گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خوشبختی هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


چند ماه قبل بود یا چند روز؟ درست نمی‌دانم، فقط یادم است که وقتی چشمم به عدد عمر وبلاگ افتاد، یک حس خوشایند توی دلم خانه کرد، با خودم فکر کردم که سی آبان می‌شود دوهزار روز که می‌نویسم، دو هزار روز بی‌وقفه، بدون تعطیلی، بدون بستن و رفتن، بدون دل کندن و عذر و بهانه، دو هزار روز بدون کوچ کردن، رکورد عجیبی است برای خودش.
دو هزار روز است من اینجایم و شما مهمان کلمات من شده‌اید. 
توی این دو هزار روز، خیلی آدم‌ها همراه و هم قدم من شده‌اند، با خیلی‌ها زلف گره زده‌ام، از نخستین کسانی که با هم از بلاگفا کوچ کردیم و نخستین خواننده‌های اینجا بودند، حالا کسی باقی نمانده است، با چند تایشان حالا هم در ارتباطم، بهار که نخستین دوست  مجازی‌ام بود، مینا که هم‌دانشگاهی و هم دوره هم از آب درآمدیم، آنا که حالا رفیق شفیق روزهای تنهایی‌ام است و چند خیابان آن‌ طرف‌تر خانه کرده است. 
نخسین جرقه‌های دوستی وبلاگی  برای من در بیان، از سال 95 شکل گرفت، روزهایی که کم‌کمک، آدم‌هایی را شناختم که بلاگفایی نبودند، یا بلاگفایی‌هایی بودند که من قبلا نمی‌شناختم‌شان. نوشتن هم از همان روزها برایم جدی‌تر شد. با عاشقانه نوشتن، از کتاب و کلمه نوشتن، از دغدغه‌های معلمی نوشتن، این وبلاگ کم‌کم پا گرفت، ساخته شد، دیده شد، در همان انزوای خودش، جزو وبلاگ‌های برتر شد و من شدم آدمی که جرات به خرچ داده و نخستین بار با اسم و رسم خودش می‌نویسید و به قول نیلوفر پای تمام حرف‌هایی که می‌زند، می‌ایستد.
هیچ هدیه‌ای ماندگار‌تر از وبلاگم برای روزهای میان‌سالی، ندارم. اینجا رج به رج زندگی‌ام را در خود دارد. از رنج‌هایی که کشیده‌ام، از زخم‌هایی که خورده‌ام. از عشق و دوست داشتن، از مصائب بالغ شدن، از تلاش برای اثبات خودم، همه چیز من در این خانه دو هزار روزه، نهان است.
این روزهایی که ساکتم، خشمی درونم تنوره می‌کشد که گاه و بی‌گاه زخمی‌ام می‌کند، این روزها، از دست این من سی و دو ساله عاصی‌ام. گاهی دلم می‌خواهد از خودم، بگریزم، گاهی می‌خواهم خودم را تکفیر کنم. از این من پر اشتباه به ستوه آمده‌ام. 
وقتی لیست دنبال کننده‌های وبلاگ را بالا و پایین می‌کنم، دیدن اسم برخی‌ها، رنجورم می‌کند، آنهایی که نیستند، آنهایی که از من بریده‌اند؛ جاهای خالی نفسم را به شماره می‌اندازند، چطور می‌شود کسانی را که کنارشان خندیده‌ای، کنارشان گریسته‌ای، فراموش کنی؟ مگر می‌شود بعد از این همه خاطره خلق کردن، یک شبه دست به ویرانی بزنی و بروی و ککت هم نگزد از این بقایای دهشت‌ناکی که از خود بر جای می‌گذاری؟
دلم این روزها توی مشتم جا نمی‌شود. شما که غریبه نیستید، از دست خودم خسته‌ام، از راهی که طی کرده‌ام شرمنده‌ام. گمان می‌کنم، مدت‌هاست که حرفی برای گفتن ندارم، خزیده‌ام گوشه‌ای و تماشا می‌کنم تمام شدنم را. 
اما امروز بعد از مدت‌ها برای گفتن حرف‌های دیگری آمده‌ام. امروز زمزمه‌های تنهایی من دوهزار روزه شده است و این اتفاق حتما جشن گرفتن دارد. ماندن و دوام آوردن، اتفاق مبارکی است، حتی اگر خیل عظیمی از رفقای سابق دیگر نه رفیق باشند و نه وبلاگ‌نویس. 
دوست دارم بعد از اینهمه وقت، یک بار شما برایم بنویسید که چرا به زمزمه‌های من آمدید و چرا ماندگار شدید؟‌ حتی اگر خواننده خاموش هستید، یا از دنبال کنندگان مخفی. شنیدن حرف‌هایی که تا حالا نزده‌اید به نظرم چیز جذابی باشد.


+کامنت ناشناس را فعال می‌کنم.

++بین مخاطبان دائمی زمزمه که در این پست کامنت بگذارند، قرعه‌کشی خواهم کرد و به یک نفر هدیه خواهم داد. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

توی این چند روز آنقدر سایت خبری، تحلیلی، شخم زده‌ایم که جانمان بالا آمده. کاری از هیچ کس ساخته نیست. جانمان برای همدیگر هم که در برود، وسط بحث‌های سیاسی، کوتاه نمی‌آییم. حالا جان مادرتان، توی این سیاهی مزمن و خطرناک که به جانمان افتاده، یک ذره‌بین بردارید و آن خبری را برایم بنویسید که لبخند به لبتان نشانده. توی این چند روز برای چه اتفاقی خندید؟ سخت است می‌دانم اما برای سلامتی جسم و روح خودمان هم که شده بیایید یکم کنار هم بخندیم و دل تکانی کنیم.
تولد ثریا و عاشقانه‌های این چند روزش، برفی که این چند روز باریده، خبرهای چاپ کتاب، پذیرش مقاله چند نفرتان، خبر تایید کتابم از نظر علمی، کسب رتبه اول جشنواره اقدام پژوهی ناحیه، خنده‌های دوستانم وقتی سوغاتی هایشان را می‌گرفتند.

این‌ها خبرهای خوب من بود. حالا شما بگویید. 

  • نسرین

هوالمحبوب


برای دی ماه امسال، هیچ برنامۀ سفری نداشتم، یعنی اصولا اونقدر گرفتار پروسۀ کاری هستم که به سفر فکر نمی‌کنم. هفتۀ پیش که خانواده راهی مشهد بودن، هرچی اصرار کردن که توام بیا، گفتم نه، من دو روز مرخصی نمی‌گیرم برای دل خودم که بچه‌ها از درس بیوفتن. اونا بدون من رفتن، ولی مشهد مه‌آلود بود و هواپیما نتونست بشینه.
وقتی برگشتن تبریز غم رو تو نگاه تک‌تک‌شون می‌خوندم. حالا که هوای مشهد مساعد شده، شرکت هواپیمایی بهمون اطلاع داده که سه‌شنبه می‌تونه برامون بلیط رزرو کنه. با مامان رفته بودیم کافی‌شاپ، تو راه برگشت راجع به سه‌شنبه بهم گفت. یهو دلمو زدم به دریا و به خواهرم زنگ زدم که برای منم بلیط بگیره. چون تا سه‌شنبه تعطیلیم و فقط چهارشنبه رو باید مرخصی بگیرم. وقتی مریم زنگ زد و گفت بلیط برای سه‌شنبه جور شده، یه جونی دوید تو رگام. انگار هنوز باورم نشده بود که دارم می‌رم مشهد.
سه‌شنبه نماز عصرتو حرم خواهیم بود ان‌شا‌الله:)
از اون سفر یهویی‌ها و دعوتی‌هاست که می‌دونم طلبیده شدم. هر بار که می‌رم مشهد، یه حس غریبی دارم. حس خوب و بد توام می‌شه با هم. دو سال پیش که تابستون با دوستام رفته بودم، چندان سفر خوشی نبود، یعنی نتونستم خودم رو سبک کنم و برگردم. یه چیزی تو وجودم سنگینی می‌کرد که بارش رو تا همین لحظه دارم با خودم می‌کشم. برای همتون دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم در کنار تمام غم‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نشدن‌ها و نرسیدن‌ها، یه حال خوبی برای ادامه دادن پیدا کنید، یه نوری که بهتون جهت بده برای بهتر شدن زندگی. خیلی دلم می‌خواست دوستان مشهدی رو توی این سفر ببینم. امیدوارم برنامه‌هاشون جور باشه و بتونیم یه قرار بذاریم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

داشتم مشق ترانه می کردم، سودای ترانه سرا شدن داشتم، اسی یکی از ترانه هایم را برای دوست آهنگسازش فرستاده بود و قرار بود ترانه ام توسط یکی از خواننده های گروه شان خوانده شود، فکر می کردم بالاخره یک روز جرات این را پیدا می کنم که توی جلسه ی شعر دستم را بالا ببرم، بعد پله ها را بروم بالا و بنشینم کنار دکتر شیبانی و شروع کنم به خواندن ترانه ام، از ترانه هایم خیلی ها تعریف می کردند، می گفتند که اگر کمی روی وزنش بیشتر کار کنی، می شود برایش ملودی ساخت، نمیدانم تعارف بود، یا تعریف واقعی؛ ولی خودم هم باورش داشتم، هر چند مخاطب ترانه هایم هیچ وقت، هیچ کدام شان را نشنید و هنوز هم خودش را به من نشان نداده تا مخاطب نوشته هایم باشد، اما من توی آن چند ماه هیچ وقت دستم بالا نرفت.

یک روز که نعیمه را دیدم، از جلسات داستانش تعریف کرد، وقتی شنید ادبیات خوانده ام بیشتر مشتاق شد که به گروه شان ملحق شوم، رفتم، یک باره تصمیم گرفتم دل از سه شنبه های شعرآلود بکنم و به چهارشنبه های پر تعلیق بپیوندم.

یک سال تمام، توی تک تک جلسات چهارشنبه ها می نشستم روی صندلی دوم از کنار ستون و حرف نمیزدم، یک سال تمام با آدم های مختلفی آشنا می شدم، توی تمام عکس های بچه ها بودم، در تمام دورهمی هایشان حضور داشتم؛ ولی هیچ چیزی برای گفتن نداشتم، می نشستم و به حرف های بقیه گوش میدادم، تمام نقد ها را می بلعیدم، تمام نکته ها را می نوشتم، اسم کتاب ها را، داستان ها را، فیلم ها را، من طوماری از آدم ها، اسم ها، کتاب ها، نکته ها جمع کرده  بودم. بدون اینکه خودم چیزی برای گفتن داشته باشم. یک روز که از این همه منفعل بودن حالم به هم خورد، نشستم به نوشتن، طرحی را که به پیشنهاد هلما نوشته بودم، برای نعیمه فرستادم، خوشش آمد ولی گفت این داستان نیست، طرحی است که قابلیت تبدیل شدن به داستان را دارد.

نشستم و یک روز تمام، پنج بار داستان را بازنویسی کردم، نوشتم و خط زدم و دوباره از اول،

16 اسفندی که تولد رعنا بود، با یک دسته گل به جلسه رفتم، چهار سری پرینت از داستانم گرفته بودم و خدا خدا می کردم جلسه شلوغ نباشد و کمتر آبروریزی شود. ضیا بود، من بودم، نعیمه بود و رعنا. داستان را خواندم، چشم های رعنا قلب شده بود، ضیا جز آفرین و احسنت چیزی نداشت، وقتی فهمید این اولین داستان من است شگفتی اش بیشتر شد.

تشویقم کردند که بنویسم و کم نیاورم. حالا درست یک سال و چهار ماه است که من به طور مستمر در جلسات داستان حضور دارم، چهار داستان نوشته ام و از تک تک شان کلی تعریف شنیده ام. نمیگویم ایراد نداشته اند، هزاران ایراد ریز و درشت هم برایشان گرفته اند، اما چیزی که برای خودم ارزشمند است، جسارت نوشتن بود، آدمی که سال ها از دور ایستاده بود و دم از شوق و ذوقش برای نوشتن زده بود، توی 29 سال زندگی اش هیچ قدمی برای دل خودش برنداشته بود. نوشته هایم همیشه در حد جمله های انگیزشی روی در و دیوار مدرسه، متن های خطابه، متن سخنرانی برای این و آن باقی می ماند.

حالا دعوت شده ام به نوشتن یک اثر عظیم، چند بار خواسته اند داستانم را برای مجله ی شهر بفرستم، آدم هایی از من تعریف می کنند که قلم شان سال هاست پر قدرت دارد می نویسد.

این وسط من نشسته ام و به عظمت روح آدم ها فکر میکنم، به نعیمه که با یک تلنگر چراغی را در دلم روشن کرد که هیچ گاه خاموش شدنی نیست، به رعنا، به سارا به فریبا، ضیا، داوود، دانیال، غلامرضا، آرزو، حمیده، نسرین ها و مژگان.

این پست قرار بود تعریفی باشد از طرح داستان و تفاوتش با داستان، اما مثل همیشه یک دل پر داشتم و بساطی که باید پهن می شد. طرح را می گذارم برای یک پست مجزا و مفصل بهش می پردازم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


ساعت شش صبح: بیداری


آلارم گوشی را خاموش میکنم، ساعت شش و ربع بیدار میشوم، سوز سردی توی هواست، حس میکنم امروز دیگر پاییز دارد خودش را کم کم نشان می دهد.


ساعت شش و نیم: آماده سازی صبحانه


هیچ میدانید همکارانم توی مدرسه من را با چه ویژگی بارزی می شناسند؟ صد در صد نمی دانید، اینجا نه تدریس من و نه پوششم و نه اخلاقم بلکه صبحانه های خاص و ویژه ام زبانزد خاص و عام است! من عادت دارم که صبحانه ی مفصلی بخورم، هر صبح برای خودم سیب زمینی  کبابی، سرخ شده، نون و سبزی، خیار و گوجه، عدسی، کوکو یا کتلت و یا هر چیز خوش مزه ی دیگری مهیا می کنم و سر راه نان تازه می گیرم و صبحانه ی مفصلی توی مدرسه نوش جان میکنم.


ساعت هفت صبح: حرکت

ساعت هفت اسنپ می رسد سر کوچه و من و مامان را سوار می کند، مسیر مان یکی است و من سر راه پیاده می شوم و چند دقیقه ای تا مدرسه پیاده روی می کنم. نان روغنی های آن نانوایی دم مدرسه خیلی خوشمزه است، نصف یک نان برای یک صبحانه ی کامل حتی زیاد هم هست.


ساعت هفت و نیم: مدرسه

ساعت کاری ما از هشت صبح شروع می شود ولی من به دلیل استفاده ی رایگان از سرویس مامان، معمولا نیم ساعتی زودتر می رسم، وقت دارم که کمی مطالعه کنم، چای بنوشم و در کلاس مهیای ورود بچه ها شوم.


ساعت هشت صبح: آغاز کلاس درس


امروز قرار بود افعال اسنادی را به پسرها درس بدهم، مبحث سخت و سنگینی که اغلب بچه ها توش گیر می کنند، امیررضا غایب است، هادی بزرگه تکلیف را ننوشته است، میفرستمش دفتر تا به مادرش زنگ بزند، گریه می کند، مقاومت می کند، اما جدی بودن همین اول سال نظم را بهشان یاد می دهد، پسرهای بازیگوش را فقط با جدیت می توان به راه آورد.


ساعت هشت وسی دقیقه: در خلال تدریس


علی محبوبم مریض است، دل پیچه گرفته است، کلاس را برای تغذیه تعطیل میکنم و منتظر می مانم که اوضاع بهتر شود. بعد از چند دقیقه شاداب و خوشحال دوباره سر جایش نشسته است. امیررضا با نیم ساعت تاخیر با اجازه ی کتبی وارد می شود. هیچ اهمیتی هم نمی دهد که کجای درس بودیم، نه سوالی می کند و نه توضیحی می خواهد، می نشیند و مشغول ور رفتن با جزوه می شود.

امیرحسین دیروز از توی باغچه ی رو به روی حیاط، کاغذهایی را که دفن کرده بودیم بیرون کشیده و حالا دارد درباره ی نمی توانم های بچه ها مزه پرانی میکند، حسابی کفری می شوم، تذکر می دهم که این کارش باعث می شود از اردوی فصل کشاورزی خط بخورد، هشدار آخر درباره ی حریم خصوصی است که او زیر پایش گذاشته، درس به خوبی جا نیوفتاده و همین ناراحت ترم می کند.


ساعت 9 و نیم: در حال جمع بندی

بچه ها تقریبا با اصول کلی درس آشنا شده اند، تمرینات را با هم حل کرده ایم، حالا عشقم کشیده است شعر عقاب را برایشان بخوانم. وسط شعر عقاب زنگ می خورد. هیاهوی بچه ها بلند می شود و من کوله به دوش از کادر خارج می شوم.


ساعت ده: شروع کلاس در ششم یک


کلاس ماریای معروف! کار درخانه ها را حل میکنیم، برای آمدن پای تخته دعواست، دو نفر تکلیف را ننوشته اند، حوصله ی فرستادن به دفتر را ندارم، برای آخرین بار بهشان فرصت می دهم، درس زودتر از آنچه فکر می کردم تمام می شود، می رویم سراغ داستان خسرو و شیرین. بچه ها غرق شنیدن داستان هستند، زنگ تفریح شده اما هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، وقتی فرهاد تیشه بر سر می کوبد و جان به جان آفرین تسلیم می کند حالشان گرفته می شود.


ساعت یازده: شروع کلاس با ششم دو

 بچه های این کلاس آرام تر هستند، زنگ اول به حل کار درخانه ها می گذرد، بچه ها شیطنت می کنند، میخندیم، شوخی می کنیم، به جای خالی ثنا اشاره می کنیم، غصه میخورم که چرا نیست، برگه های آزمون آغازین را بین شان پخش می کنم، خجالت می کشند از نمره های پایین، سر به سرشان می گذارم و تاکید میکنم که نمره برایم مهم نیست، می خندم، میخندند و زنگ می خورد.


ساعت دوازده، همان کلاس، زنگ اجتماعی


داستان خسرو و شیرین را برایشان می گویم، عادت کرده اند وقت داستان خواندن من، کلاس را تاریک می کنند، پرده ها را می کشند و در سکوت فرو می روند، لذت بخش است دیدن چهره ی تک تک شان لذت بخش است. داستان  تمام می شود از مرگ شیرین و فرهاد و خسرو دلگیرند.

بحث گروهی جلسه ی قبلی را سر و سامان می دهیم، کار برگ ها را حل می کنند و درس دوم اجتماعی با خوب یو خوشی به اتمام می رسد.


ساعت یک: پسرانه، زنگ اجتماعی


امروز قرار است درس بپرسم، مثل همیشه علی فرید پای تخته یک لنگه پا ایستاده است، عطا یواشکی دارد سیبش را گاز می زند، می خندم و میگویم من ندیدم علی راحت باش، امیر رضا تقریبا روی صندلی دراز کشیده است، کم مانده روی زمین ولو شود، با امیرحسین قهرم، همین قهر بودنم باعث شده غمگین و ناراحت روی صندلی اش آرام بنشیند، درس می پرسم، بحث می کنیم، شلوغی می کنند، جیغ می زنند و بالاخره زنگ پایان به صدا در می آید.


ساعت دو: در راه خانه


توی بی آر تی خانوم بغل دستی ام دارد با موبایل حرف می زند، توی آن چند دقیقه کل زندگی اش را بغل گوشم داد کشیده است، از آدم هایی که توی اتوبوس و تاکسی با صدای بلند با گوشی شان صحبت می کنند بدم می آید. زانو هایم زیر فشارش له شده اند، تحمل می کنم، لبخند می زنم، با گوشی ور می روم تا برسم به ایستگاه مد نظرم.


ساعت دو و سی دقیقه: خانه

بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، نون جان دارد چای میخورد، می نشینم، حرف می زنیم، مامان از ایلیا و سفر یک روزه شان به ارس تعریف می کند، ناهار میخوریم، حرف میزنیم، عکس بازی می کنیم، حرف می زنیم، چای میخوریم و باز حرف میزنیم، حوصله ی بالا رفتن و خزیدن در تنهایی هایم را ندارم، نون جان متعجب است، از اینکه نرفته ام بالا، از اینکه هنوز نشسته ام به حرف، پست های جالبی را که سیو کرده بودم نشانش می دهم، حرف ها سر می آید و حالا من توی اتاقم نشسته ام.



ساعت شش: مشغول کار


مستر ژ رنگ می زند، از اوضاع ایران می پرسد، برعکس همیشه تعریف میکنم، از وقتی رفته است ینگه دنیا، سعی میکنم درباره ی ایران فقط اخبار خوب و مثبت را مخابره کنم، میگویم توی لاهه محکومتان کردیم، میخندد، میگوید پاک دشمن شده ای با من دختر، از قیمت پایین دلار می گویم؛ خوشحال می شود، اطلاعات سایت را رد و بدل میکنیم، چند دقیقه ای اطلاعات را زیر و رو میکنم و تماس را قطع می کنم.



ساعت هفت: نت گردی


نعیمه پیام داده که تئاتر استادش از دوشنبه اجرا دارد، توی این بدبختی های مالی مگر میشود تئاتر پویان را نرفت؟ آن هم کار اشمیت را؟ قرار شده من سر بازار بنشینم به گدایی و نعیمه چند دور بازار دروازه سوار کند تا پول بلیط مان جور شود:)) بلیط تئاتر چرا اینقدر گران است؟ چرا مسولان رسیدگی نمی کنند؟ امیدوارم تا سوفی و دیوانه و مغزهای کوچک زنگ زده اکران شان تمام نشده، حقوق هایمان ار گرفته باشیم!



ساعت هفت و نیم: شروع کار

دارم مطلب مینویسم، همان محتوا نویسی که گفته بودم. اگر این کار را جدی تر دنبال می کردم الان وضعیت مالی اینقدر بغرنج نبود، اما تنبلی اگر بگذارد.....


ساعت 8:45 دقیقه : سریال


دقیقا نمیدونم چند قسمت از سریال دلدادگان رو دیدم ولی حس میکنم پشیمون نیستم از ندیدن همه ی قسمت ها، ولی امشب چون خیلی حوصله ام سر میرفت نشستم پای سریال، از شانس خوبم باد شدید بود و مدام آنتن تکون میخورد آخر سر هم نشد که ببینیم.


ساعت 9: خبر هیجان انگیز


مستر ژ دوباره زنگ زد، پیشنهادی داده بهم که دارم از شدت ذوق زدگی می ترکم، دستام داره می لرزه، نمیدونم اول این خبر رو به کی بدم، کی بیشتر خوشحال میشه، وای خدایا باورم نمیشه..... چقدر امروز روز خوبیه. مرسی مرسی مرسی


ساعت 9:30 : زل زده به مانیتور

تو فکر پیشنهادشم، بهش گفتم بذار فکر کنم، تا فردا بیشتر بهم مهلت نداده، من که میدونم جوابم چیه، چرا وقت برای فکر کردن خواستم؟؟؟؟ من انگار مدت ها بود منتظر این پیشنهاد بودم، مدت ها ..... بازم دارم هیجانم رو کنترل میکنم که فعلا به کسی چیزی نگم.....

ساعت ده:مشورت

مژده موافقه، دلم قرصه ، خدا رو دارم حس میکنم، امیدوارم مستر ژ جان اینجا رو نخونه پاک آبرو ریزی میشه😁

دارم میرم بخوابم، کلی کار دارم فردا

ساعت 11 و ده دقیقه :خواب

یه معلم وظیفه شناس شبا زود میخوابه. شبتون غزل😍

  • نسرین

هوالمحبوب

روزی که گفتم می روم و چند هفته ای گم می شوم توی چهار دیواری خودم و سراغ نوشتن نمیایم، هیچ فکرش را نمی کردم که این غم سنگینی که نشسته توی جانم به هفته نرسیده، ته بکشد و خبرهای خوب هجوم بیاورند و من دوباره قلم به دست بگیرم و کلمه ها را جان ببخشم. این نشاط مضاعفی که توی دل و جانم نشسته، نوید از یک چیز می دهد، پوست کلفت شدن. ضربه ها هر چه کاری تر می شود، زخم ها هر چه به استخوان بیشتر می نشیند، پوست من هم کلفت تر می شود، بهانه بود که ناراحتم و چند روزی می روم که خوب شوم، من بی نوشتن هیچ وقت خدا بهتر نشده ام، حالا که بوی پاییز دویده در رگ هایم، حالا که خبر های خوب قبولی بچه ها یکی یکی از راه می رسد، همین که زنگ می زنند و از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه می کنند و خانم معلم، خانم معلم گفتن هایشان قند توی دلم آب می کند، همین که مینویسم و همین که هنوز خدا دوستم دارد برای یک عمر ادامه دادن کافی است.
همین که نون جان می خندد، همین که مامان خوشحال است، همین که هنوز می توانم در حد مرگ کار کنم، همین که هنوز بین کسانی آبرو دارم ، همین ها یعنی می شود ادامه داد. حتی اگر هزار و یک نفر دلت را، روحت را، غرورت را، احساست را لگد مال کرده باشند. ما زنده از آنیم که پایان نپذیریم. خوشحالم که هنوز انگیزه ای هست، با تمام نیرویی که توی رگ هایم حس میکنم، هیچ وقت نباید فرار کنم، باید بمانم و بجنگم، مثل همه ی سی  سال گذشته، مثل همان وقتهایی که توی رختخوابم نقشه می کشیدم برای تمام شدن همه ی جنگ های اعصاب، نقشه می کشیدم برای خوب کردن حال مامان، نقشه می کشیدم برای پولدار شدن آقاجون، نقشه می کشیدم برای آشتی دادن داداش و آقاجون، نقشه می کشیدم و توی این رویاهای کودکانه خوابم می برد، وقتی صبح می شد همه ی جنگ ها فروکش کرده بود، فتنه ها خوابیده بودند و هنوز می شد به آینده ی زندگی، به آینده ی خانواده امیدوار شد. توی همان یک وجب جا، چه نامه هایی که ننوشتم و توی جیب این و آن نگذاشتم، چه دلبری هایی که از این و آن نکردم که قهر هایشان تمام شود، چه زجری را تحمل کردم تا سی ساله شدم، تا بزرگ شدم و فهمیدم جنگ ها هیچ وقت قرار نیست تمام شوند، این ما هستیم که باید یاد بگیریم وسط همین جنگ ها زندگی کنیم، وسط این جنگ ها رویاهایمان را محقق کنیم، وسط این جنگ ها عاشق شویم و دل ببازیم. حالا هر چقدر می توانید چوب بردارید و دنبالم کنید، دهان تان را به تمسخر باز کنید، هر چه لایقم نیست را به من نسبت بدهید، من یک کرگدن پوست کلفت از جنگ برگشته ام.


+پی نوشت1: بچه ها در آزمون تیزهوشان قبول شده اند.

+پی نوشت 2: امروز زمزمه های تنهایی  1200 روزه شد.

  • نسرین

هوالمحبوب

سلام!

بله من یک از کنگره برگشته ی خوشحالم. یک انسان ندید بدید خوشحال، یک عدد شیفته ی محمود جان، یک عدد شیفته ی فریبا جان، یک عدد نویسنده ی قشنگ، یک عدد آدم حسابی. بله شاید باورش برای خیلی هاتون سخت باشه؛ ولی من دیروز در نزدیک ترین صندلی به جناب دولت آبادی نشسته بودم، حتی از آقای ساعی ور برنده ی جایزه ی کن هم نزدیک تر، حتی از خیلی از بزرگان دیگر نزدیک تر، همینقدر شیفته طور، وقتی توی جمع دوستان داستان نویس خودت رو قالب کنی و بری تو گروه شون خیلی جاها راه رو برات باز میکنن و فکر میکنن جزو اون هایی. حتی اگر تا حالا دو خط درست حسابی هم ننوشته باشی، به هر حال چند روزه که توی تبریز یک کنگره ی ادبی در حال برگزاری هست که امروز هم اختتیامیه اش خواهد بود. کنگره ی سه نسل داستان نویسی در ایران، به مناسبت تبریز 2018.

جلسه قرار بود هم اندیشی بین داستان نویس های جوان با اساتید حاضر در جلسه باشه، ولی ما هیچی حرف نزدیم، یعنی مجری جلسه اعصاب نداشت و هی میخواست ناظم بازی در بیاره و نذاره کسی حرف بزنه! تازه توی حیاط تالار هم پر از مامور بود و فضا به شدت امنیتی، جلسه ی دو ساعته، یک ساعته تموم شد، چون می ترسیدن مبادا کسی حرف سیاسی بزنه و شلوغ بشه، طبق معمول همیشه. اما همین که آدم بشینه به صدای این آدم ها گوش بده، همین که داستان بشنوه، شعر بشنوه باز هم غنیمته، حتی اگر مسولان نامحترم همیشه دلواپس باشن و برنامه ریزی موج بزنه و خیلی از بزرگان نویسندگی تبریز به جلسه دعوت نشن، باز هم غنیمته. حتی اگر آقای ساعی ور کارگردان رو با غلامحسین ساعدی مرحوم اشتباه بگیرن و باهاش کلی عکس یادگاری بگیرن، بازهم غنیمته، خنده های ما توی ماشین آقای ساعی ور وقتی براش تعریف می کردیم که دلیل اون همه اشتیاق دخترهای جوون برای عکس گرفتن باهاشون چی بود هم غنیمته، حتی اگه خیلی از آدم هایی که توی جلسه اهل داستان و کتاب و غیره نبودن باز هم چنین جمع هایی غنیمته. کلی حرف زدیم کلی عکس گرفتیم و کلی خوش گذشت بهمون. نویسنده ها آدم های خوبی هستن، بی ادا، بی تظاهر بی هیچ منیتی، خانم وفی با اغلب داستان نویس ها در ارتباط هستن، آقای دولت آبادی هم همین طور، راحت جواب تلفن میدن، راحت عکس میگیرن و راحت تبادل اطلاعات میکنن. کاش توی فضای بهتری می دیدیم شون جایی که بشه زانو به زانو باهاشون حرف زد. تاکید کرده وبدن که هتل چند ستاره نمی رن، برای ناهار گفتن رستوران شیک بالا شهر نمیان و صاف رفتن رستوران محمدی تو خیابون تربیت، جای همتون خالی بود دیروز. سرزمین ستاره های درخشان ادبیات، شهر صمد بهرنگی، رضا براهنی و غلامحسین ساعدی دیروز مهمانان ویژه ای داشت.


#محمود_دولت_آبادی

#هوشنگ_مردادی_کرمانی

#فریبا_وفی

#شمس_لنگرودی

#بلقیس_سلیمانی

#علی_دهباشی

  • نسرین

هوالمحبوب


اوایل برای همه عجیب بود، وقتی پا می شدم جلوی تخته بایستم، کل تخته رو، کل نوشته های روی تخته رو می پوشوندم، وقتی خم می شدم چیزی بنویسم، کل هیکلم میوفتاد روی دفترم، روزهای امتحان کسی نمی تونست از روی دستم تقلب کنه، چون من دستم روی ورقه ام بود، اوایل فکر می کردن دارم خسیس بازی در میارم و بهشون تقلب نمیدم، ولی کم کم مفهوم چپ دستی ام براشون جا افتاد. معلم مون کلافه می شد وقتی دوخت های دندون موشی ام رو از چپ به راست می دوختم و اون نمیتونست از جایی که من دوختم و نصفه رها کردم ادامه بده، وقتی دارم آستر و رویه ی لحاف رو میدوزم، کسی نمی تونه بغل دستم بشینه، چون به زودی به هم بر خورد می کنیم، چون من از چپ به راست میرم و اون از راست به چپ! هیچ می دونستین که هیچ کس اندازه ی ما از دفترها و کتاب های سیمی بدش نمیاد؟

هیچ وقت نتونستم خیاط خوبی بشم، چون قیچی ها برای راست دست ها طراحی میشن، مامان همیشه غر میزد که بلد نیستی لباس رو خوب چنگ بزنی، چرا دست چپ رو بالا گرفتی، وقتی سر میز غذا میشینم باید حواسم به بغل دستی ام باشه که بهش نخورم، چون من یک چپ دستم و طرفی که کنارم نشسته راست دسته. نباید از دیدن اینکه من قاشق رو با دست چپ گرفتم و چنگال رو با دست راست تعجب کنید، من چپ و راستم رو گم نکردم فقط من یک چپ دستم. وقتی کنارم راه میرید لطفا سمت چپم بایستید که بتونم تعادلم رو خوب حفظ کنم. هی نخوایید که براتون توضیح بدم. درباره ی اینکه چرا دستم تند هست سوال نپرسید شاید به چپ دست بودنم مربوط باشه ولی لزوما همه ی چپ دست ها تند نویس نیستند، هی نگین که چپ دست ها خوش خط هستند، من یک مثال نقض هستم. چپ دست ها آدم های عجیبی نیستن ولی خب توی یه سری چیزها متفاوتند. فکر میکنن که چپ دست ها هنرمندها و معمارهای خوبی میشن، چون سریع میتونن عکس العمل نشون بدن، ما آدم های تندی هستیم، اما نه هممون، من میتونم کاری رو که شما یک ساعت طول میدین در عرض یک ربع انجام بدم، نمیدونم به چپ دست بودنم مربوطه یا نه ولی میگن که هست. دو نیم کره ی چپ و راست مان را راحت تر به کار میگیریم و همین باعث می شود که هر سال کلی دانشمند درباره ی مزیت چپ دست بودن صحبت کنند و کلی نظریه صادر کنند. ولی واقعا چپ دست بودن  در جهانی که برای راست دست ها طراحی شده سخت است. ما فقط ده درصد از کل جمعیت زمین را تشکیل می دهیم و همین خاص بودن شرایط را برایمان سخت تر می کند. درباره ی ما اقلیت زمین حرف های جالب زیادی زیاده می شود ولی ما واقعا خاص و ویژه نیستیم فقط چپ دستیم همین. راستی مرد های چپ دست زمین، دو برابر ما زن ها هستند، عجیبه نه ؟

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی خودت خرج زندگی ات را در می آوری، مجبوری مدیریت هزینه ها را هم یاد بگیری. اینکه دستت توی جیبت می رود لذت بخش است، اما اینکه گاهی مثل چی در چی گیر می کنی، وحشتناک است. وقتی پنج سال پیش تصمیم گرفتم مستقل شوم و از هیچ کس کمک مالی نگیرم، فشار گرانی را تا این حد حس نمی کردم. حالا که توی خانه ی پدری زندگی می کنم و خرج خانه و خورد و خوراکم با خودم نیست، وضعیت این است. وای به حال روزی که واقعا بخواهم مستقل شوم.

اصولا من جزو آدم هایی هستم که عقل معاش ندارند. ترجیح میدهم خوب زندگی کنم حتی اگر شده نصف ماه را. دلم میخواهد برای خرید دو چیز هیچ وقت در مضیقه نباشم، اولی کتاب و دومی لباس. اما این روزها که توی بیکاری و به دنبالش بی پولی گیر کرده ام، نمی توانم بی حساب و کتاب خرج کنم.

بر اساس یک قانون نانوشته بیشترین خرج ها همیشه توی روزهای بیکاری، پیدایشان می شود. عطر و ادکلن ته می کشد، کرم ضد آفتابت تمام می شود، نت خانه و گوشی هم زمان تمام می شوند، موعد اقساط سر می رسد، عروسی دوستت دعوت می شوی و هر جور بخواهی ببیچانی نمی توانی از زیر این فشارهای مالی شانه خالی کنی.

حالا در سخت ترین روزهای سال به سر می برم. سخت از این نظر که بهترین وقت برای خوش گذرانی و تفریح و گشت و گذار است. بی دغدغه ی کار و درگیری های مدرسه و کلاس و درس. اما وقتی خوب نگاه می کنی و چند ماه آینده را پیش چشم می آوری، لذت بردن ها، کامت را تلخ میکنند.

امروز نشسته بودم به حساب کتاب که تا آخر مرداد که دوباره پول دستم می آید، چطور خرج کنم که این تابستان، به بدهکاری ختم نشود. توی همین حساب و کتاب ها، دوختن مانتوی جدید از لیست خط خورد، خرید کفش کرم خط خورد، خرید عصای کوهنوردی خط خورد و جای همه ی آن ها را یک کیلو باقلوای درجه یک گرفت. چون هیچ چیزی نمی تواند باعث شود که من از خوشمزه های زندگی ام دست بکشم. حتی تابستان سیاهِ بی پولی.

در کنار همه ی دغدغه های مالی، در کنار همه ی نارضایتی های مالی، یک شکر گزاری بزرگ و وسیع بدهکارم. به خاطر همه ی درهای بسته ای که به موقع به رویم گشوده می شوند، به خاطر کارهای پاره وقتی که می کنم، از محتوا نویسی تا کلاس خصوصی. تک تک این اتفاق های خوب مالی، توقع من را از خودم و توانایی هایم بالا می برد. خوشحالم که توی یک سال اخیر خانواده به خاطر ولخرجی هایم کمتر غر میزنند، خوشحالم که کمتر توی مضیقه گیر می کنم. خوشحالم که لای پر قو بزرگ نشده ام و از بچگی یاد گرفته ام گلیمم را از آب بیرون بکشم. خوشحالم که افتخارم کار کردن است، و هیچ وقت هیچ دغدغه و درگیری مانع این نشده است که مهارت های فردی ام را به عنوان یک زن فراموش کنم. هیچ وقت به بهانه ی درس و کار از زیر کارهای خانه در نرفته ام. غر زیاد زده ام اما حالا در کنار همه ی مهارت های اجتماعی میتوانم بگویم آشپز خوبی هم هستم. اصولا سر رفاقت و آشپزی ادعایم می شود.

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب


نزدیکی های ساعت شش، باید جلوی مجتمع ستاره باران باشم. ناهار خوشمزه، را روی میز می گذارم و مامان و نون جان را دعوت میکنم برای خوردنش. دوش عجله ای و اتو کردن لباس ها را به سرعت انجام می دهم. هدیه ی کوچکی که برایش خریده ام را توی کیف می گذارم و راه می افتم.

این هیجان یک دیدار وبلاگی است. چند ماهی است که منتظر دیدنش هستم. کنکور او و آزمون من هر دو تمام شده اند، روزهای گرم و کش دار تیر ماهی را به سرعت سپری کرده ایم و رسیده ایم به امروز.

وقتی دارم بین مغازه ها چرخ میزنم نگاهم به ساعت است. من مثل همه ی قرار ها زود رسیده ام. حوالی ساعت شش زنگ میزنم و آدرس دقیق میدهم.

توی دلم خدا خدا میکنم که زهرا، یکی مثل این دختر چادری که چند دقیقه پیش از مقابلم رد شد نباشد، از دخترهای نچسبی که نمی شود تحمل شان کرد نباشد. از دخترهایی که خیلی اهل کلاس گذاشتن هستند نباشد.

می دانم که نیست. اصلا همین گرمی و صمیمیت اوست که جذبم کرده است.

دختر چادری ریزه میزه ای از پله برقی های طبقه ی اول بالا می آید. در نگاه اول شناخته ام. با هم به سمت کافی شاپ می رویم. مکان دنجی است. با دو بستنی شکلاتی که هر دو عاشقش هستیم، صحبت ها گل می اندازند.

از خودمان می گوییم، از خواهرها و برادرها، از وبلاگستان و بچه های وبلاگ نویس. خاطره ها تمامی ندارند. بحث شیرین مان دو ساعتی طول می کشد. هم مسیر هستیم و تا چهارراه ما با اتوبوس آمده ایم.

وقتی جدا می شدیم نفس راحتی کشیدیم. بابت اینکه هیچ کدام از پیش بینی هایم اشتباه از آب در نیامده است. یک دختر شیرین، صاف و ساده و صمیمی، از آن هایی که انگار سال هاست می شناسی اش.

خوشحالم که یک دوست مجازی را وارد دنیای حقیقی ام کرده ام.

  • نسرین