نونِ نوشتن
هوالمحبوب
بهمن ماه پارسال بود که داشتم با مژده درباره ی مشکلات مالی و عدم امنیت شغلی صحبت میکردم. ما هر دو شکل هم بودیم، چند ماهی از سال عملا پول و درآمدی نداشتیم. مژده میگفت مشکلات و اختلالات روانی فصلی است و در تابستان بیشتر عود میکند!
شغل من هم که قراردداد هشت ماه برایش می بستم، در آغاز خرداد به پایان میرسید و تا آخر شهریور به جز چندغازی که بابت کلاس های تابستانی می گرفتم هیچ عایدی دیگری برایم نداشت.
هیچ وقت نتوانسته بودم از نوشتن پول دربیاورم. معرفی کتاب هایی که برای یک سایت وابسته به نهاد می نوشتم هیچ وقت به سرانجامی نرسید. کلی وقت صرف شان کردم و کلی گیر الکی دادند و آخر سر رهایشان کردم. ویراستاری را دوست نداشتم، از حوصله ام خارج بود و کارهایی که برای مقاله ها یا پایان نامه های اطرافیان می کردم فی سبیل الله بود.
چند باری پیشنهاد نوشتن پایان نامه برای موسسه های مختلف را رد کردم چون نتوانستند از فیلترهای مذهبی ام عبور کنند. هیچ رقمه تو کتم نمی رفت که یک نفر برود یللی تللی کند و من برایش پایان نامه بنویسم و در نهایت او مدرک اش را بگیرد! دور زدن سیستم آموزشی را هیچ وقت نمی توانستم به عنوان یک شغل دوم بپذیرم.
بهمن ماه پارسال بود که مژده زنگ زد و گفت شماره ام را به یکی از دوستانش داده تا در نوشتن محتوای سایت با او همکاری کنم. تا آن لحظه چیزی از محتوا نویسی نمی دانستم و حتی به ذهنم خطور نکرده بود که کسی از طریق محتوانویسی بتواند درآمدی کسب کند. شماره ی ناشناس همان شب زنگ زد. کسی که پشت خط بود، آقای جوانی بود که فارسی صحبت میکرد. ظاهرا دوست مژده شماره را برای یکی از همکارانش فرستاده و اینگونه بود که نه مژده آقای پشت خط را می شناخت و نه آقای پشت خط مژده را.
پیش خودم گفتم این همکاری نمی تواند ادامه دار شود، از کار کردن با آدم های ناشناس واهمه داشتم مخصوصا از راه دور. فکر می کردم در نهایت یا پولم را خواهد خورد یا با پیشنهاد دیگری رو به رو خواهم شد و در نتیجه این همکاری مفت هم نمی ارزد!
لیستی از موضوعات مد نظرش را برایم فرستاد و من و مژده کلی برای آن لیست خنده سر دادیم. اسم آقای «ژ» شد آقای تاپیک و مدام بین شوخی هایمان از آقای تاپیک یاد می کردیم. مقاله ی اول را که نوشتم بلافاصله زنگ زد و کلی تعریف و تمجید کرد. گفت قلم خوبی داری و این همان چیزی است که من دنبالش بودم. بسیار محترمانه صحبت می کرد. برخلاف آدم های معلوم الحالی که جمله ی اول به دوم نرسیده تو را به نام کوچکت صدا می زنند، شمای محترمانه شان به توی صمیمی تبدیل می شود، ما هنوز هم محترمانه در کنار هم برای سایت دوست داشتنی مان تلاش می کنیم.
دلیل خنده های آن روز من و مژده به موضوعات پیشنهادی، حوزه ی خاص و دور از تصور مان بود. سایت مورد نظر در حوزه ی عروسی فعالیت می کرد و موضوعات شان هم طبیعتا درباره ی لباس و آرایش عروس بود.
وقتی مقاله ای را با تمام وجودم می نویسم، برایش کتاب میخوانم، وقت میگذارم و تحویلش می دهم، آنقدر از خواندنش به وجد می آید که تمام حس خوبش را دوباره به آدم بر می گرداند. بسیار خوش حساب است، هیچ وقت سر مسائل مالی چانه نمی زنیم. به من اعتماد دارد و هیچ وقت حساب و کتاب ها را دوباره زیر و رو نمی کند. آدم خوبی است و کار کردن در کنارش لذت بخش است. هر چند او در تهران است و من در تبریز و هیچ وقت همدیگر را ندیده ایم ولی یک همکاری دلچسب باعث رونق گرفتن سایت عروس شده است.
خرداد ماه امسال دومین سالگرد تاسیس سایت عروس است . خواستم برای این همکاری خوب و برای این حس خوبی که نوشتن به من می دهد، یادداشتی بنویسم. این یادداشت ادای احترام به کسی است که اعتماد به نفس برای نوشتن را مدیون او هستم.