جهان کوچک آن ها
از پنج سال پیش که شاغل شده ام، همیشه درگیر این مسئله بوده ام که چگونه هزینه های ایاب و ذهاب ام را کاهش دهم. همیشه در پی کشف راه های جدیدی برای رسیدن به محل کار گشته ام که کمترین هزینه را در بر بگیرد. دنبال محل کاری نزدیک خانه گشتن، گزینه ی اولم بود که در همان گام نخست حذف شد. شناسایی مسیر اتوبوس گزینه ی دوم بود. اما برای زمستان های سرد تبریز و یخ بستن معابر و خاطره ی لب های ترک خورده و پاره پاره ی کودکی، مسر اتوبوس را هم کم رنگ می کرد.
توی این مسیر پر پیج و خم، که در طی آن هر روز یک گوشه از شهر را کشف می کنم، مهمان راننده های بسیاری بوده ام. راننده های اخمو که با دیدن اسکناس ده هزارتومانی، انگار فحش ناموس شنیده باشند؛ قصد جان مسافر را می کنند، راننده هایی که به باز و بسته کردن در خودرو حساسند؛ راننده هایی که با صدای بلند سلام می دهند؛ راننده هایی که گرم صحبت می شوند و ذهن مسافر را به بازی می گیرند.
دسته ی آخر از همه جذاب ترند. از دل قصه هایشان کلی سوژه پیدا می شود برای نوشتن. تا حالا شده رسیده باشید به مقصد و برای شنیدن ته قصه همچنان توی ماشین بمانید و زل بزنید به دهان راننده؟
گاهی وقت ها دلم نمی آید قصه را نیمه تمام رها کنم. دلم میخواهد همین طور بنشینم گوشه ی آفتاب خورده ی تاکسی و بدانم ته آن زد و خورد وسط اداره ی آموزش و پرورش چه شد؟ یا چه شد که آن مغازه دار بازار احمدیه شد یک راننده تاکسی مسیر بازار؟
راننده ها دنیای عجیبی دارند. سینه ای پر از حرف که گوش شنوای کمی برایشان پیدا می کنند. تصور کن رسیده ای به وسط قصه ی تاجر آلمانی و مسافر میخواهد پیاده شود. هیچ کس حاضر نمی شود برای شنیدن ادامه ی قصه ات چند دقیقه بیشتر توی ماشینت بنشیند و ولعی برای آخر داستان در کار نیست.
چند نفرمان به راننده های تاکسی دقت می کنیم؟ به چهره هایشان؟ به دست هایشان؟ به پیشانی پر از چین و چروک شان؟ به آهنگی که توی ماشین گوش می دهند؟
تاکسی ها جهان کوچکی هستند. جهانی برای نوشته شدن، برای سروده شدن.....
دوما خیلیاشون خالی میبندن!
اما برعکس با راننده هایی که شغلشون رو دوس دارن خیلی حال میکنم و خیلی گرم میگیرم، پای حرفشون میشینم و به دقت گوش میدم بهشون :)