گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

دوهزارمین روز

پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ب.ظ

هوالمحبوب


چند ماه قبل بود یا چند روز؟ درست نمی‌دانم، فقط یادم است که وقتی چشمم به عدد عمر وبلاگ افتاد، یک حس خوشایند توی دلم خانه کرد، با خودم فکر کردم که سی آبان می‌شود دوهزار روز که می‌نویسم، دو هزار روز بی‌وقفه، بدون تعطیلی، بدون بستن و رفتن، بدون دل کندن و عذر و بهانه، دو هزار روز بدون کوچ کردن، رکورد عجیبی است برای خودش.
دو هزار روز است من اینجایم و شما مهمان کلمات من شده‌اید. 
توی این دو هزار روز، خیلی آدم‌ها همراه و هم قدم من شده‌اند، با خیلی‌ها زلف گره زده‌ام، از نخستین کسانی که با هم از بلاگفا کوچ کردیم و نخستین خواننده‌های اینجا بودند، حالا کسی باقی نمانده است، با چند تایشان حالا هم در ارتباطم، بهار که نخستین دوست  مجازی‌ام بود، مینا که هم‌دانشگاهی و هم دوره هم از آب درآمدیم، آنا که حالا رفیق شفیق روزهای تنهایی‌ام است و چند خیابان آن‌ طرف‌تر خانه کرده است. 
نخسین جرقه‌های دوستی وبلاگی  برای من در بیان، از سال 95 شکل گرفت، روزهایی که کم‌کمک، آدم‌هایی را شناختم که بلاگفایی نبودند، یا بلاگفایی‌هایی بودند که من قبلا نمی‌شناختم‌شان. نوشتن هم از همان روزها برایم جدی‌تر شد. با عاشقانه نوشتن، از کتاب و کلمه نوشتن، از دغدغه‌های معلمی نوشتن، این وبلاگ کم‌کم پا گرفت، ساخته شد، دیده شد، در همان انزوای خودش، جزو وبلاگ‌های برتر شد و من شدم آدمی که جرات به خرچ داده و نخستین بار با اسم و رسم خودش می‌نویسید و به قول نیلوفر پای تمام حرف‌هایی که می‌زند، می‌ایستد.
هیچ هدیه‌ای ماندگار‌تر از وبلاگم برای روزهای میان‌سالی، ندارم. اینجا رج به رج زندگی‌ام را در خود دارد. از رنج‌هایی که کشیده‌ام، از زخم‌هایی که خورده‌ام. از عشق و دوست داشتن، از مصائب بالغ شدن، از تلاش برای اثبات خودم، همه چیز من در این خانه دو هزار روزه، نهان است.
این روزهایی که ساکتم، خشمی درونم تنوره می‌کشد که گاه و بی‌گاه زخمی‌ام می‌کند، این روزها، از دست این من سی و دو ساله عاصی‌ام. گاهی دلم می‌خواهد از خودم، بگریزم، گاهی می‌خواهم خودم را تکفیر کنم. از این من پر اشتباه به ستوه آمده‌ام. 
وقتی لیست دنبال کننده‌های وبلاگ را بالا و پایین می‌کنم، دیدن اسم برخی‌ها، رنجورم می‌کند، آنهایی که نیستند، آنهایی که از من بریده‌اند؛ جاهای خالی نفسم را به شماره می‌اندازند، چطور می‌شود کسانی را که کنارشان خندیده‌ای، کنارشان گریسته‌ای، فراموش کنی؟ مگر می‌شود بعد از این همه خاطره خلق کردن، یک شبه دست به ویرانی بزنی و بروی و ککت هم نگزد از این بقایای دهشت‌ناکی که از خود بر جای می‌گذاری؟
دلم این روزها توی مشتم جا نمی‌شود. شما که غریبه نیستید، از دست خودم خسته‌ام، از راهی که طی کرده‌ام شرمنده‌ام. گمان می‌کنم، مدت‌هاست که حرفی برای گفتن ندارم، خزیده‌ام گوشه‌ای و تماشا می‌کنم تمام شدنم را. 
اما امروز بعد از مدت‌ها برای گفتن حرف‌های دیگری آمده‌ام. امروز زمزمه‌های تنهایی من دوهزار روزه شده است و این اتفاق حتما جشن گرفتن دارد. ماندن و دوام آوردن، اتفاق مبارکی است، حتی اگر خیل عظیمی از رفقای سابق دیگر نه رفیق باشند و نه وبلاگ‌نویس. 
دوست دارم بعد از اینهمه وقت، یک بار شما برایم بنویسید که چرا به زمزمه‌های من آمدید و چرا ماندگار شدید؟‌ حتی اگر خواننده خاموش هستید، یا از دنبال کنندگان مخفی. شنیدن حرف‌هایی که تا حالا نزده‌اید به نظرم چیز جذابی باشد.


+کامنت ناشناس را فعال می‌کنم.

++بین مخاطبان دائمی زمزمه که در این پست کامنت بگذارند، قرعه‌کشی خواهم کرد و به یک نفر هدیه خواهم داد. 

  • ۹۹/۰۸/۲۹
  • نسرین

از خوشبختی هایم

نظرات  (۲۹)

امیدوارم بابت اینکه به سوال پستت جواب دادم برم تو قرعه کشی و قال دویی نکنی که کامنت باید عمومی باشه (چ ن در خود پست اینو نگفتی) 😜

پاسخ:
سوال پستم درباره این بود که چطوری به وبلاگ من اومدی و موندگار شدی نه وبلاگ خودت دلبندم:)

چه سوالای سختی 

یادم نمیاد چرا به وبلاگت اومدم 

و اصلا هم نمی دونم دقیقا چرا موندگار شدم 

ازت خوشم اومد خوب شاید این دلیلشه چون با طولانی بودن نوشته هات که خیلی مشکل داشتم خیلی وقتها و با داستانهاتم همینطور خخخخخ

شایدم به خاطر پستهای مدرسه ایت بوده 

می دونی که رویای ناکامم معلنی بوده و عشقم بچه هان 

ولی در کل اینو می دونم که موندگاز شدیم رفت :) 

 

پاسخ:
یادمه همیشه می‌گفتی طولانیه و غر می‌زدی:))
ممنونم که تحمل کردی و موندی پاییز قشنگم.
امیدوارم حال دلت بهتر بشه و از این روزا گذر کنی.

خوشحالم از دوستی با نسرین و دوستی با زمزمه. خوشحالم که زمزمه یک بار به وبلاگم اومد. خوشحالم که پس از اون باهاش ارتباطم بیشتر شد. و خوشحالم از اینکه اگرچه بالا و پایین‌های زیادی داشتیم و اگرچه پایین‌هاش اغلب تقصیر من بود، اما الان هنوز هم نسرین و زمزمه‌های تنهایی رو جزء دوستان وبلاگ‌نویسم دارم.

ارادتمند نسرین و ارادتمند زمزمه‌های تنهایی. 

به پاس دو هزارمین روز وبلاگ نویس بودنت.

:)

پاسخ:
منم خوشحالم که موندم و مقاومت کردم و تلاش کردم براش نوشتن.
ممنونم از اینکه دوست خوبی هستی و همیشه میشه روت حساب کرد.
پایین‌ها مال گذشته‌های دور بوده و طبعا هر دومون این مدت بالغ‌تر شدیم.
مهم این نعمت رفاقته که الان داریمش.
مرسی مرسی.
فقط دوهزارمین روز این وبلاگه من دو سال قبل از اینجا هم وبلاگنویس بودم:)
  • جوزفین مارچ
  • سلام زمزمه‌ی دوهزار روزه :)

    وقتی که دوران راهنمایی‌ام رو تموم کردم، حس کردم که باید به خودم اجازه بدم که کمی بزرگ‌تر شم. که بذارم افرادی که شاهد زندگی‌ام نیستند، تبدیل بشن به خواننده‌هایی که توی قلبم جا دارند. اون موقع البته خیلی وبلاگ نمی‌خوندم و شاید حتی خیلی هم برای خونده شدن نمی‌نوشتم، از جمع‌های وبلاگی دور بودم و توی خودم بودم اما وبلاگ ثریا از معدود وبلاگ‌هایی بود که چشم‌اندازم بود، حس می‌کردم شاید اگر یک روز بزرگ شدم، می‌رسم به جایی که ثریا ایستاده، یک وبلاگ بنفش و کلی مخاطب و کلی به فکر و قلم خوب و ایده‌های ناب! گذشت، من از اون وبلاگ بنفش اولم که یکی از قالب‌های عرفان روش بود، گذشتم، از دور بودن وبلاگ ثریا هم؛ اما از خوندن وبلاگش هنوز دست نکشیدم. یاد گرفتم که بین وبلاگ‌نویس‌ها باید بخونی و ببینی و ننویسی و حسرت بخوری و غوطه‌ور بشی توی لحظات وبلاگ خوندنت. بالاخره بعد از این که تبدیل به یک خوره وبلاگ‌خونی شدم، خودم یک وبلاگ با قالب زرد زدم که ویرایشش رو خودم انجام داده بودم و دوستش داشتم و همون روزها، ثریا استارت کار مصاحبه‌اش رو زد، من اون موقع تقریبا مطمئن بودم وبلاگی وجود نداره که هم دلنشین باشه و هم من پیداش نکرده باشم! اما ثریا با عزیزی مصاحبه کرد به نام نسرین، نویسنده وبلاگ زمزمه‌های تنهایی؛ و من نسرین رو نمی‌شناختم! همون روز من کل مصاحبه‌ات رو یک جا خوندم، بدون مکث و سریع اومدم توی وبلاگت و هی گشتم و گشتم و گشتم و در نهایت تمام جرئتم رو جمع کردم و منِ به سختی کامنت‌گذار، اولین کامنتم رو برات گذاشتم. از اون اولین استارت دوستی ما، که مدیون ثریائم، الان دقیقا 239روز می‌گذره و این خیلی عجیبه، انگار که مدت‌هاست دوستی به نام نسرین رو در کنار خودم دارم و این عدد 239 احتمالا یک صفر کم داره، مثلا 2390روزه انگار که می‌شناسمت. خوشحالم که اون روز اول این قدر بی‌محابا و بدون حسابگری برات کامنت گذاشتم. بعد از اون دوست داشتم به خودم ثابت کنم که می‌تونم خودم باهات دوست بشم و از یک کراش وبلاگی صرف، تبدیلت کنم به دوست زیبای خودم :) و ما درباره خیلی چیزها توی کامنت با هم حرف زدیم و من بعد از هرصحبت به خودم می‌گفتم که امیدوارم این دفعه دیگه با هم واقعا دوست بشیم :))

    آممم بعد از اون هم باید از تسنیم تشکر کنم که یک روز بهتون یک کتاب نوجوان جذاب پیشنهاد داد و راه من رو به اکیپ خانم ف.ع که نمی‌خواست نامش فاش شود، رسوند و اون‌جا یکی از بهترین اتفاقات 19سالگی من رقم خورد و بهترین دوست‌ها و بهترین لحظه‌ها. به لطف وجود تو و وبلاگ زمزمه‌های تنهایی و بچه‌های دیگه و وبلاگ‌هاشون و چه قدر از اون به بعد بیان برای من روشن و روشن‌تر شد. چون تونستم که شما رو از ته قلبم دوست داشته باشم :)

    آه یک پست کامل نوشتم! ولی من به آشنایی‌های وبلاگی خیلی اهمیت می‌دم، نمی‌تونستم همین‌جوری فقط بنویسم که «آممم یک مصاحبه ازت خوندم یک جایی و کامنت گذاشتم توی وبلاگ دوهزار روزه‌ات.» می‌دونی سیر اتفاقات و متصل شدن آدم‌های این زنجیره به هم برای من واقعا اهمیت داره و می‌دونم که تو هم بهش اهمیت می‌دی:)

     

    +ممنونم که توی کسری در حدود 239/2000 من رو توی نوشته‌هات شریک کردی، لطفا این کسر رو با بیشتر نوشتن، بزرگ و بزرگ‌تر کن، تا جایی که به عدد 1 میل کنه! :)

    دوست‌دارت - خانم مارچ کوچک

    پاسخ:
    سلام زهرای خوش قلبم.

    می‌دونی، بارها بهت گفتم آدم‌های ی که برای انتخاب کلمات‌شون اهمیت قائلن، آدم‌هایی که کلمه‌ها براشون مقدسن، چقدر برام عزیزن. من قطعا آدم خوش‌شانسی‌ام که یک روز توی حوالی 19 سالگی، گذرت به وبلاگم افتاده، از اینکه اینقدر خوب و روشن یادته کیف کردم. کامنت کم گذاشتیم برای هم ولی عمق حرف‌هامون خیلی بیشتر از این حرفاست. از اینکه توی آستانه جوانی باهات رفیق شدم خوشحالم و امیدوارم طول این رفاقت تا میانسالی‌ات امتداد داشته باشه، جایی که بیای و از دغدغه‌های سی و دو سالگیت برام حرف بزنی و بگی که چقدر خوشحالی از سی و دو سالگی جذابی که داری سپری می‌کنی.

    تو از روز هزار و هفتصد و شصت و یکم همراه زمزمه بودی. من و زمزمه از این همراهی خیلی خوشحالیم و دلمون می‌خواد زهرای بیست ساله رو هر چه محکم‌تر در بغل گرفته و ماچ مالی‌اش کنیم:)
    حتما عزیزدلم:)

    قبلا‌ها کامنت‌هات رو تو وبلاگ‌های دیگه می‌دیدم و چون فکر میکردم از اون سلبریتی‌های خودشیفته‌ای فقط سرک می‌کشیدم و می‌رفتم، بعد فکر میکنم یکبار برام کامنت گذاشتی یا خودم کامنت گذاشتم و خلاصه از اونجا دنبالت کردم و فهمیدم که عه خودشیفته نیستی، بعدش یه مدت نبودی اومدم ازت ادرس تلگرام خواستم و گفتی کانال داری و عضو شدم و این شد شروع روابط بیشتر و پررنگ‌تر ^_^

    من برای داشتن دوستی مثل‌ت خوشحالم، تو قلم خوب و دل مهربونی داری و میخوام اعتراف کنم که پست‌هایی که در مورد مدرسه مینوشتی رو خیلی دوست داشتم و برای اون گل هایی که هی میگرفتی هم هی بهت غبطه میخوردم :دی

    دو هزارمین روز دخترت مبارک ^_^

     

    پاسخ:
    یادمه بعدترها تعریف کردی اینو:)

    من چون خیلی کتابی می‌نویسم در نگاه اول خیلی بازخورد خوبی شاید ندم به مخاطب و البته که قبلا فنی‌تر و تخصصی‌تر می‌نوشتم، الان خیلی وقته از پست‌های کتاب و مدرسه خبری نیست.
    راستش خودمم خیلی اون پست‌ها رو دوست دارم و تصمیم گرفتم بازم برگردم به اون روزهای اوج و از مدرسه بیشتر بگم.

    منم خوشحالم که رفیق بی‌شیله پیله و شوخ طبع و قابل اعتمادی مثل تو دارم. از اینکه یه روزی اومدی و وسط قلبم نشستی واقعا ازت ممنونم.

    زمزمه هم خوشحاله از تبریکت:)

    من دو ساله که فک کنم میخونمت چون تو خود منی در چند سال قبلم. حالا سوای همشهری بودن و هم دانشگاهی بودن و شاید احتمال اینکه یک روزی همزمان تو یه سرویس یا اتوبوس رفتیم دانشگاه،تو نسرین با تمام اون احساسات تمام نشدنی ات،با کله شقی ذاتی ات،با عشقت به نوشتن با حرفه مشترک معلمی و آن تنیدگی ات با ادبیات خود منی. نه دقیقن تو همون سنی که بودم البته. مثلا 32 سالگی ات شبیه 28 سالگیمه و خوندنت دستمو میگیره میبره سراغ آدمی اون موقع بودم. غرهات/نگرانی هات/احساساتت/دگم بودنات و حتی اگه ناراحت نمیشی خریت هات همشون برام آشنان. گاهی مث همین امروز وسط خوندن حرفات باهات مخالفم برات راهنمایی هایی که دارم که میتونن نجاتت بدن از این همه تنش اما با توجه به ری اکشن های قبلی ات میدونم حتی بنویسمشونم فایده نداره چون تو نمیشنوی و همین منو نجات میده از افسوسی که از بابت سالهای سختی که گذروندم گاهی گریبانم رو میگیره. میبینم نمیشه.نه فقط برای تو. خودمم همین بودم. نمی شنیدم. هیچ راه میانبری وجود نداشت. و چیزی که گوشامو تیز کرد و چشمامو باز گذروندن تک تک اون جنگهایی بود که در واقعیت خیلی هاشونم بیهوده ان. و هنوزم همینه برای اینکه فردا بهتر از امروزم باشم و نزدیکتر به خودم باید به جنگ های امروزم فک کنم نه حسرت گذشته.

    پاسخ:
    اون اوایل وقتایی که افراد غیر بلاگر برام کامنت می‌ذاشتن، حس خوبی نداشتم. اما الان از اینکه تو تبدیل شدی به یکی از مخاطب‌های دایمی اینجا واقعا از ته دل خوشحالم.
    خوشحالم که چیزی داشتم برای عرضه کردن که تو دو ساله منو می‌خونی و این موهبت بزرگیه و بابتش هم خوشحالم و هم ازت ممنونم.

    گاهی قبول دارم که ارشاد ناپذیر می‌شم ولی تو بگو، همیشه از شنیدن استقبال می‌کنم، شاید در لحظه خیلی ریکشن خوبی نداشته باشم ولی حتما به حرفات فکر می‌کنم و گاهی هم ازش تاثیر می‌گیرم پس دریغ نکن ازم.

    چه عجیب و چه قشنگ...

    باعث شدی همین الان برم چک کنم که چند وقته کوچیدم از بلاگفا و حیات (حیاط) نو ساختم

    به طرز عجیبی دو سال شده و چه دو سال خوبی هم شده

    اینکه میدونم در چه شرایطی ساختمش و چه روزهایی رو توش نوشتم و الان تو کدوم نقطه ام حس زیبایی بود

    ممنونتم

    مسلما برای تو که قدیمی تره ارزشمندتر هم هست

    مبارکت باشه این تداوم و عشق به نوشتن

    قلمت پایدار و خوش نقش

    پاسخ:
    واقعا گذر عمر رو اگه اینجا نبود به این وضوح نمی‌تونستیم درک کنیم سایه جان.

    ممنونم ازت، امیدوارم قلم توام همیشه مانا باشه و هر روز سرزنده‌تر از قبل بنویسی و کیف کنی از اینکه یک بلاگری.

    الان رفتم و چک کردم 

    دیدم سومین وبلاگی هستید که بعد از ساختن خونه ی جدیدم توی بیان پیدا کردم و پسندیدم (یا حداقل سومین وبلاگی که بهش کامنت دادم)

    فکر کنم از لینک های یک وبلاگ دیگه بود کجاش رو یادم نیست

     

    موندگار شدم چون به دلم نشسته خب!

    چراش هم قابل توضیح نیست :/

    پاسخ:
    چقدر خوشحال کننده :)

    از اینکه برای یک نوجوان هم جذاب بوده این وبلاگ واقعا از ته دلم خوشحالم.
    من با نوجوان‌ها سر و کار دارم و از اینکه درک بشم از جانب شماها لذت می‌برم.

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • حس خوبیه خوندن و صدالبته «شنیدن» صدای زمزمه‌های نسرین بین کلماتش؛ بله کلمه رو اگه درست بنویسی، صدا میده و به راحتی گوش می‌شنوه! و شما جزو اونایی هستی که کلماتت به شدت خوش‌صدان!

    شرمنده‌ام که جزو اون قدیمیا نیستم و خیلی خیلی تازگیا پیدات کردم ولی یه جوری رفیق شدیم که انگار صد ساله هم‌دیگه رو می‌شناسیم! البته که اون صدسالهه منم و اون ۱۴ سالهه شمایی! پیرمردی شدم برای خودم D:

    خلاصهٔ کلام این‌که اومدم فقط بگم مرسی که هستی و می‌نویسی و همیشه همراهی، تو هر زمینه‌ای... دمت گرم :)

    پاسخ:
    تو یکی از ویزگی‌های خوبت اینه که به اهمیت صدا واقفی. وقتی ازم تعریف می‌کنی اصلا ذره‌ای شک نمی‌کنم که ممکنه اغراق شده باشه.
    کلماتت هم مثل شخصیتت بی‌ریا و زلالن.
    دشمنت شرمنده، به قول یارو گفتنی، کمیت مهم نیست، کیفیت مهمه.
    یکی بود که خیلی کمیتش بالا بود، اما تهش گند زده شد به کیفیتش.

    شما عزیزی همیشه چه 14 ساله ببینی منو چه بیشتر:)
    مرسی که انگیزه می‌دی بهم و مرسی که توی این بیست روز اولین کسی بودی که تلنگر نوشتن رو بهم زدی.


  • فاطمه .‌‌
  • دو هزارمین روز این‌جا نوشتنت مبارک. 

    اون موقع که اسمت آذری‌قیز بود. اومدم چند تا پست خوندم و خوشم اومد. 

    و اینکه پست‌هایی که درباره‌ مدرسه و بچه‌ها می‌نوشتی رو خیلی دوست داشتم. از معلم بودنت خوشم می‌اومد. خوشحالم که یه روز یا شایدم یه شب (این رو خودت  می‌دونی.) آدرس دنبال کردن اینجا رو تو پنلم وارد کردم. :) 

    پاسخ:
    ممنونم فاطمه جانم.

    خوشحالم که از قدیمی‌های اینجایی و به داشتن رفقایی مثل تو می‌بالم.

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • هدیه چی میدین استاد؟ D:

    وقتی آذری قیز بودی اومدم وبلاگت. اون موقع‌ها فکر می‌کردم هم سن باشیم. بعد یه بار از مدرسه نوشته بودی، فکر می‌کردم یعنی دانش‌آموزی:)))) بعد فهمیدم که نههه خانم معلمیD: برعکس فرشته اصلا بهت نمی‌خورد خودشیفته باشی:-) مهربون بودی و البته هستی:-)

    یه چیزی می‌خوام از این پستت برای خودم بردارم و اونم اینکه هر چی شد نذارم برم! که اگه چیزی اذیتم می‌کنه رها نکنم و برم. 

    پاسخ:
    هدیه‌های من اغلب کتابن، قول می‌دم اگه تو برنده شدی اسمش رو از خودت بپرسم و شرطم اینه که حضوری بهت تحویل بدم:)

    ای وای راست می‌گیا یادمه این سوتفاهم قبلا برای بعضی‌ها پیش میومد، حتی الانم که می‌گم دارم میرم مدرسه، گاهی تعجب می‌کنن ملت:)

    چقدر خوب که اومدی و یه گوشه از قلبم رو به خودت اختصاص دادی حورای مهربان و خوش‌فکر
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • فکر کنم اولش اینطوری بود که از کامنت‌هات تو وبلاگای دیگه اینجا رو پیدا کردم. به نظر میومد جزو قدیمی‌های اینجایی و پرمخاطب. من الزاما هر کی اینطور باشه رو دنبال نمی‌کنم ولی وقتی اسمش یا لینک وبلاگش زیاد به چشمم می‌خوره باز می‌کنم و به نوشته‌هاش یه نگاهی می‌ندازم. به دلم نشست پست‌هات. مخصوصا چیزایی که یادم مونده و تو ذهنم تو رو با اونا تعریف می‌کنم معلم و نویسنده بودنه. خلاصه موندگار شدم دیگه :)) البته می‌دونم که شاید مخاطب دائمی محسوب نشم :)

     

    دو هزار روزه شدنت مبارک :)

    پاسخ:
    چه اتفاق مبارکی پس، تو جزو مخاطب‌های فرهیخته من محسوب میشی که هنوزم به حجم کتابایی که از کالوینو خوندی غبطه می‌خورم:)
    مخاطب دائمی یعنی کسی که اغلب کامنت می‌ذاره و هست و حضورش رو احساس می‌کنم حتی اکر کامنت نده مرتب. تو قطعا یکی از خوباشی.
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • نیازی به پرسیدن اسم نیست. من سلیقه‌ت رو قبول دارم:-)

    یک گوشه از قلبم خیلی خوشحاله که یک گوشه از قلبت رو به من اختصاص دادی*_*

    پاسخ:
    ای جانم :)
    نه می‌ترسم تکراری باشه برات آخه

    چون حس آشنایی دارم نسبت به نوشته هاتون. نسبت به دغدغه هاتون. بعد خوندن نوشته هاتون معمولا این حس رو دارم که یه نفر حرف دلم رو بهتر از خودم زده. و آدم اگه روزی پنجره ای رو پیدا کنه که ازش نوای آشنایی به گوش برسه همیشه راهشو جوری انتخاب میکنه که از کنار اون پنجره رد بشه . من هم تا این پنجره هست و صدای سازش به راهه رهاش نمیکنم و حتی اگه نوازنده قهر کنه به زور میارمش پای پنجره. مگه دست خودشه؟ :))

    پاسخ:
    یه لبخند عمیق روی صورتم نقش بست با کامنتت.

    من و قهر؟ اصلا به قیافه مظلوم من میاد قهر کنم؟
    چغرتر از این حرفام:)

    دمت گرم که حواست هست به بود و نبود آدما
    این ویژگی قابل ستایشه.
  • رویای نیمه شب پاییز
  • سلام. امشب از قسمت دیدگاه‌های یک وبلاگ دیگه به این وبلاگ رسیدم. تعدادی از پست‌هاتون رو خوندم و دیدم باید از این به بعد مطالب وبلاگتون رو دنبال کنم.

    پاسخ:
    سلام. چه خوب خوش اومدین امیدوارم وقتی سه هزار روزه شدم شما جزو خواننده‌های قدیمی محسوب بشین:)
  • یـلـــدا ‌‌
  • من که کارم راحت بود. به واسطه‌ی یه دوست با خیلی از بلاگر های خوب و خفن آشنا شدم. حدود ۸ ماه هست که می‌خونم نوشته‌هات رو. [البته با یه اسم و وبلاگ دیگه] اما توی این مدت نه برای تو و نه برای بلاگرهای دیگه چندان کامنت نذاشتم. ولی چند باری توی تلگرام عرض اندام کردم D:  امیدوارم این کامنت توی دو هزار و یکمین روزی که از عمر وبلاگت می‌گذره، سبب بشه سکوتم رو بشکنم. هی بیشتر و بیشتر کامنت بذارم و بهت بگم که چه حس خوبی می‌گیرم از خوندن نوشته های قشنگت ^_^  خوشحالم که می‌تونم نوشته‌هات رو بخونم و حسابی ازت یاد بگیرم نسرین جانم. ایشالا هزاران هزار روز دیگه هم بنویسی و ما هم بخونیم و کیف کنیم :))

    پاسخ:
    چقدر خوشحالم که توی کانالم دارمت.
    ممنونم یلدای مهربان همیشه خوش انریی و پر از حال خوبی.
    امیدوارم بمونی برای من و زمزمه‌هام:)
    ایشالله، کامنت بذاری خودت کم‌کم عادت می‌کنی سخت نیست که:)

    این اشتباهه اگر فکر کنیم هر روز باید حرفی برای گفتن وجود داشته باشه یا حتما باید کاری کرده باشیم... همین موندن و دوام آوردن خودش یک هنره!! 

    با اینجا تازه آشنا شدم. نوشته هاتون به نسبت خیلی از بلاگهای دیگه معنا دارند و از خوندنشون لذت می برم. موفق باشید.

    پاسخ:
    موافقم باهاتون، به زور قلم برداشتن، محکوم به شکسته.


    این تعریف از جانب شما مزه دیگه‌ای داره. ممنونم از لطف‌تون.

  • دُردانه ‌‌
  • مبارکه ^-^ ایشالا هزاره‌های سوم و چهارم و پنجم و تا هر موقع که زنده‌ایم :دی

    دیشب خواب وبلاگتو دیدم. در واقع خواب یه پست خاصی رو دیدم. میام خصوصی تعریف می‌کنم :دی

    پاسخ:
    ممنونم:) الهی آمین.

    عه جدی؟ بدو بیا بگو مشتاقم خواب خصوصی‌ات رو بشنوم:)

    آممم اوایل از کامنت‌های محبت آمیز وصمیمی که با دوست‌های نزدیک‌ترت توی وبلاگ‌های همدیگه میذاشتین بسیار خوشم اومد و به این رابطه‌تون غبطه می‌خوردم..

    توی وبلاگت هم خیلی قشنگ کلمات رو کنار هم‌دیگه می‌چیدی و یه متن ناب در می‌اوردی..

    پس شد آنچه شد:))

     

    قلمت سبز و مانا نسرین جانم

    پاسخ:
    چه خوب که خودت الان جزو همون حلقه دوستان خوب و نزدیکی برام. دختر نجیب بیان:)

    چقدر خوشحالم از لطفی که به من و نوشته‌هام داری.


    ممنونم عزیزم.

    سلام و درود خانوم معلم عزیز 

     

     

    میدونی ک من از کامنت نگزاران بی معرفتی هستم ک یواشکی میام میخونمت میرم

    پس امیدوارم ک ده‌هزار روزه بشه این دفتر مجازی‌ت و سلامت باشی و بازم برامون بنویسی 

     

    شاد و سلامت نویسا باشی الهی !

    پاسخ:
    سلام و عرض ادب جناب جانان بزرگوار

    اختیار دارینف شما پیام گاه به گاهتون هم ارزشمنده.

    به هر حال اسم‌تون تو لیست خوانندگان دائمی ثبت شده:)

    همچنین شما.....

    من برای جایزه ش اومدم!

     

    :))

     

     

    پاسخ:
    دقت نکردین که گفتم بین مخاطبان دائمی:)

    فکر کنم سه سالی میشه میخونم، سه سال موقتیه هنوز؟؟

     

    همه جا حق ما رو خوردن شما هم بخورین چه اشکالی داره :((

    پاسخ:
    خواننده‌ای که در کل سه سال فقط شیش تا کامنت داده  که اونم چهار تاش مال یه پسته، خواننده فعال محسوب می‌شه؟!
    تازه اولین کامنتم مال همین تیر ۹۹ هستش😁

    نه دیگه قبلا با یک مرد پیام  میدادم

     

    نمیخوای جایزه بدی چرا همش بهونه در میارید...

     

    باشه اصلا نخواستیم بابا...


    آی ایها الناس این خانم جایزه بده نیست، بیزی سره ییب! 

     

     

    پاسخ:
    من علم غیب ندارم که شما همون فرد هستین که.

    باشه اسم‌تون رو خط می‌زنم از لیست قرعه‌کشی مشکلی نیست:)

    وی با عجله کامنت میذاره تا اسمش بره تو لیست قرعه‌کشی و میره که پست رو بخونه. :))

    پاسخ:
    عزیزم:))

    نمیدونم چی شد همدیگر رو پیدا کردیم، خیلی زود تو هوای سرد آخرین ماه پاییز ۹۵ همدیگر رو دیدیم. یکی از زیباتر اتفاق مربوط به وبلاگ زندگی‌ام دیدار اتفاقیمون تو بی‌آرتی بود، از دور دیدمت و همه خانمها رو کنار زدم و نسرین نسرین کنان رسیدم بهت. بعدتر قرار گذاشتیم. کنار هم خندیدیم با هم غصه خوردیم و وای که چقدر عمیق‌تر شده دوستیم. و چقدر خوشحالم بابت دوست شدن باهات و دوست داشتنت. :)

    پاسخ:
    منم واقعا یادم نیست اول تو منو پیدا کردی یا من تو رو ولی مهم اینه که بالاخره سه ساله به هم وصل شدیم و چقدر خوبه این وصل شدن:)
    وای یادش بخیر عجب اتفاقی بودا کاملا قسمت بود که من کارتم رو جا بذارم، تو کیفم پولی نباشه و در به در دنبال عابر بانک شهر بگردم تا کارت هدیه‌ام رو نقد کنم و یهو تو فلکه دانشگاه تو و خواهر زیباتو ببینم:)
    به امید قرارهای بیشتر و خاطره‌سازی‌های بهتر به ویژه در عروسی‌ات:)

    نمی‌دونم چرا با خوندن این پستت حس عجیبی بهم دست داد... شاید چون دوهزار روزه شدن وبلاگ خودمم نزدیکه. هر چند من مثل تو مادر باوفایی نبودم و کم‌مهری کردم به صفحه‌ام.

    امیدوارم بمونی و هزاره‌های بعدیش رو هم جشن بگیری*_*

     

    پاسخ:
    وبلاگت جزو اون قشنگی‌های بیانه ک هباید وقت بذارم یه روز حسابی شخم بزنمش.
    توام بمونی و هزاره‌ها رو با هم جشن بگیریم الهی:)

    آه خانم مارچ خواهش می‌کنم[ همون گیف مورد علاقه‌ام که وقتی ازم تعریف می‌کنین می‌فرستم]

    من نسرین رو فکر کنم دو سالی هست که می‌خونم اما خب همیشه یه خواننده‌ی معمولی و خاموش بودم براش، با تشکر از خانم ف.ع که نخواست نامش فاش شود که بخش اعظمی از دوستی و صمیمیت الانمون رو مدیون ایشون هستم*_*

    پاسخ:
    همون بانوی تاج گذار:))

    منم از خانم ف.ع که نخواست نامش فاش شود، بسیار خوشحالم بابت دوستی با تو و بقیه فرهیختگان.
    راستی صبح دیدم قضیه عبدالهی رو و یادم اومد چقدر الکی کفری می‌شدم ازت:))
    ولی بامزه بود الان که بهتر شناختمت.
  • بانوچـه ⠀
  • این پست باعث شد برم یه نگاهی بندازم و ببینم وبلاگ من چند روزه‌ست، که دیدم 20 روز پیش هم دو هزارروزگی وبلاگ من بوده. هرچند خود 2020 هم عدد رندی هست :دی

    حس خوبی داشت.

    و چقدر خوب که اومدی بیان نوشتی و ما باهات آشنا شدیم.

    نمی‌دونم دقیقا از کِی وبلاگت رو خوندم ولی قلمت، قلمت، قلمت اولین و مهم‌ترین چیزی بود که تصمیم گرفتم بخونم و همچنان بخونم

    پاسخ:
    عه پس دخترامون هم سن و سالن با هم می‌رن مدرسه:)
    دوهزار و بیست روزگی وبلاگت مبارک.

    نمی‌دونی چقدر شنیدن این حرف از بانوچه‌ای که یه زمانی با حسرت فقط پست‌هاشو می‌خوندم و جسارت کامنت گذاشتن نداشتم چقدر می‌چسبه. ممنونم ازت.
    به خاطر رفاقتت، مهروبنیت و خوب بودنت:)
  • بانوچـه ⠀
  • ای وای واقعا؟ نگفته بودی... خوشحالم که همدیگه رو پیدا کردیم.

    پاسخ:
    من دیر شناختمت در واقع.
    همون روزایی که تازه اومدم دیدم ازدواج کردی.

    منم خوشحالم😌😌😌

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">