقاشی های فوق العاده ای می کشد، از آن نقاشی هایی که باید چند دقیقه غرقش شوی و بعد تفسیرشان کنی، داستان نویس خوبی هم هست، پارسال برای مادرش نامه ای نوشته بود که موقع خواندنش اشک اغلب مان را درآورد.
پدر و مادرش از هم جدا شده اند. پدرش چند سال پیش با زنی ازدواج کرده که شیوا عاشقش است. اما چندیست پدر تصمیم گرفته همسر دوم را هم طلاق دهد. هر روز جنگ و جدل و کتکاری دارند. شیوا می خواهد بعد از طلاق برود پیش مادر و خواهر ناتنی اش زندگی کند. اما پدرش اجازه نمی دهد. حالا دختر بچه ی 12 ساله به این نتیجه رسیده است که زندگی کردن توی بهزیستی بهتر از زندگی کردن پیش پدرش است. مشاوره با پدر و مادرش بی نتیجه مانده. پدرش یک دنده است و پایش را کرده توی یک کفش که میخواهم طلاقش دهم. زن با همه ی ناسازگاری های همسر دلش میخواهد پیش بچه ها بماند. پیش شیوا بماند. اما....
نمی داتم تا چند روز آینده چه سرنوشتی برای شیوا رقم خواهد خورد. مادر واقعی اش را که در کودکی رهایشان کرده و رفته را دوست ندارد. پدر واقعی اش را دوست ندارد. اما محبتی که از مادر ناتنی اش دیده تنها امید زندگی اش شده است. میان تمام دخترانی که کل زندگی شان ناز کردن برای مادرهایشان است، میان بچه هایی که دردانه های خانواده هایشان هستند و آب توی دلشان تکان نمی خورد، غم عجیبی دارد قصه ی شیوا. نگرانم .بابت تمام سوال های عجیبی که می پرسد. بابت تمام افکار منفی اش. بابت ذهن باز و خلاقش که بیشتر از سنش می فهمد و همین درد زندگی را بیشتر می کند.
شیوا نمونه ی کوچکی است از دنیایی که ما آدم بزرگ ها برای بچه هایمان می سازیم. از تمام خودخواهی هایی که تاوانش را بچه هایمان قرار است پس بدهند. رنج طلاق و جدایی حتی تا میانسالی هم افراد را رها نمی کند.
معلمی سخت ترین کار دنیاست وقتی نمی توانی همه ی اوضاع را سر و سامان دهی. وقتی دست هایت ناتوان هستند از یاری کردن و التیام بخشیدن. چند روز است، رنج عجیبی وجودم را فرا گرفته است.....