تولدم مبارک
هوالمحبوب
حس عجیب غریبیه، سی سالگی رو میگم. انگار یهو از وسط جوونی کردن ها پرت شده باشی قاطی آدم بزرگ ها. تکلیفت با خیلی چیزها مشخص نیست. با همه ی خاطره هایی که ساختی درگیری. با همه ی آدم هایی که یه روزی دوست شون داشتی درگیری. دلت الکی از خیلی ها گرفته. خیلی پرتوقعی. زود اشکت درمیاد. دلت میخواد عزیزت کنن ولی بقیه فکر میکنن به حد کافی بزرگ شدی و دیگه جایی برای این لوس بازی ها نداری. دلت میخواد یه آدمی تو کل این دنیا فقط متعلق به تو باشه و وقتی آغوشت خالیه انگار دنیا یهو تهی میشه. زیر پات یهو خالی میشه. وقتی تولدته و کسی پشت تلفن برات آواز نمیخونه، وقتی کسی دستت رو نمیگیره و نمیبردت گردش، وقتی کسی از ته دلش برای آرزوهای خوب نمیکنه؛ وقتی کسی نمیدونه تو توی سی سالگی با چی خوشحال میشی یعنی یه جای این میان سالی داره لنگ میزنه.
امروز تولدم بود. تولد سی سالگی ام. حالم خوب نبود. خوشحال نبودم. از ته دل نخندیدم. کلی بغض داشتم بابت نبودن خیلی ها. بابت تلخی خیلی از اتفاق ها. بابت خیلی از اشتباه ها. اما وقتی آقای پیک گلدون گل کوکب رو داد دستم یه لحظه حس کردم هنوز زنده ام و هنوز دارم نفس می کشم. هنوزم برای یه کسایی مهمم. هنوزم هستن کسایی که تو بهترین روزها کنارتن.
مژده از اون آدم های استثنایی روزگاره. از اون آدم های بامعرفتی که دوستی کردن باهاش حالت رو خوب میکنه. از فارسان چهارمحال بختیاری، گشته دنبال گلفروشی مجازی توی تبریز تا درست روز تولدم این گلدون رو برسونه دستم. نمی دونستم با دیدن این هدیه ی ارزشمند بخندم یا گریه کنم.
وقتی ایلیا جانم صبح زنگ زد و سرود تولد مبارک پشت تلفن برام خوند و از ته دل گفت خاله نسرین تولدت مبارک یه خونی توی رگ هام دوید. یه نور روشن و یه عشقی توی وجودش هست که هر وقت ناامیدم میتونم بغلش کنم و غم ها رو قورت بدم و دوباره حالم خوب بشه.
چهارشنبه توی انجمن ادبی، بچه ها حسابی غافلگیرم کردن. یه تولد جمع و جور و خواستنی با کلی هدیه های حال خوب کن که باعث میشه خدا رو شکر کنم به خاطر داشتن تک تک شون.
پنج شنبه با یه دسته گل از طرف همکارا و گل و کتاب از طرف بچه های کلاسم گذشت. بچه هایی که آماده بودن غافلگیرم کنن. این بچه ها توی عنصر غافلگیری حرف ندارن.
شکر میکنم خدای مهربون رو برای داشتن دوستای خوب، خانواده ی خوب و همکارای خوب. از دست دوستای مجازی هم دلگیر نیستم. وقتی روز چهارشنبه گوشی ام توی دستم نفس های آخرش رو کشید، باید می فهمیدم که نباید انتظاری از دوستای مجازی داشته باشم. اون ها دنیاشون همون جاست. وقتی هم که کسی نیست هیچ کس نمی فهمه. حالا میتونم سرم رو بالا بگیرم و بابت داشتن چهار تا دوست خوب خدا رو شکر کنم که هر اتفاقی هم برام بیوفته، هر جای دنیا هم که باشم پیدا میکنن و تلاش میکنن حالم رو خوب کنن.