گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

24 ساعت از زندگی یک معلم

شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ب.ظ

هوالمحبوب


ساعت شش صبح: بیداری


آلارم گوشی را خاموش میکنم، ساعت شش و ربع بیدار میشوم، سوز سردی توی هواست، حس میکنم امروز دیگر پاییز دارد خودش را کم کم نشان می دهد.


ساعت شش و نیم: آماده سازی صبحانه


هیچ میدانید همکارانم توی مدرسه من را با چه ویژگی بارزی می شناسند؟ صد در صد نمی دانید، اینجا نه تدریس من و نه پوششم و نه اخلاقم بلکه صبحانه های خاص و ویژه ام زبانزد خاص و عام است! من عادت دارم که صبحانه ی مفصلی بخورم، هر صبح برای خودم سیب زمینی  کبابی، سرخ شده، نون و سبزی، خیار و گوجه، عدسی، کوکو یا کتلت و یا هر چیز خوش مزه ی دیگری مهیا می کنم و سر راه نان تازه می گیرم و صبحانه ی مفصلی توی مدرسه نوش جان میکنم.


ساعت هفت صبح: حرکت

ساعت هفت اسنپ می رسد سر کوچه و من و مامان را سوار می کند، مسیر مان یکی است و من سر راه پیاده می شوم و چند دقیقه ای تا مدرسه پیاده روی می کنم. نان روغنی های آن نانوایی دم مدرسه خیلی خوشمزه است، نصف یک نان برای یک صبحانه ی کامل حتی زیاد هم هست.


ساعت هفت و نیم: مدرسه

ساعت کاری ما از هشت صبح شروع می شود ولی من به دلیل استفاده ی رایگان از سرویس مامان، معمولا نیم ساعتی زودتر می رسم، وقت دارم که کمی مطالعه کنم، چای بنوشم و در کلاس مهیای ورود بچه ها شوم.


ساعت هشت صبح: آغاز کلاس درس


امروز قرار بود افعال اسنادی را به پسرها درس بدهم، مبحث سخت و سنگینی که اغلب بچه ها توش گیر می کنند، امیررضا غایب است، هادی بزرگه تکلیف را ننوشته است، میفرستمش دفتر تا به مادرش زنگ بزند، گریه می کند، مقاومت می کند، اما جدی بودن همین اول سال نظم را بهشان یاد می دهد، پسرهای بازیگوش را فقط با جدیت می توان به راه آورد.


ساعت هشت وسی دقیقه: در خلال تدریس


علی محبوبم مریض است، دل پیچه گرفته است، کلاس را برای تغذیه تعطیل میکنم و منتظر می مانم که اوضاع بهتر شود. بعد از چند دقیقه شاداب و خوشحال دوباره سر جایش نشسته است. امیررضا با نیم ساعت تاخیر با اجازه ی کتبی وارد می شود. هیچ اهمیتی هم نمی دهد که کجای درس بودیم، نه سوالی می کند و نه توضیحی می خواهد، می نشیند و مشغول ور رفتن با جزوه می شود.

امیرحسین دیروز از توی باغچه ی رو به روی حیاط، کاغذهایی را که دفن کرده بودیم بیرون کشیده و حالا دارد درباره ی نمی توانم های بچه ها مزه پرانی میکند، حسابی کفری می شوم، تذکر می دهم که این کارش باعث می شود از اردوی فصل کشاورزی خط بخورد، هشدار آخر درباره ی حریم خصوصی است که او زیر پایش گذاشته، درس به خوبی جا نیوفتاده و همین ناراحت ترم می کند.


ساعت 9 و نیم: در حال جمع بندی

بچه ها تقریبا با اصول کلی درس آشنا شده اند، تمرینات را با هم حل کرده ایم، حالا عشقم کشیده است شعر عقاب را برایشان بخوانم. وسط شعر عقاب زنگ می خورد. هیاهوی بچه ها بلند می شود و من کوله به دوش از کادر خارج می شوم.


ساعت ده: شروع کلاس در ششم یک


کلاس ماریای معروف! کار درخانه ها را حل میکنیم، برای آمدن پای تخته دعواست، دو نفر تکلیف را ننوشته اند، حوصله ی فرستادن به دفتر را ندارم، برای آخرین بار بهشان فرصت می دهم، درس زودتر از آنچه فکر می کردم تمام می شود، می رویم سراغ داستان خسرو و شیرین. بچه ها غرق شنیدن داستان هستند، زنگ تفریح شده اما هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، وقتی فرهاد تیشه بر سر می کوبد و جان به جان آفرین تسلیم می کند حالشان گرفته می شود.


ساعت یازده: شروع کلاس با ششم دو

 بچه های این کلاس آرام تر هستند، زنگ اول به حل کار درخانه ها می گذرد، بچه ها شیطنت می کنند، میخندیم، شوخی می کنیم، به جای خالی ثنا اشاره می کنیم، غصه میخورم که چرا نیست، برگه های آزمون آغازین را بین شان پخش می کنم، خجالت می کشند از نمره های پایین، سر به سرشان می گذارم و تاکید میکنم که نمره برایم مهم نیست، می خندم، میخندند و زنگ می خورد.


ساعت دوازده، همان کلاس، زنگ اجتماعی


داستان خسرو و شیرین را برایشان می گویم، عادت کرده اند وقت داستان خواندن من، کلاس را تاریک می کنند، پرده ها را می کشند و در سکوت فرو می روند، لذت بخش است دیدن چهره ی تک تک شان لذت بخش است. داستان  تمام می شود از مرگ شیرین و فرهاد و خسرو دلگیرند.

بحث گروهی جلسه ی قبلی را سر و سامان می دهیم، کار برگ ها را حل می کنند و درس دوم اجتماعی با خوب یو خوشی به اتمام می رسد.


ساعت یک: پسرانه، زنگ اجتماعی


امروز قرار است درس بپرسم، مثل همیشه علی فرید پای تخته یک لنگه پا ایستاده است، عطا یواشکی دارد سیبش را گاز می زند، می خندم و میگویم من ندیدم علی راحت باش، امیر رضا تقریبا روی صندلی دراز کشیده است، کم مانده روی زمین ولو شود، با امیرحسین قهرم، همین قهر بودنم باعث شده غمگین و ناراحت روی صندلی اش آرام بنشیند، درس می پرسم، بحث می کنیم، شلوغی می کنند، جیغ می زنند و بالاخره زنگ پایان به صدا در می آید.


ساعت دو: در راه خانه


توی بی آر تی خانوم بغل دستی ام دارد با موبایل حرف می زند، توی آن چند دقیقه کل زندگی اش را بغل گوشم داد کشیده است، از آدم هایی که توی اتوبوس و تاکسی با صدای بلند با گوشی شان صحبت می کنند بدم می آید. زانو هایم زیر فشارش له شده اند، تحمل می کنم، لبخند می زنم، با گوشی ور می روم تا برسم به ایستگاه مد نظرم.


ساعت دو و سی دقیقه: خانه

بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، نون جان دارد چای میخورد، می نشینم، حرف می زنیم، مامان از ایلیا و سفر یک روزه شان به ارس تعریف می کند، ناهار میخوریم، حرف میزنیم، عکس بازی می کنیم، حرف می زنیم، چای میخوریم و باز حرف میزنیم، حوصله ی بالا رفتن و خزیدن در تنهایی هایم را ندارم، نون جان متعجب است، از اینکه نرفته ام بالا، از اینکه هنوز نشسته ام به حرف، پست های جالبی را که سیو کرده بودم نشانش می دهم، حرف ها سر می آید و حالا من توی اتاقم نشسته ام.



ساعت شش: مشغول کار


مستر ژ رنگ می زند، از اوضاع ایران می پرسد، برعکس همیشه تعریف میکنم، از وقتی رفته است ینگه دنیا، سعی میکنم درباره ی ایران فقط اخبار خوب و مثبت را مخابره کنم، میگویم توی لاهه محکومتان کردیم، میخندد، میگوید پاک دشمن شده ای با من دختر، از قیمت پایین دلار می گویم؛ خوشحال می شود، اطلاعات سایت را رد و بدل میکنیم، چند دقیقه ای اطلاعات را زیر و رو میکنم و تماس را قطع می کنم.



ساعت هفت: نت گردی


نعیمه پیام داده که تئاتر استادش از دوشنبه اجرا دارد، توی این بدبختی های مالی مگر میشود تئاتر پویان را نرفت؟ آن هم کار اشمیت را؟ قرار شده من سر بازار بنشینم به گدایی و نعیمه چند دور بازار دروازه سوار کند تا پول بلیط مان جور شود:)) بلیط تئاتر چرا اینقدر گران است؟ چرا مسولان رسیدگی نمی کنند؟ امیدوارم تا سوفی و دیوانه و مغزهای کوچک زنگ زده اکران شان تمام نشده، حقوق هایمان ار گرفته باشیم!



ساعت هفت و نیم: شروع کار

دارم مطلب مینویسم، همان محتوا نویسی که گفته بودم. اگر این کار را جدی تر دنبال می کردم الان وضعیت مالی اینقدر بغرنج نبود، اما تنبلی اگر بگذارد.....


ساعت 8:45 دقیقه : سریال


دقیقا نمیدونم چند قسمت از سریال دلدادگان رو دیدم ولی حس میکنم پشیمون نیستم از ندیدن همه ی قسمت ها، ولی امشب چون خیلی حوصله ام سر میرفت نشستم پای سریال، از شانس خوبم باد شدید بود و مدام آنتن تکون میخورد آخر سر هم نشد که ببینیم.


ساعت 9: خبر هیجان انگیز


مستر ژ دوباره زنگ زد، پیشنهادی داده بهم که دارم از شدت ذوق زدگی می ترکم، دستام داره می لرزه، نمیدونم اول این خبر رو به کی بدم، کی بیشتر خوشحال میشه، وای خدایا باورم نمیشه..... چقدر امروز روز خوبیه. مرسی مرسی مرسی


ساعت 9:30 : زل زده به مانیتور

تو فکر پیشنهادشم، بهش گفتم بذار فکر کنم، تا فردا بیشتر بهم مهلت نداده، من که میدونم جوابم چیه، چرا وقت برای فکر کردن خواستم؟؟؟؟ من انگار مدت ها بود منتظر این پیشنهاد بودم، مدت ها ..... بازم دارم هیجانم رو کنترل میکنم که فعلا به کسی چیزی نگم.....

ساعت ده:مشورت

مژده موافقه، دلم قرصه ، خدا رو دارم حس میکنم، امیدوارم مستر ژ جان اینجا رو نخونه پاک آبرو ریزی میشه😁

دارم میرم بخوابم، کلی کار دارم فردا

ساعت 11 و ده دقیقه :خواب

یه معلم وظیفه شناس شبا زود میخوابه. شبتون غزل😍

  • ۹۷/۰۷/۱۴
  • نسرین

از خوشبختی هایم

نظرات  (۲۹)

چه خوب
کاش هیچ وقت روزهامون تکراری نشه. همین جور پرهیجان و رنگارنگ باشه
پاسخ:
ممنون

روزهای یه معلم هیچ وقت تکراری نمیشه
بچه ها همیشه یه غافلگیری دارن :))

مخصوصا پسرا:))
من به جای شما بودم امیرحسین رو مجبور میکردم تموم نمیتوانم های بچه ها رو با خط خوش روی یه برگه بنویسه و از نو به خاک بسپارن:))
ایندفعه دیگه تا ده فرسخی اون برگه ها هم رد نمیشه
پاسخ:
بحث سر این بود که اون جمله ها خصوصی بودن و قرار نبود کسی ازشون خبر دار بشه
اگر محتواش محرمانه نبود حتما همین تنبیه رو در نظر می گرفتم :)
  • آقاگل ‌‌
  • عادت ندارم صبحونه‌ام یک چیز پخته و یا سرخ شده باشه. حتی حلیم. سیب زمینی آخه؟ :)
    .
    یاد روزای بچگی افتادم. گندم برشته می‌خوردیم سر کلاس و بوش کل کلاس رو می‌گرفت. بعد فکر می‌کردیم معلم نمی‌فهمه که:d
    .
    تکالیف مدرسه. :)) قدیما رسم نبود زنگ بزنن والدین بیاد. خودشون یه دور می‌زدن. بعد یه دور می‌فرستادنت دفتر که مدیر بزندت. 
    .
    هروقت اسم ارس میاد یاد صمد می‌افتم.
    پاسخ:
    من انتخاب اولم برای صبحانه املت و نیمرو هستش ولی توی مدرسه ناچارم به سیب زمینی و اینا اکتفا کنم:)
    آخه تو مدرسه نون پنیر و اینا خیلی حال نمیده
    البته ارادت ویژه ای به سیب زمنی کبابی هم دارم :)
    معلم ها همه چیز رو میفهمن :)
    ما سر کلاس های دانشگاه تخمه هم شکستیم حتی !
    الانم رسم نیست من رسم کردم:)
    چون مامانه یه بار بیاد مدرسه از فردا اونقدر دقیق تکالیف بچه رو چک میکنه دیگه بچه یادش می مونه منظم باشه :)
    یادش بخیر .....
    منم هر وقت میرم ارس یادش میوفتم

  • جناب منزوی
  • سرو کله زدن با پسرا دنگ و فنگ داره، بخصوص دبیرستان :)
    واقعاً خسته نباشید میگم، خدا قوت
    پاسخ:
    بله قلق هم داره
    اتفاقا به نظرم معلم اگه خوب و پایه باشه توی دبیرستان کارش راحته
    بچه های دبیرستانی معلمی میخوان از جنس خودشون باشه
    ممنونم شما هم همین طور
    من کلا با مقوله صبحونه زیاد حال نمیکنم :| و همیشه ترجیحم بر این بوده که نخورم. 
    .
    فقط کلاس ششم درس میدی؟ بعد چجوریه که شاگرد دختر هم داری؟ :/ تو یه مدرسه‌ن؟ 
    پاسخ:
    نه دیگه باید بخوری
    چون صبحانه مهمترین وعده ی غذاییه عزیزم
    بله فقط ششم درس میدم
    نه مختلط نیستن
    اینجا دیگه تقریبا همه میدونن که مدرسه ای که میرم دو تا شعبه داره
    پسرانه و دخترانه. بغل هم هستن، یعنی همسایه ان
    منم توی هر دو تا مدرسه تدریس دارم
    فارسی و اجتماعی

  • مریــــ ـــــم
  • چه شیرین بود
    یا ۲۴ ساعتت که هنوز ۳۴ساعت نشده شیرین بود یا شیرین نوشتی
    بااقا گل موافقم اخه سیب زمینی سرخ کرده ؟؟
    من نون پنیرشو به زور میخورم میتونم قسم بخورم از ۹۲ به اینور هیچ صبحانه درستی نخوردم مگه روزایی خونه بودم خونه ی مامانم

    پاسخ:
    نمیدونم ببینم تا آخر 24 ساعت چه اتفاق هایی در انتظارمونه
    منم وقتی خونه هستم طبیعتا غذای پخته نمیخورم ولی بیرون اصلا نمیتونم نون پنیر رو تحمل کنم.
    سیب زمینی که توی کره سرخ شده باشه واقعا چیز معرکه ای میشه :)
    صبحانه کامل نباشه سردرد میگیرم و نمیتونم خوب انجام بدم کارهامو
    توی خونه معمولا خیلی جدی نمیگیرم صبحانه رو
    صبحانه مهمترین وعده ی غذاییه
    خانم ورزشکار شما باید خوب صبحانه بخوری:)
    بشمار ببین چند بار گفتم صبحانه :))
    قطعا قدر می‌دونید این لحظه‌ها رو :)
    پاسخ:
    بله حتما
    به شدت :)
    چه روزهای پرهیجانی😄 خدا قوت
    پاسخ:
    قربانت :)
  • مریــــ ـــــم
  • پیشنهاد ازدواج؟؟
    :دی
    ترجیح میدم قصه های جزیره رو برای بار هزارم ببینم‌تا دلدادگان
    پاسخ:
    😁😁😁
    وای منم عاشق قصه های جزیره ام
    منم دلدادگان رو دوست ندارم
    سارا رو دنبال میکنم همیشه
    ۱. نون بیرونی اونم روغنی! بعد سیب زمینی سرخ کرده و .... 
    هوای چربی رو داشته باش 
    ۲. خیلی خوبه با این همه هیجان تونستی براش کلاس بذاری :| 
    پاسخ:
    بابا اسمش روغنیه
    یک جور نون خاصه تبریزه
    روغن چندانی هم نداره
    یه روز بود سیب زمینی سرخ کرده همش😕
    آخرشم فهمید جوابم مثبته😁
    خسته نباشی :)
    پاسخ:
    ممنونم😇
  • حامد سپهر
  • قوه ی فضولی مارو تحریک کردی با پیشنهاد مستر ژ :))
    منم میخواستم بپرسم مگه مدرسه مختلطه که هم پسر داره هم دختر ، که جواب دادین
    چقدر مشغله دارین!! یه وقت آزاد هم واسه تفریح و ورزش بزارین
    پاسخ:
    😁😁😁
    وقتی آزادم بیشتر صرفا نوشتن و خواندن میشه
    تئاتر و سینما هم که هست
    پیاده روی معمولا دارم
    نه بابا زیادم پر مشغله نیستم😁
    پیشنهاد؟؟ چه پیشنهادی؟؟ :))))))) 

    پاسخ:
    خصوصی میگم حالا😁
    چه روز مصنوعی و الکی پرشده ای :))
    از دو تا هشت خواب بوده روزهای قبلش. حدس 
    پاسخ:
    چقدر حسودیت شده قشنگ معلومه😁😁😁
    نه بابا
    من روزا نمیخوابم
    اونم از 2 تا 8
    چه خبره
    مبارک باشه و این حرفا :))

    اسم پسر با ژ هم داریم؟! 
    پاسخ:
    ممنونم و از این حرفا😁😁😁
    فامیلی شون با ژ شروع میشه😅
    نهههههه منو تو خماری نذار اینقد :)) الان مثلا حتی حدس نمیزنم که چه پیشنهادیه :))
    پاسخ:
    قطعا نمیتونی حدس بزنی😉
    آخه هیچی ولش کن من اصلا نمی نویسم :))
    پاسخ:
    🙃
    مبارکه 
    حالا کی شیرینی میدید 😉😉
    پاسخ:
    شیرینی چی!؟😁
    استغفرالله 
    خط های اخر :))
    پاسخ:
    حالا بذار از گرد راه برسی😁
    شاید حالا پیشنهادشو قبول نکردم😂
    من برای شیرینی اومدم اینجا😂😂😉

    پاسخ:
    بوش تا کجا رسیده😁
    دنبال کننده ها رو دنبال کردم رسیدم اینجا 😁😁
    از اینجا تکون نمی خورم 😂😂
    پاسخ:
    باش تا صبح دولتت بدمد😁
  • آقاگل ‌‌
  • دارم دنبال اسم با ژ می‌گردم اونم پسر. نداریما. :))
    چه هیجان‌انگیز و شبیه فیلمای ایرانی تموم شد. یا شایدم شبیه کارتون فوتبالیست‌ها که باید یه هفته منتظر می‌موندی ببینی یعنی چی شد؟ الان چی شد؟ شیرینی هم می‌دین؟ :d
    پاسخ:
    آقا اسمش با ژ نیست، فامیلیش با ژ هست:)
    در ضمن اینهمه اسم با ژ: ژان، زاک، زیواگو، زولیوس و .....  :))
    آره بیشتر هندی طور بود البته :))
    الان صبر کنید خواهم گفت :)
    هنوز جوابم قطعی نیست به قطعیت برسم اعلام میکنم
    شیرینی چرا خب؟؟

    دیشب خوندمش ولی نرسیدم نظر بدم خیلی خسته بودم .
    من هم هوس کردم که ۲۴ ساعت از زندگی خودم رو بنویسم ولی نمی دونم به اسم دفتر دار بنویسم یا به اسم کارگر یا به اسم برنامه نویس یا به اسم موزیسین یا به اسم الاف بی کار :))
    شغل خیلی سختی داری ..
    خیلی خیلی خیلی سخت . بچه ها بیست درصد در مدرسه تربیت میشن .. خیلی حساسه.
    پاسخ:
    خدا قوت :)
    شما بنویس 24 ساعت از زندگی یک بلاگر همه کاره :)
    به نظرم بیشتر از بیست درصده، چون نصف روز و مفید ترین ساعت روز رو توی مدرسه سپری میکنن
    خیلی بیشت از حد حساس....
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • حالا که فکر میکنم می‌بینم چقدر غیرفعالم:/ 
    بنویسم آبروم رفته:-)))
    پاسخ:
    مگه میشه دانشجود باشی و بیکار؟؟ 
    بنویس حتماً خوندنی میشه
  • صبورا کرمی
  • تو چقد خوب می نویسی دختر :)

    با قسمت های کلاس هات منم یه دانش آموز سر کلاست شدم
    نشستم به حرف زدن و حرف زدن و بعد خزیدم بالا تو تنهایی خودم
    بعدم ژ که اصلا نمیدونم کیه زنگ زد به تو و من تمام مدت داشتم به حرفاتون و پیشنهادش گوش میکردم. با هیجان زده شدن تو منم هیجان زده شدم. 
    مرسی که انقد حس خوب بهم دادی

    پاسخ:
    ممنون صبورای عزیز

    مرسی که اینقدر محبت داری بهم :)
    رمز میخوام😄
    پاسخ:
    چشم 
  • عروس عروس
  • سلام نسریننننننن

    من اومد

    همه ی روزات انقد خوب باشه که عالیه مخصوصا کیف کردم گزارش مدرسه رو خوندم کاش منم معلم بودم:(

    خیلی خوشحالم که همچین پیشنهادی داده بهت میدونم خیلی وقته منتظر این اتفاقی به خودت مطمئن باش برو جلو منم هواتو دارم:)

    رمزم موخوام:)
    پاسخ:
    سلام بهارم
    ممنونم گلم
    کاش بشی به نظرم خیلی شغل لذت بخشیه :)
    مرسی
    مرسی
    مرسی
    چقدر خوبه که هستین همتون :)
  • آسـوکـآ آآ
  • من همیشه یه لیوان چای و یه دونه قند میخورم میرم مدرسه. ولی زنگای تفریح مدرسه بسیااار از لحاظ تغذیه پر باره:-D شاید حتی بشه گفت من به خاطر غذاهای زنگای تفریحمون مدرسه میرم.:-D
    من عاشق پسربچه هام، خیلی خوبن، خیلی خفنن، خیلی باحالن، و خیلی دلی معلماشون رو دوست دارن. البته دانش آموزای پسر من بزرگ بودن، (دبیرستانی و کنکوری)، جز یه نفر که ابتدایی بود. ولی همه شون با معرفتن و اگه دوست داشته باشن، فیلمشون نیست.
    پاسخ:
    مدرسه قبلی مون تغذیه میدادن ولی اینجا خبری نیست متاسفانه :)
    خیلی صافن، دوست داشتن شون ادا نیست از ته دله :)
  • دچارِ فیش‌نگار
  • نه نوشتم؛ خودت مقایسه کن :)

     

    http://fiish.blog.ir/post/766

    پاسخ:
    :) 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">