گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خوشبختی هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

از روزی که یادم می آید، نوشتن و خواندن جزئی از من بودند. نه اینکه خوب بنویسم یا ادعایی در خواندن داشته باشم، نوشتن و خواندن تنها هنرهایی بودند که به خیال خودم داشتم، هیچ وقت بابت خط خوب یا نقاشی زیبا یا کارهای هنری دیگر مورد تشویق قرار نگرفته بودم. هیچ هنر خاصی هم نداشتم البته. یادم نمی آید کسی گفته باشد که تو استعداد فلان چیز را داری. اما زمانی که سال اول دبیرستان درس رستم و سهراب را می خواندیم و سر خوانش شعر دعوا بود، معلم مان گفت که هر کس چند بیت بخواند که دعوا بخوابد. نفر اول من بودم، وقتی شروع کردم به خواندن، نمی دانستم که قرار است سر کدام بیت متوقف شوم، وقتی قصه به انتها رسید و سهراب زاری کنان خواند که "کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من"  تازه به خودم آمدم و دیدم من یک نفس تمام شعر را خوانده ام. تمام که شد چشم های خانم دشتی برق می زد، شاهنامه را هر کسی نمی توانست بخواند، لحن من هم حماسی طور بود. خوشش آمد و من شدم نور چشمی اش، بعد ها مجری انجمن ادبی دبیرستان و بعدتر ها کسی که روی نوشته هایش حساب می کردند. دانشگاه که رفتیم اولین نفری که در اولین جلسه ی آیین نگارش نوشته اش مورد توجه استاد قرار گرفت، من بودم. قرار بود یک صندلی را در یک انبار تاریک توصیف کنیم. استاد نون بسیار سخت گیر، بسیار با سواد و بسیار جوان بود. قیافه ی دختر کشی نداشت و همین باعث می شد که به خاطر سختگیری هایش بیشتر مورد تنفر باشد تا محبت. اما گروه ما دوستش داشتند، چون از هیچ چیزی به سادگی رد نمی شد. ما هم خوره ی خواندن داشتیم. کتاب ها را می جویدیم و سر هر تحقیق خودکشی می کردیم. صرفا به خاطر همان یک جمله ای که پایان تحقیق می نوشت "خانم فلانی، مقاله ی شما بسیار درست و دقیق نوشته شده است در ادامه ی کار همچنان کوشا باشید"

اعتراف می کنم که رقابت با هم کلاسی های با سواد و درس خوان بسیار سخت بود. هیچ وقت جزو نفرات اول کلاس نبودم. معدل خوبی نداشتم اما همیشه جزو درس خوان ها دسته بندی میشدم!

پایان نامه را که نوشتم کلی به خودم افتخار می کردم، در واقع نوشتن واقعی از آن جا شروع شد. از آنجا بود که نوشتن برایم جدی تر از قبل شد. بعد از ارشد بود که آمدم سراغ وبلاگ نویسی و کم کم رسیدم به اینجایی که الان هستم.

وبلاگ نویسی برای من در حکم دفتر خاطرات نبود. هیچ وقت چنین دیدی به وبلاگ نداشتم. دوست داشتم زمانی بنویسم که دغدغه اش را دارم. زمانی بنویسم که کلمات هجوم می آورند به مغزم و نوشتن برایم یک رسالت می شود.

خوب و بد قلمم را بهتر از هر کسی می دانم. قاضی سختگیری هستم چون معلمم.

بهترین اتفاق زندگی ام با وبلاگ نویسی شروع شد، آشنایی با آدم های مهم، انسان هایی که نوشتن برایشان تفریح نیست، آدم هایی که نوشته هایشان به وجدت می آورد، وبلاگ نویسی جایی بود که نقد شدم و محک خوردم و تلاش کردم بهتر بنویسم. حالا کم کم دارم به رویای همیشگی ام فکر می کنم. به نویسندگی. حالا بعد شش سال مشق نویسندگی کردن، می توانم جرات داستان نوشتن را پیدا کنم.

این متن قرار بود تقدیری باشد از همه ی اهالی قلم، اهالی تفکر و دانایی. تمام کسانی که نوشتن را به من و ما آموختند، تمام کسانی که رنج نوشتن را به جان خریدند و قلم شان را به نام و نان نفروختند. زنده نگه می داریم یاد و خاطره ی تمام قلم به دست های سرزمین مان را باشد که امانت دار خوبی برای یادگاری هایشان باشیم و شاگرد خوبی برای ادامه ی راه شان.

  • نسرین

هوالمحبوب

چند روز پیش که داشتم با یلدا از مدرسه برمیگشتم خونه، به عادت همیشگی پیاده بودیم. وقتی با همیم اونقدر حرف داریم که نمیشه با اتوبوس رفت و حرف ها رو ناقص گذاشت. یلدا عادت داره به تک تک مغازه ها سر بزنه. دوست داره جلوی گلفروشی بایسته و از قشنگی گل ها لذت ببره، توی میوه فروشی خیره بشه به میوه های نوبرانه، توی کتابفروشی چرخ بزنه و هی کتاب انتخاب کنه. دوست دارم این حالش رو. نزدیکی های چهارراه «منصور»، چشمم افتاد به آقایی که با کت و شلوار خیلی شیک داره کنارمون راه میاد. هی دقیق شدم، هی دقیق شدم، دیدم بله خودشه. یک آن پرت شدم به 17 سالگی ام. همون سالی که برای آخرین بار دیده بودمش. خیلی خوش تیپ تر از اون وقت ها شده بود. هر چند موهاش از سیاهی به سفیدی می زد ولی خودش بود. همون مرد محبوب دوران دبیرستان، که خیلی دوستش داشتم.

هی از بغل یلدا سرک کشیدم که بهش سلام بدم و در نهایت با جیغ خفه ای گفتم سلام آقای عمرانی. وقتی برگشت سمتم لبخند بزرگی داشت. شناخته بود؟ نمیدونم ولی حس میکنم شناخته بود. مگه همون آدمی نبود که صدام رو از پشت تلفن شناخت و گفت مگه من چند تا نسرین داشتم.

مگه می شد از نزدیک ببینه و نشناسه. به عادت همون سال ها بی تعارف دعوتم کرد خونشون. گفت هر جا راحت تری. رستوران یا خونمون که بشینیم گپ بزنیم. خندیدیم. حالش خوب بود. حال منم خوب شد. چهار سال دبیرستان معلم عربی مون بود. نه فقط معلم که عین پدر تک تک مون بود. بی تفاوت نبود. اونقدر بهمون نزدیک بود که حتی از معلم های خانم هم بیشتر از اوضاع زندگی مون خبر داشت. از داشته ها و نداشته هامون. از پدرهامون از شغل های سخت شون. از فقر مون. از دوست پسر سمیه. از دیر خونه رفتن های المیرا. همه رو می دونست و مدام باهامون حرف می زد و نصیحت مون می کرد. یادم نمیره اولین کج رفتن سمیه رو که به گوشش رسونده بودن، اونقدر عصبانی بود که حد و مرزی نداشت. وقتی که با کتاب عربی زد تو سرش همه ی کلاس از ترس لال شده بودن.

آقای عمرانی چکیده ی  خاطرات کل دبیرستان بود. من شده بودم همون نسرین شاد و سرزنده که مدام با معلمش کل کل می کرد. از سیگار کشیدنش ایراد می گرفت، از فارسی حرف زدنش خنده اش می گرفت.

منی که تو کل دبیرستان تنهای تنها بودم و معلم هام شده بودن بهترین دوستام. من دبیر عربی مون رو دوست داشتم و بعد از اون تو کل سال های دانشکده تو عربی لنگ زدم. چون هیچ کدوم شون عربی رو مثل اون درس نمی دادن. هیچ کدوم شون آقای عمرانی نبودن. تو شیش سال دانشگاه تنها درسی که افتادم عربی بود. هیچ کس هم ازم نپرسید تو که همیشه تو عربی نفر اول بودی، چرا حالا اینقدر از این درس بیزار شدی.

اون چند دقیقه وسط خیابون، حس و حال دبیرستان دوباره برگشته بود. کارت دفتر وکالتش رو که بهم می داد، لبخند زد و گفت یه روز بچه ها رو جمع کن و بیار دفترم. دلم برای همتون تنگ شده.

موقع رفتنش دوباره شده بودم همون سی ساله ی غمگین همیشگی. خاطره های خوش اون روزها علی رغم همه ی تنهایی ها می ارزید به حال بد این روز ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

چند بار توی زندگیم لبخند خدا رو بالای سرم حس کردم، چند بار قشنگ برام مجسم بوده که خدا الان ازم راضیه. برای سی سال زندگی، شاید کم به نظر برسه؛ ولی خب بازم بهتر از اینه که همیشه تو شک و تردید این باشیم که خدا ازمون راضی هست یا نه. به دفعه های قبلی کاری ندارم. اما الان که دارم تو آخرین لحظه های ماه رمضان این ها رو براتون می نویسم، حس می کنم خدا داره به معدود بنده هایی که به عهد و پیمان چند صد ساله اش وفادار هستند، لبخند میزنه. همه ی اون آدم هایی که هر کدوم شون هزار و یک بهانه داشتن برای فراموش کردن، برای ندیده گرفتن، برای غر زدن، اما موندن و این لحظه های قشنگ رو رقم زدن. عمیقا از اینکه می دیدم کسی روزه داره خوشحال می شدم. از اینکه می دیدم بعضی ها که نمی تونن روزه بگیرن، ولی حسرت عجیبی تو دلشون هست، خوشحال می شدم، از اینکه می دیدم کسی به هر دلیلی روزه نمی گیره، ولی افتخار هم نمی کنه بهش و همش حواسش به ما روزه دارها هست؛ خوشحال می شدم. می دونم هر کس حق انتخاب داره. برای پوشش، برای روابطش، برای اعتقادش، برای همه ی امور زندگیش. ولی این حق رو برای خودم قائل هستم که به خاطر لبخند خدا خوشحال باشم و تبریک بگم به همه ی اون معدود کسایی که هنوز به سنت قدیم ماه رمضون، حال دلشون تغییر می کنه.

 حال دلم عجیب خوبه. سرم بالاست، حس خوبی توی تک تک سلول های بدنم موج می زنه. نه اشتباه نکنین، نمیخوام بگم که من خیلی آدم خوبی ام و خیلی حال می کنم با خودم. هر کی ندونه شماهایی که چند ساله زمزمه های من رو می خونید از میزان غر زدن هام با خبرین. از میزان غمی که همیشه توی نوشته هام بوده با خبرین.
هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که همیشه از خودش و عملکردش راضیه. آدم ها همیشه بهترین قاضی اعمال خودشون هستن. هیچ کس اندازه ی خود آدم از سُر خوردن هاش، از کج رفتن هاش، از اشتباهاتش، از یواشکی هاش، با خبر نیست. شاید از دور خیلی آدم موجهی به نظر برسم، ولی خودم در درون خودم همیشه این حس بد نارضایتی رو از خودم داشتم. ولی الان می خوام از خودم، از تک تک اون هایی که این ماه وفادارانه پای اعتقادشون موندن تشکر کنم. خیلی حرفه میون این همه بی اعتقادی، میون این همه بی عدالتی، میون این همه درد برای کشیدن، میون این همه غر برای زدن، سرت رو بندازی پایین و به خدا لبخند بزنی.

از خدا ممنونم که این ماه رو نفس کشیدم و دلم آروم شد. ممنونم که دیگه هیچ کینه ای ازش ندارم، هیچ حس بدی تو وجودم نیست. ممنونم که اینقدر آرومم. فقط امیدوارم این حس خوب امتداد داشته باشه. این امیدواری ادامه داشته باشه.

می خواستم یه چیزی هم بگم به همه ی اون هایی که چند ساعت مونده به اذان، سر ظهر، عکس خوشمزه هاشون رو به اشتراک می ذاشتن، اما نمیگم. خدا هر کس رو با قلبش محشور کنه.

از تک تک تون قبول باشه، عیدتون هم مبارک. که عید واقعی روزه دار همین لحظه های ناب خلوت با خداست.

دلم میخواست عمیقا قربون خودمون برم توی این نوشته. اشکالی که نداره؟

  • نسرین

هوالمحبوب

حس عجیب غریبیه، سی سالگی رو میگم. انگار یهو از وسط جوونی کردن ها پرت شده باشی قاطی آدم بزرگ ها. تکلیفت با خیلی چیزها مشخص نیست. با همه ی خاطره هایی که ساختی درگیری. با همه ی آدم هایی که یه روزی دوست شون داشتی درگیری. دلت الکی از خیلی ها گرفته. خیلی پرتوقعی. زود اشکت درمیاد. دلت میخواد عزیزت کنن ولی بقیه فکر میکنن به حد کافی بزرگ شدی و دیگه جایی برای این لوس بازی ها نداری. دلت میخواد یه آدمی تو کل این دنیا فقط متعلق به تو باشه و وقتی آغوشت خالیه انگار دنیا یهو تهی میشه. زیر پات یهو خالی میشه. وقتی تولدته و کسی پشت تلفن برات آواز نمیخونه، وقتی کسی دستت رو نمیگیره و نمیبردت گردش، وقتی کسی از ته دلش برای آرزوهای خوب نمیکنه؛ وقتی کسی نمیدونه تو توی سی سالگی با چی خوشحال میشی یعنی یه جای این میان سالی داره لنگ میزنه.

امروز تولدم بود. تولد سی سالگی ام. حالم خوب نبود. خوشحال نبودم. از ته دل نخندیدم. کلی بغض داشتم بابت نبودن خیلی ها. بابت تلخی خیلی از اتفاق ها. بابت خیلی از اشتباه ها. اما وقتی آقای پیک گلدون گل کوکب رو داد دستم یه لحظه حس کردم هنوز زنده ام و هنوز دارم نفس می کشم. هنوزم برای یه کسایی مهمم. هنوزم هستن کسایی که تو بهترین روزها کنارتن.

مژده از اون آدم های استثنایی روزگاره. از اون آدم های بامعرفتی که دوستی کردن باهاش حالت رو خوب میکنه. از فارسان چهارمحال بختیاری، گشته دنبال گلفروشی مجازی توی تبریز تا درست روز تولدم این گلدون رو برسونه دستم. نمی دونستم با دیدن این هدیه ی ارزشمند بخندم یا گریه کنم.

وقتی ایلیا جانم صبح زنگ زد و سرود تولد مبارک پشت تلفن برام خوند و از ته دل گفت خاله نسرین تولدت مبارک یه خونی توی رگ هام دوید. یه نور روشن و یه عشقی توی وجودش هست که هر وقت ناامیدم میتونم بغلش کنم و غم ها رو قورت بدم و دوباره حالم خوب بشه.

چهارشنبه توی انجمن ادبی، بچه ها حسابی غافلگیرم کردن. یه تولد جمع و جور و خواستنی با کلی هدیه های حال خوب کن که باعث میشه خدا رو شکر کنم به خاطر داشتن تک تک شون.

پنج شنبه با یه دسته گل از طرف همکارا و گل و کتاب از طرف بچه های کلاسم گذشت. بچه هایی که آماده بودن غافلگیرم کنن. این بچه ها توی عنصر غافلگیری حرف ندارن.

شکر میکنم خدای مهربون رو برای داشتن دوستای خوب، خانواده ی خوب و همکارای خوب. از دست دوستای مجازی هم دلگیر نیستم. وقتی روز چهارشنبه گوشی ام توی دستم نفس های آخرش رو کشید، باید می فهمیدم که نباید انتظاری از دوستای مجازی داشته باشم. اون ها دنیاشون همون جاست. وقتی هم که کسی نیست هیچ کس نمی فهمه. حالا میتونم سرم رو بالا بگیرم و بابت داشتن چهار تا دوست خوب خدا رو شکر کنم که هر اتفاقی هم برام بیوفته، هر جای دنیا هم که باشم پیدا میکنن و تلاش میکنن حالم رو خوب کنن.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز برای ناهار خونه ی عمه جان مان دعوت بودیم. قرار بود به مناسبت فروش رفتن خونه و تقسیم ارث بین پسرها، و خلاص شدن از دعواهاشون، آش نذری بپزه و ما رو دعوت کرده بود برای کمک. صبح باید میرفتم مدرسه، هرچقدر زور زدم کلاسامو جا به جا کنم هیچ کس زیر بار نرفت. خلاصه هرچقدر هم خواستم خودم رو به موش مردگی بزنم و مرخصی بگیرم گول نخوردن. گفتن نمیدونیم اگه هم مریض باشی قیافه ی آراسته ات نشون نمیده مریض باشی پس پاشو برو سر کلاست.

خلاصه حوالی ساعت یک رسیدم خونه ی عمه و مشغول کار شدم. بعد از ناهار که رسیدیم به تزئین آش،خواهر جان از اون ترفند های هنرمندانه زد و شروع کرد آش ها ور به شکل نقاشی های کلاسیک تزئین کردن، همه دست از کار کشیده بودن و داشتن نگاهش می کردن. تموم که شد همه به به چه چه زدن و در نتیجه یه نفر براش سوال شد که حالا این کاسه ی خوشگل رو به کی بدیم؟ منم بدون فکر یهو از دهنم در رفت که به خونه ای که پسر مجرد داره! خودمم میبرم!

از منی که هیچ وقت از این شوخی ها نمی کردم بعید بود این حرف و همین باعث شد کل خونه بره رو هوا، عمه ها و دختر عمه ها کلی خندیدن و سر به سرم گذاشتن. در نهایت قرار شد عمه جان تصمیم بگیره کاسه ی خوشگل رو به کی بده. حس خیلی خوبیه نذری پخش کردن. ولی از بخت بد من دم هر خونه ای که رفتم هیچ پسر خوشتیپ مجردی نیومد دم در و هول نشد و کاسه رو از دست من نگرفت و نگفت شما کی باشید و باقی قضایا!

دیگه آخرای کار خسته شدم و برگشتم خونه و گفتم من دیگه نیستم. اینجوری همه ی فانتزی هام داره به هم میریزه! هی آش رو هم نزدم که ببرم در خونه ی چهار تا پیرزن تنها!

در کل حس خوبی داشت دیروز. برای همه ی آرزوهامون آش رو هم زدیم، با عمه زاده ها گفتیم و خندیدیم.
دورهمی های خانوادگی بهترین انگیزه برای ادامه ی زندگی هستن. اگه نباشه این بودن ها، دیگه باید به کلی از زندگی ناامید شد. علاوه بر اینکه بودن در کنار دوستان خوب هم میتونه انرژی بخش باشه ولی لازمه گاهی تو جمع های خانوادگی هم خودت رو رها کنی و بزنی تو فاز الکی خوشی، از گوشی فاصله بگیری و با جمع خوش بگذرونی.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

داشتم به اعتکاف از یه دیدگاه دیگه ای نگاه می کردم. به اینکه سه روز بری توی یه مسجد، نتونی دوش بگیری، نتونی آرایش کنی، نتونی عطر بزنی، نتونی عزیزانت رو ببینی و حتی باهاشون تلفنی صحبت کنی، از دنیای بیرون بی خبر باشی، سیزده به در رو باهاشون نباشی، تو یه وجب جا بخوابی، روی پتو و فرش های ماشینی، پاهات درد بیاد، دلت درد بیاد، مجبور باشی برای تجدید وضو بری حیاط مسجد، مدام حجاب داشته باشی و هی یاد گناه های کرده و نکرده ات بیوفتی و های های گریه کنی.

شاید این ویژگی های منفی از دید بعضی ها کلا اعتکاف رو زیر سوال ببره. شاید بگن فایده اش چیه؟ مگه میشه کل زندگیت هر کاری دلت خواست بکنی و در عرض سه روز بخشیده بشی و بیای سر زندگیت.

معلومه که خیلی از اتفاق ها نیاز به زمان دارن. نیاز به تغییرات اساسی دارن. نیاز دارن اون تزکیه ی نفس اتفاق بیوفته، به لقلقه ی زبانی نیست. اما برای شروع خوبه. میتونه یه مقدمه باشه برای برگشتن به مسیر درست.

همه ی اون دخترای نوجوان، همه ی اون پیرزن های بالای هشتاد سال، لابد یه دلیل محکم داشتن که سه روز پایانی عید رو از خوشی هاشون زده بودن و اومده بودن توی اون مسجد.

میدونم که هیچ وقت نمیتونیم این حال خوب اعتکاف رو همراه مون بکشیم تا سر سال. نمیشه که هیچ کار بدی نکنیم، هیچ نگاه بدی نداشته باشیم، نمیشه که کم کاری نکنیم اما میشه با یادآوری حال خوب اون سه روز، لبخند زد و حسرت خورد که آیا دوباره روزی میشه که توی جمع معتکفین قرار بگیریم یا نه.

می تونم از همین الان به حال زهرا غبطه بخورم که با سن کمش، هر سال داره میاد اعتکاف، می تونم به حال سویل غبطه بخورم، دختری که تو 33 سالگی فوق تخصص گرفته، اما اثری از غرور کاذب یا فخر فروشی تو وجودش نیست. اونقدر حال معنوی خوبی داره که میتونه هر سه تای ما رو مجذوب خودش بکنه. اونقدر خوش انرژی هست که وقتی ساعت 12 شب داره دور مسجد میچرخه برای پیدا کردن جا، کنار خودمون جاش بدیم و یه دوستی خوب رو استارت بزنیم. یا از حال حاج خانم برزگر که توی سن 63 سالگی بهتر از هر سه تای ما داشت اعمال اعتکاف رو انجام میداد و لحظه ای خستگی تو وجودش حس نمی کرد. اونقدر آروم و باوقار خوش اخلاق بود که هممون عاشقش شدیم

می تونم حتی از رفتار بد روحانی مسجد هم بگم، از لحن بد و توهین آمیزش، از جسارتی که به همه مون کرد، از رفتار ناخوشایند بعضی از مسولان طرح بگم. اما ترجیح میدم فعلا حال خوبم رو حفظ کنم و به حاشیه زیاد فکر نکنم.
خواهی نخواهی بعضی ها زیاد تر از بقیه تو ذهنم بودن. برای اغلب تون دعا کردم امیدوارم که بهترین ها براتون اتفاق بیوفته تو سال جدید.
*
عنوان کتابی از جلال آل احمد(با یادآوری آقاگل)

  • نسرین


هوالمحبوب

امروز داشتم به این فکر می کردم که اصلا یاد هدیه ی آقاجون نبودم. پیراهنی که از عید قراره براش بخرم و روز پدر بهش هدیه بدم؛ هنوزم خریداری نشده. از بس که این چند وقته سرم شلوغ بوده و کلی کار برنامه ریزی نشده پیش اومده. الان که دارم حساب میکنم، امسال خیلی خوب شروع شده. روزهای خوبی داشتیم، روز هایی که مختص خودم بوده. برعکس عیدهای دیگه حوصله ام توی خونه سر نرفته و حسابی گشت و گذار کردم. از امروز عصر هم که دارم میرم اعتکاف و مطمئنم خیلی روزهای خوبی خواهم داشت. چندین سال بود که منتظر این فرصت بودم و متاسفانه یا شرایط خودم مناسب نبود یا روزهای غیر تعطیل بود و نمی شد مدرسه رو رها کرد. به هر حال به لطف همکارم امسال قسمت شد و توی اعتکاف ثبت نام کردیم. وسایلم رو جمع و جور کردم و یه شوقی دارم که انگار عازم سفرم. واقعا هم یه سفر در پیش دارم. امیدوارم بتونم بعد از اعتکاف اون آرامشی رو که دنبالش هستم رو به دست بیارم. به یه خلوت حسابی با خدا نیاز داشتم. روزهای بد دارن تموم میشن و دوباره اون نشاط درونی داره بر می گرده شکر خدا. هنوزم معتقدم دو تا گمشده ی زندگی ام رو نباید هرگز رها کنم. برگشتن به آغوش خدا همیشه دلچسبه. عید همتون مبارک باشه و امیدوارم روز پدر بهتون خوش بگذره. اگر هم پدر تون در قید حیات نیست خداوند روح شون رو قرین آرامش بکنه. 

یا علی



  • نسرین

هوالمحبوب

 

اوایل فروردین یه بیماری عجیب غریب رو تجربه کردم که تا سیزده فروردین درگیرش بودم.

کل عید امسال رو پشت کامپبوتر یا تو بستر بیماری سپری کردم.

برای اولین بار تو زندگیم به یه پیشنهاد وقیحانه، یه جواب قاطع دادم.
چند تا کتاب خوب خوندم، چند تا فیلم خوب دیدم، رفتم تئاتر

برای اولین بار یه سفر دوستانه رو تجربه کردم، تنهایی تو خیابون های شهر غریب  قدم زدم و نترسیدم از گم شدن و دیر کردن و کلی استرس مسخره ی دیگه

جرات کردم و رفتم تو جمع دوستان داستان نویس کلی تجربه، کلی حال خوب نصیبم شد.

انجمن صنفی مون رو ثبت کردم .

انگیزه ی نوشتن کتابی رو که سالهاست بهش فکر می کنم پیدا کردم.

یه دوستایی پیدا کردم که دارم به داشتن شون می بالم.

حال بدی رو تجربه کردم، حالی که مرز بین خوشبختی و بدبختی بود ولی تونستم ازش سالم بیرون بیام.

دوباره خاله شدم و حسرت لباس صورتی خریدن و موهاش رو خرگوشی بستن رو به گور نبردم.

رفتم کلاس زبان، با کسایی که بودنش  پر از مهربونی و خنده و شوخی بود.

چند تا جشن امضا رفتم و از نزدیک با نویسنده های محبوبم دیدار کردم.

به عنوان اولین نفر قراردادم رو تمدید کردم.

دوباره اعتماد کردم و دوباره پشیمون شدم از اعتماد کردن.

و حالا توی آخرین نفس های اسفند 96 باید بگم سالی که گذشت به بدی چیزی که فکرش رو می کردم نبود. روزهای خیلی خوبی هم داشت که الان دارم مرورشون می کنم. تنها هدفم برای سال 97 تجربه ی حسرت های زندگیمه. چیزهایی که تو کل 29 سال زندگی، آرزوشون رو داشتم ولی هیچ وقت جرات انجامش رو نداشتم. امیدوارم برای هممون چیزی اتفاق بیوفته که ته دل مون بهش فکر می کنیم. امیدوارم تو سال جدید خوشبخت تر و پر امید تر باشیم.
امیدوارم سال بعد توی این پست آخر سالی چیزهایی رو بنویسم که همیشه آرزوی تحقق شون رو داشتم.
امیدوارم برای ما سال 97 سال تلاش و دویدن و لذت بردن باشه. امیدوارم حسرت به دل نباشیم تو این سال.

عیدتون قشنگ


  • نسرین

هوالمحوب

 

این چند روز گذشته تقریبا فقط برای خوابیدن اومدم خونه، هر روز صبح ها مدرسه ام، بعد از مدرسه بازار، عصرها خونه ی آبجی بزرگه. نون میگه اسفند ماه تو خونه نشستن نیست. مگه چند روز مونده ازش که بشینیم تو خونه به گرد گیری و شستن و رفت و روب؟

هر روز میریم مغازه ها رو تماشا میکنیم، آدم ها رو تماشا میکنیم، خیابون ها رو گز می کنیم، هر وقت که پاهای مامان شروع می کنه به گز گز کردن، برمیگردیم.

ناهار رو بیرون میخوریم، چیزی هم نمیخریم معمولا، یه سری خرده ریز برای بچه ها، چیزهایی که هر روز خدا میشه از هر مغازه ای تهیه شون کرد. لباس ها، کفش ها، کیف ها، گل ها و جینگولی جات برق میزنن، همه جا بوی خوبی داره، عطر توی هوا منتشره و حس زندگی تو رگ های آدم جریان پیدا میکنه

نشاطی که توی چهره ی آدم هاست دیدنیه. نمیخوام به نداشتن و نتونستن فکر کنم. اسفند ماه لذت بردنه. برعکس فروردین که یه ماهه کسالت بار و خسته کننده است. عید باید مال اسفند باشه. همه چی تمیزه، همه ی آدم ها از خوشگلی برق میزنن، همه جا روح زندگی حاکمه. می خندیم و راه میریم و حالمون خوب میشه. امیدوارم اسفند ماه مون به یه سال خوب و پر از حال خوب تبدیل بشه. برای همتون روزهای پر امیدی آرزو میکنم. پر از کار و مشغله های خوب، پر از خبرهای رسیدن و تولد و عشق و پر از روزی های حلال.

 


  • نسرین

هوالمحبوب


از اول زندگی همیشه ناله هامو برایت آورده ام. همیشه تو روزهای تنگ و ترش سراغتو گرفتم. یادم نداده بودن که اگر برای خنده هام ازت تشکر نکردم؛ حق ندارم بابت گریه هام ازت شکایت بکنم. دختر بدی بودم که مدام شکایت میکردم ازت. میدونم گوشت از حرفهای مسخره ام پره. ولی همیشه ی زندگی دستت پشتم بوده و حمایتت رو به وضوح میدیدم. منی که یه روز هم کلامی باهاش آرزوم بود حالا دارم باهاش حرف میزنم بی ترس از مسخره شدن، بی ترس از قضاوت شدن. تا همینجاش که هوام رو داشتی؛ از این جا به بعدش رو هم خودت درست میکنی مطمئنم. منی که یه روز قلم بر میداشتم برای نوشتن و حالم از نوشته هام به هم میخورد؛ حالا میتونم برم تو جمع آدم حسابی ها و شعرهام رو بخونم و خجالت نکشم از نقد هاشون. منی که یه روزی تنبل ترین آدم دنیا بودم و داشتم گرفتار آبلومویسم می شدم؛ حالا دارم مدام خیابون های شهرم رو متر میکنم برای گرفتن حقم. میدونم که این وسط منی در کار نیست همش تویی و مهرت، همش تویی و عشقت، همش تویی و نگاه بنده نوازت، اومدم بگم که بی چشم و رو نیستم. دارم میبینم که چطور پازل زندگی ام رو دست گرفتی و داری کاملش میکنی. دارم میبینم که لیاقتش رو نداشتم؛ اما داری جورش میکنی که برسم به یه احساس خوشبختی از ته دل. میدونی که همیشه ی زندگی عجول بودم و همیشه ی زندگی خرابکاری کردم تو لحظه های حساس. اما تو رو به بزرگی ات این دفعه بیا دلم رو پیش خودت گرو نگه دار. فقط وقتی پسم بده که عاقل شده باشم؛ که بس کنم خرابکاری کردن رو. یه کاری کن آبرومندانه تموم شه. یه کاری کن که عشقم بهت هر روز بیشتر از دیروز بشه. عاشقتم خیلی زیاد. میدونم که میدونی. میدونم که الان یه لبخند اومده گوشه ی لبت؛ که دختر بالاخره عاقل شدی؟! دارم عاقل میشم خدا. دارم عاشق میشم خدا. داره مهرت میشه جزوی از وجودم. نگاهتو ازم برنگردون. تو تک تک لحظه های پیش رو به نفست، به نگاهت، به مهرت محتاجم!



+ عیدتون مبارک و طاعات تون مقبول درگاهش ان شا الله

  • نسرین