دوهزارمین روز
هوالمحبوب
چند ماه قبل بود یا چند روز؟ درست نمیدانم، فقط یادم است که وقتی چشمم به عدد عمر وبلاگ افتاد، یک حس خوشایند توی دلم خانه کرد، با خودم فکر کردم که سی آبان میشود دوهزار روز که مینویسم، دو هزار روز بیوقفه، بدون تعطیلی، بدون بستن و رفتن، بدون دل کندن و عذر و بهانه، دو هزار روز بدون کوچ کردن، رکورد عجیبی است برای خودش.
دو هزار روز است من اینجایم و شما مهمان کلمات من شدهاید.
توی این دو هزار روز، خیلی آدمها همراه و هم قدم من شدهاند، با خیلیها زلف گره زدهام، از نخستین کسانی که با هم از بلاگفا کوچ کردیم و نخستین خوانندههای اینجا بودند، حالا کسی باقی نمانده است، با چند تایشان حالا هم در ارتباطم، بهار که نخستین دوست مجازیام بود، مینا که همدانشگاهی و هم دوره هم از آب درآمدیم، آنا که حالا رفیق شفیق روزهای تنهاییام است و چند خیابان آن طرفتر خانه کرده است.
نخسین جرقههای دوستی وبلاگی برای من در بیان، از سال 95 شکل گرفت، روزهایی که کمکمک، آدمهایی را شناختم که بلاگفایی نبودند، یا بلاگفاییهایی بودند که من قبلا نمیشناختمشان. نوشتن هم از همان روزها برایم جدیتر شد. با عاشقانه نوشتن، از کتاب و کلمه نوشتن، از دغدغههای معلمی نوشتن، این وبلاگ کمکم پا گرفت، ساخته شد، دیده شد، در همان انزوای خودش، جزو وبلاگهای برتر شد و من شدم آدمی که جرات به خرچ داده و نخستین بار با اسم و رسم خودش مینویسید و به قول نیلوفر پای تمام حرفهایی که میزند، میایستد.
هیچ هدیهای ماندگارتر از وبلاگم برای روزهای میانسالی، ندارم. اینجا رج به رج زندگیام را در خود دارد. از رنجهایی که کشیدهام، از زخمهایی که خوردهام. از عشق و دوست داشتن، از مصائب بالغ شدن، از تلاش برای اثبات خودم، همه چیز من در این خانه دو هزار روزه، نهان است.
این روزهایی که ساکتم، خشمی درونم تنوره میکشد که گاه و بیگاه زخمیام میکند، این روزها، از دست این من سی و دو ساله عاصیام. گاهی دلم میخواهد از خودم، بگریزم، گاهی میخواهم خودم را تکفیر کنم. از این من پر اشتباه به ستوه آمدهام.
وقتی لیست دنبال کنندههای وبلاگ را بالا و پایین میکنم، دیدن اسم برخیها، رنجورم میکند، آنهایی که نیستند، آنهایی که از من بریدهاند؛ جاهای خالی نفسم را به شماره میاندازند، چطور میشود کسانی را که کنارشان خندیدهای، کنارشان گریستهای، فراموش کنی؟ مگر میشود بعد از این همه خاطره خلق کردن، یک شبه دست به ویرانی بزنی و بروی و ککت هم نگزد از این بقایای دهشتناکی که از خود بر جای میگذاری؟
دلم این روزها توی مشتم جا نمیشود. شما که غریبه نیستید، از دست خودم خستهام، از راهی که طی کردهام شرمندهام. گمان میکنم، مدتهاست که حرفی برای گفتن ندارم، خزیدهام گوشهای و تماشا میکنم تمام شدنم را.
اما امروز بعد از مدتها برای گفتن حرفهای دیگری آمدهام. امروز زمزمههای تنهایی من دوهزار روزه شده است و این اتفاق حتما جشن گرفتن دارد. ماندن و دوام آوردن، اتفاق مبارکی است، حتی اگر خیل عظیمی از رفقای سابق دیگر نه رفیق باشند و نه وبلاگنویس.
دوست دارم بعد از اینهمه وقت، یک بار شما برایم بنویسید که چرا به زمزمههای من آمدید و چرا ماندگار شدید؟ حتی اگر خواننده خاموش هستید، یا از دنبال کنندگان مخفی. شنیدن حرفهایی که تا حالا نزدهاید به نظرم چیز جذابی باشد.
+کامنت ناشناس را فعال میکنم.
++بین مخاطبان دائمی زمزمه که در این پست کامنت بگذارند، قرعهکشی خواهم کرد و به یک نفر هدیه خواهم داد.
امیدوارم بابت اینکه به سوال پستت جواب دادم برم تو قرعه کشی و قال دویی نکنی که کامنت باید عمومی باشه (چ ن در خود پست اینو نگفتی) 😜