ای فوق لیسانس فارسی به ما یاد دادی فارسی
هوالمحبوب
دیروز آخرین روز مدرسه بود. بچه ها باید برای امتحان های نهایی آماده می شدند و برای همین چند روز زودتر، از ششمی ها خداحافظی کردیم. هرچند بعید میدانم توی این چند روز به سراغ درس خواندن بروند!
زنگ آخر با پسرها کلاس داشتم. نمیدانم از کجا خبردار شده بودند که توی مدرسه ی دخترانه، به برنده های مسابقه ی قرآنی لوح تقدیر داده ایم. امیرعلی، که قدش از من بلندتر است و پشت لبش کمی تا قسمتی سبز شده است؛ با صدایی که حسابی عصبی بود گفت خانم باهاتون قهرم. شما دخترها رو بغل می کنید و بهشون لوح تقدیر میدین اما ما رو نه بغل کردین و نه لوح تقدیر دادین! من با حالی زاری که داشتم، فقط توانستم توی صندلی ام فرو بروم و لبخند بزنم. روزه داری و سرماخوردگی، باعث شده بود شب کارم به درمانگاه بکشد، شب تولدم خراب شده بود و صبح شبیه روح سرگردان خودم را تا مدرسه کشانده بودم.
امیرعلی از آن بچه هایی است که هر معلمی دلش می خواهد سر کلاسش بنشیند، از آن با معرفت هایی که دلم همیشه به بودنش قرص است. از آن درس خوان هایی که شیطنت هم می کنند، حاضر جواب و شوخ هم هستند؛ ولی هیچ وقت لودگی نمی کنند و همیشه نگاهی معصومانه و سر به زیر دارند. قصه ی بغل نکردن دانش آموزان پسر، داشت بیخ پیدا می کرد. در طول سال مدام بحثش را پیش می کشیدند، برای من یا معلم های دیگر درد دل می کردند؛ که شما دختر ها را بیشتر دوست دارید. اما واقعا توی سن و سالی نبودند که مثل دخترها باهاشان برخورد کرد. نشانه های بلوغ را به وضوح می شد از وجناتشان خواند. صداهای گاه دو رگه شده، سیبیل های سبز شده و حس های خفته ای که کم کم بیدار می شدند.
همه ی ما معلم ها با همه ی شلوغ کاری ها و درس نخواندن هایشان دوست شان داشتیم. درست است که نمی شد مثل دختر ها لوسشان کرد اما گاه و بی گاه احساسات مان را بروز می دادیم. همین که باقلواهایی را که ثنا برای دفتر معلمان فرستاده بود را، بردم توی کلاس و با پسرها تقسیم کردیم، نشانه ی دوست داشتن بود دیگر مگر نه؟ یا همان کیک صبحانه ای که برایشان بردم و قبل از امتحان سخت آن روز نوش جان کردند.
مانده بودم جواب امیرعلی را چه بدهم. نمیدانستم چطور می شود مشکل این بغل نکردن را حل کرد که هم شان معلم و دانش آموز حفظ شود و هم دلگیری پیش نیاید. مهدی پسر تخس کلاس گفت ما نامحرمیم امیر علی. برای همین خانم ما رو بغل نمی کنه. خندیدم. مهدی با آن هیکل کوچولوی گرد و قلمبه اش، زبان حق گوی کلاس بود. یک سیاست مدار تمام عیار. دستی به سرش کشیدم و گفتم نه پسرم شما نامحرم نیستین. شما مثل پسرای من می مونین. اما هنوز معضل قبلی سر جایش بود.
سعی کردم با غرق شدن توی کتاب نگارش قضیه را فیصله دهم. از لابلای صفحات کتاب میدیدم که حواس هیچ کدام شان به درس نیست. هر کدام مشغول نوشتن چیزی بودند. چند دقیقه ی بعدی روی میزم از نامه هایشان تلمبار شده بود. قلب هایی که برایم کشیده بودند؛ شعرهایی که بافته بودند و تمام محبتی که توی جان کلمات نشانده بودند. یکصدا فریاد می زدند: ای فوق لیسانس فارسی به ما یاد دادی فارسی. آواز شعرخوانی شان با زنگ پایان مدرسه یکی شد.
اغلب بچه ها رفته بودند و من هم داشتم آماده ی رفتن می شدم که ایلیا به والیبال دعوتم کرد. نیم ساعتی را با معلم ها و تعدادی از بچه ها والیبال بازی کردم و در نهایت با گلویی تشنه و عرق ریزان و کیف به دوش راهی خانه شدم.