دختر باس معلم باشه
هوالمحبوب
سال های دانشجویی، برعکس خیلی ها که درگیر آینده و کار و زندگی شان بودند من در حال زندگی می کردم. به چیز بیشتری نیاز نداشتم، قانع بودم به همان مختصر ماهیانه ای که میگرفتم و به همان تفریحات کوچک کم خرج. که محدود می شد به چهارشنبه های کتابخانه و پارک رفتن و بستنی قیفی های خوشمزه ی سر لاله زار.
آن سال ها، سالی دو بار مانتوی نو خریدن، اوج پولداری مان بود و حس لاکچری بودن تمام وجودمان را پر می کرد. دخترهای چشم و گوش بسته ی خوبی که همیشه توی لاک خودشان بودند.
پول هیچ وقت برای ما علف خرس نبود؛ وقتی اوایل هر ترم سراغ منابع معرفی شده می رفتیم، مجبور بودیم از خیر خریدن نسخه های اصلی به خاطر قیمت بالایشان بگذریم و به گزیده اش بسنده کنیم.
حالا که فکر می کنم هیچ یادم نمی آید با استادی؛ سر اینکه ما بدبخت های بیکاری خواهیم شد که قرار است به خاطر بیکاری و فقر دوباره انقلاب کنند، بحث کرده باشم. اما همیشه سر عدالت می جنگیدم، سر حق خوری ها و تبعیض هایی که گاه به گاه می دیدم. خیلی ها جرات حرف زدن نداشتند. اما من از همان اول زبانم برای اعتراض دراز بود. شبیه آقا بزرگ خدابیامرز که از انقلاب تا حکومت ملی، اسلحه به دست در صف اول حق طلبان بوده و هیچ وقت از ترس بر باد دادن سرش، حرف حقش را نخورده.
درس که تمام شد، دنبال روی همه ی بچه درس خوان ها دنبال منابع ارشد رفتم و یک سال بعد از فارغ التحصیلی قبول شدم. همان سالی که الی رفت ارومیه و من ماندم و دوری و یک سال عقب ماندن از قافله و از دست دادن روزهای خوبی که می توانستیم در کنار هم داشته باشیم.
دانشگاه تبریز همان مکان رویایی و دوراز دسترسی بود که چهار سال تمام حسرتش را خورده بودم. چهار سال تمام در بهترین نقطه ی جهان درس خوانده بودم و فکر می کردم در پشت آن نرده های آبی قرار بود اتفاق دیگری رقم بخورد.
حالا در فصل جدیدی از زندگی، رسیده بودم پشت همان نرده های آبی و دانشکده ی کم رمق و کهنسال ادبیات.
پر از شور و شوق و تپیدن های دل. پر از حس جاودانگی با کیف مدارک در دست، تاب می خوردیم وسط بهشت دانشگاه. در مقایسه با دانشگاه لم یزرع آذربایجان، اینجا خودِ خودِ بهشت بود انگار.
حالا مجبور نبودم از در فنی وارد دانشگاه شوم و از ترس گیر دادن های حراست پشت خواهر جان سنگر بگیرم. حالا خودم مجوز ورود داشتم.
با بادی در غبغب به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد. چقدر پز ارشد بودن را به بچه های کارشناسی داده باشم خوب است؟ توی سلف دانشگاه، توی سرویس بهداشتی، وسط انتشارات.
اما شروع دوره ی ارشد، هم زمان شده بود با آغاز بحران های روحی، بحران هایی در بطن خانواده، بحرانی که داشت ویرانم میکرد. آمده بودم درس بخوانم و یک ضرب بروم دکتری و بعدش مامان پز دکتر شدنم را بدهد.
اما توی همان ترم های اول مانده بودم که چطور واحد های سنگین، پروژه های سنگین و مقاله های هر واحد درسی را سر و سامان بدهم. چیزی کم نداشتم از دیگران، جز یک دل خوش.
کار دانشجویی را که شروع کردم، لذت پول درآوردن تمام وجودم را گرفت. حس خوشایندی بود. دو سال تمام غرق این لذت بودم.
ماه های آخر، رفته بودم دنبال کار. خیلی جاها سر زده بودم. شرکت های خصوصی، مطب دکتر، دفتر بیمه، نمایندگی شرکت فلان و.....
آخرش با سفارش دوستی، برای کارآموزی رفتم به یک دبستان پسرانه، جایی که شروع همه ی خوشی های زندگی بود. میان کلاس اولی های خوشحال. میان شش تا امیرحسین دوست داشتنی که داستان هایشان تمامی نداشت.
ارشد را با یک حسرت و بغض همیشگی تمام کردم. به هر ضرب و زوری بود از پایان نامه ای که حالم را به هم می زد دفاع کردم و تمام.
مدرسه ای که کار می کردم، باب میلم نبود به هزار و یک دلیل. همان هزار و یک دلیل آغاز جستجوی طولانی من برای یافتن یک مدرسه ی بهتر شد.
نمیدانم تا حالا این حس را داشته اید که وسط یک بهشت زندگی کنید؟ میز معلمی برای من ارزشمند تر و دوست داشتنی تر از تاج و تخت پادشاهی بود. در حالی که آن روزها داشتم، معلمی مثل یک اکسیر عمل می کرد. تمام غصه ها را می شست و با خودش می برد. حتی غم نبودن مهناز را، حتی مریضی "نون" را و هزار تا چیز دیگر را.
آن سال ها روز و شبم شده بودن 12 تا دختر نوجوان، که با یادشان زندگی می کردم. با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم. با هم خاطره ساختیم و بخشی از زندگی هم شدیم.
بعد از معلمی زندگی راحت تر شد. بخشی از صفات بدم را با خودش برد. صبور ترم کرد. مهربان ترم کرد. خشمی که همیشه در وجودم شعله می کشید را کشت. سازگار تر شدم. دیگر خودم را هم دوست تر داشتم.
و حالا دلم خوش است که معلمم، لحظههایم سرشار از عطر دختران و پسرانی است که شبیه نهال نحیف و لاغری هستند که باید پایشان شیره جان بریزی تا ببالند و به درختانی تنومند بدل شوند.
معلمی بی شک عشق است. عشقی که تا در رگ و پی ات ندود، سختی هایش را نمی پذیری. برای پول کار نمی کنی، با بی اخلاقی ها و کج خلقی ها کنار نمی کشی، تسلیم نمی شوی و تا پای جان ایستاده ای برای باورهایت.
برای پنج سال معلمی.