دورهمی خانوادگی
هوالمحبوب
دیروز برای ناهار خونه ی عمه جان مان دعوت بودیم. قرار بود به مناسبت فروش رفتن خونه و تقسیم ارث بین پسرها، و خلاص شدن از دعواهاشون، آش نذری بپزه و ما رو دعوت کرده بود برای کمک. صبح باید میرفتم مدرسه، هرچقدر زور زدم کلاسامو جا به جا کنم هیچ کس زیر بار نرفت. خلاصه هرچقدر هم خواستم خودم رو به موش مردگی بزنم و مرخصی بگیرم گول نخوردن. گفتن نمیدونیم اگه هم مریض باشی قیافه ی آراسته ات نشون نمیده مریض باشی پس پاشو برو سر کلاست.
خلاصه حوالی ساعت یک رسیدم خونه ی عمه و مشغول کار شدم. بعد از ناهار که رسیدیم به تزئین آش،خواهر جان از اون ترفند های هنرمندانه زد و شروع کرد آش ها ور به شکل نقاشی های کلاسیک تزئین کردن، همه دست از کار کشیده بودن و داشتن نگاهش می کردن. تموم که شد همه به به چه چه زدن و در نتیجه یه نفر براش سوال شد که حالا این کاسه ی خوشگل رو به کی بدیم؟ منم بدون فکر یهو از دهنم در رفت که به خونه ای که پسر مجرد داره! خودمم میبرم!
از منی که هیچ وقت از این شوخی ها نمی کردم بعید بود این حرف و همین باعث شد کل خونه بره رو هوا، عمه ها و دختر عمه ها کلی خندیدن و سر به سرم گذاشتن. در نهایت قرار شد عمه جان تصمیم بگیره کاسه ی خوشگل رو به کی بده. حس خیلی خوبیه نذری پخش کردن. ولی از بخت بد من دم هر خونه ای که رفتم هیچ پسر خوشتیپ مجردی نیومد دم در و هول نشد و کاسه رو از دست من نگرفت و نگفت شما کی باشید و باقی قضایا!
دیگه آخرای کار خسته شدم و برگشتم خونه و گفتم من دیگه نیستم. اینجوری همه ی فانتزی هام داره به هم میریزه! هی آش رو هم نزدم که ببرم در خونه ی چهار تا پیرزن تنها!
در کل حس خوبی داشت دیروز.
برای همه ی آرزوهامون آش رو هم زدیم، با عمه زاده ها گفتیم و خندیدیم.
دورهمی های خانوادگی بهترین
انگیزه برای ادامه ی زندگی هستن. اگه نباشه این بودن ها، دیگه باید به کلی از
زندگی ناامید شد. علاوه بر اینکه بودن در کنار دوستان خوب هم میتونه انرژی بخش
باشه ولی لازمه گاهی تو جمع های خانوادگی هم خودت رو رها کنی و بزنی تو فاز الکی
خوشی، از گوشی فاصله بگیری و با جمع خوش بگذرونی.