هوالمحبوب
ساعت شش صبح: بیداری
آلارم گوشی را خاموش میکنم، ساعت شش و ربع بیدار میشوم، سوز سردی توی هواست، حس میکنم امروز دیگر پاییز دارد خودش را کم کم نشان می دهد.
ساعت شش و نیم: آماده سازی صبحانه
هیچ میدانید همکارانم توی مدرسه من را با چه ویژگی بارزی می شناسند؟ صد در صد نمی دانید، اینجا نه تدریس من و نه پوششم و نه اخلاقم بلکه صبحانه های خاص و ویژه ام زبانزد خاص و عام است! من عادت دارم که صبحانه ی مفصلی بخورم، هر صبح برای خودم سیب زمینی کبابی، سرخ شده، نون و سبزی، خیار و گوجه، عدسی، کوکو یا کتلت و یا هر چیز خوش مزه ی دیگری مهیا می کنم و سر راه نان تازه می گیرم و صبحانه ی مفصلی توی مدرسه نوش جان میکنم.
ساعت هفت صبح: حرکت
ساعت هفت اسنپ می رسد سر کوچه و من و مامان را سوار می کند، مسیر مان یکی است و من سر راه پیاده می شوم و چند دقیقه ای تا مدرسه پیاده روی می کنم. نان روغنی های آن نانوایی دم مدرسه خیلی خوشمزه است، نصف یک نان برای یک صبحانه ی کامل حتی زیاد هم هست.
ساعت هفت و نیم: مدرسه
ساعت کاری ما از هشت صبح شروع می شود ولی من به دلیل استفاده ی رایگان از سرویس مامان، معمولا نیم ساعتی زودتر می رسم، وقت دارم که کمی مطالعه کنم، چای بنوشم و در کلاس مهیای ورود بچه ها شوم.
ساعت هشت صبح: آغاز کلاس درس
امروز قرار بود افعال اسنادی را به پسرها درس بدهم، مبحث سخت و سنگینی که اغلب بچه ها توش گیر می کنند، امیررضا غایب است، هادی بزرگه تکلیف را ننوشته است، میفرستمش دفتر تا به مادرش زنگ بزند، گریه می کند، مقاومت می کند، اما جدی بودن همین اول سال نظم را بهشان یاد می دهد، پسرهای بازیگوش را فقط با جدیت می توان به راه آورد.
ساعت هشت وسی دقیقه: در خلال تدریس
علی محبوبم مریض است، دل پیچه گرفته است، کلاس را برای تغذیه تعطیل میکنم و منتظر می مانم که اوضاع بهتر شود. بعد از چند دقیقه شاداب و خوشحال دوباره سر جایش نشسته است. امیررضا با نیم ساعت تاخیر با اجازه ی کتبی وارد می شود. هیچ اهمیتی هم نمی دهد که کجای درس بودیم، نه سوالی می کند و نه توضیحی می خواهد، می نشیند و مشغول ور رفتن با جزوه می شود.
امیرحسین دیروز از توی باغچه ی رو به روی حیاط، کاغذهایی را که دفن کرده بودیم بیرون کشیده و حالا دارد درباره ی نمی توانم های بچه ها مزه پرانی میکند، حسابی کفری می شوم، تذکر می دهم که این کارش باعث می شود از اردوی فصل کشاورزی خط بخورد، هشدار آخر درباره ی حریم خصوصی است که او زیر پایش گذاشته، درس به خوبی جا نیوفتاده و همین ناراحت ترم می کند.
ساعت 9 و نیم: در حال جمع بندی
بچه ها تقریبا با اصول کلی درس آشنا شده اند، تمرینات را با هم حل کرده ایم، حالا عشقم کشیده است شعر عقاب را برایشان بخوانم. وسط شعر عقاب زنگ می خورد. هیاهوی بچه ها بلند می شود و من کوله به دوش از کادر خارج می شوم.
ساعت ده: شروع کلاس در ششم یک
کلاس ماریای معروف! کار درخانه ها را حل میکنیم، برای آمدن پای تخته دعواست، دو نفر تکلیف را ننوشته اند، حوصله ی فرستادن به دفتر را ندارم، برای آخرین بار بهشان فرصت می دهم، درس زودتر از آنچه فکر می کردم تمام می شود، می رویم سراغ داستان خسرو و شیرین. بچه ها غرق شنیدن داستان هستند، زنگ تفریح شده اما هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، وقتی فرهاد تیشه بر سر می کوبد و جان به جان آفرین تسلیم می کند حالشان گرفته می شود.
ساعت یازده: شروع کلاس با ششم دو
بچه های این کلاس آرام تر هستند، زنگ اول به حل کار درخانه ها می گذرد، بچه ها شیطنت می کنند، میخندیم، شوخی می کنیم، به جای خالی ثنا اشاره می کنیم، غصه میخورم که چرا نیست، برگه های آزمون آغازین را بین شان پخش می کنم، خجالت می کشند از نمره های پایین، سر به سرشان می گذارم و تاکید میکنم که نمره برایم مهم نیست، می خندم، میخندند و زنگ می خورد.
ساعت دوازده، همان کلاس، زنگ اجتماعی
داستان خسرو و شیرین را برایشان می گویم، عادت کرده اند وقت داستان خواندن من، کلاس را تاریک می کنند، پرده ها را می کشند و در سکوت فرو می روند، لذت بخش است دیدن چهره ی تک تک شان لذت بخش است. داستان تمام می شود از مرگ شیرین و فرهاد و خسرو دلگیرند.
بحث گروهی جلسه ی قبلی را سر و سامان می دهیم، کار برگ ها را حل می کنند و درس دوم اجتماعی با خوب یو خوشی به اتمام می رسد.
ساعت یک: پسرانه، زنگ اجتماعی
امروز قرار است درس بپرسم، مثل همیشه علی فرید پای تخته یک لنگه پا ایستاده است، عطا یواشکی دارد سیبش را گاز می زند، می خندم و میگویم من ندیدم علی راحت باش، امیر رضا تقریبا روی صندلی دراز کشیده است، کم مانده روی زمین ولو شود، با امیرحسین قهرم، همین قهر بودنم باعث شده غمگین و ناراحت روی صندلی اش آرام بنشیند، درس می پرسم، بحث می کنیم، شلوغی می کنند، جیغ می زنند و بالاخره زنگ پایان به صدا در می آید.
ساعت دو: در راه خانه
توی بی آر تی خانوم بغل دستی ام دارد با موبایل حرف می زند، توی آن چند دقیقه کل زندگی اش را بغل گوشم داد کشیده است، از آدم هایی که توی اتوبوس و تاکسی با صدای بلند با گوشی شان صحبت می کنند بدم می آید. زانو هایم زیر فشارش له شده اند، تحمل می کنم، لبخند می زنم، با گوشی ور می روم تا برسم به ایستگاه مد نظرم.
ساعت دو و سی دقیقه: خانه
بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، نون جان دارد چای میخورد، می نشینم، حرف می زنیم، مامان از ایلیا و سفر یک روزه شان به ارس تعریف می کند، ناهار میخوریم، حرف میزنیم، عکس بازی می کنیم، حرف می زنیم، چای میخوریم و باز حرف میزنیم، حوصله ی بالا رفتن و خزیدن در تنهایی هایم را ندارم، نون جان متعجب است، از اینکه نرفته ام بالا، از اینکه هنوز نشسته ام به حرف، پست های جالبی را که سیو کرده بودم نشانش می دهم، حرف ها سر می آید و حالا من توی اتاقم نشسته ام.
ساعت شش: مشغول کار
مستر ژ رنگ می زند، از اوضاع ایران می پرسد، برعکس همیشه تعریف میکنم، از وقتی رفته است ینگه دنیا، سعی میکنم درباره ی ایران فقط اخبار خوب و مثبت را مخابره کنم، میگویم توی لاهه محکومتان کردیم، میخندد، میگوید پاک دشمن شده ای با من دختر، از قیمت پایین دلار می گویم؛ خوشحال می شود، اطلاعات سایت را رد و بدل میکنیم، چند دقیقه ای اطلاعات را زیر و رو میکنم و تماس را قطع می کنم.
ساعت هفت: نت گردی
نعیمه پیام داده که تئاتر استادش از دوشنبه اجرا دارد، توی این بدبختی های مالی مگر میشود تئاتر پویان را نرفت؟ آن هم کار اشمیت را؟ قرار شده من سر بازار بنشینم به گدایی و نعیمه چند دور بازار دروازه سوار کند تا پول بلیط مان جور شود:)) بلیط تئاتر چرا اینقدر گران است؟ چرا مسولان رسیدگی نمی کنند؟ امیدوارم تا سوفی و دیوانه و مغزهای کوچک زنگ زده اکران شان تمام نشده، حقوق هایمان ار گرفته باشیم!
ساعت هفت و نیم: شروع کار
دارم مطلب مینویسم، همان محتوا نویسی که گفته بودم. اگر این کار را جدی تر دنبال می کردم الان وضعیت مالی اینقدر بغرنج نبود، اما تنبلی اگر بگذارد.....
ساعت 8:45 دقیقه : سریال
دقیقا نمیدونم چند قسمت از سریال دلدادگان رو دیدم ولی حس میکنم پشیمون نیستم از ندیدن همه ی قسمت ها، ولی امشب چون خیلی حوصله ام سر میرفت نشستم پای سریال، از شانس خوبم باد شدید بود و مدام آنتن تکون میخورد آخر سر هم نشد که ببینیم.
ساعت 9: خبر هیجان انگیز
مستر ژ دوباره زنگ زد، پیشنهادی داده بهم که دارم از شدت ذوق زدگی می ترکم، دستام داره می لرزه، نمیدونم اول این خبر رو به کی بدم، کی بیشتر خوشحال میشه، وای خدایا باورم نمیشه..... چقدر امروز روز خوبیه. مرسی مرسی مرسی
ساعت 9:30 : زل زده به مانیتور
تو فکر پیشنهادشم، بهش گفتم بذار فکر کنم، تا فردا بیشتر بهم مهلت نداده، من که میدونم جوابم چیه، چرا وقت برای فکر کردن خواستم؟؟؟؟ من انگار مدت ها بود منتظر این پیشنهاد بودم، مدت ها ..... بازم دارم هیجانم رو کنترل میکنم که فعلا به کسی چیزی نگم.....
ساعت ده:مشورت
مژده موافقه، دلم قرصه ، خدا رو دارم حس میکنم، امیدوارم مستر ژ جان اینجا رو نخونه پاک آبرو ریزی میشه😁
دارم میرم بخوابم، کلی کار دارم فردا
ساعت 11 و ده دقیقه :خواب
یه معلم وظیفه شناس شبا زود میخوابه. شبتون غزل😍