مهرِ من
هوالمحبوب
امروز هشتمین روز پاییز بود، هشتیمن روز از فصلی که منتظرش بودم، برای شروع کلاس ها، برای دوباره دیدن بچه ها، برای دوباره معلمی کردن و پر شدن از انرژی و برای دوباره دوپینگ کردن.
تابستانی که گذشت تنها به عشق یک چیز زندگی کرده بودم، چهارشنبه ها، برای دیدن بچه ها، برای خواندن، برای نوشتن، برای تمام خنده هایی که رها می شد توی فضا و برای آدم هایی که برایشان مهم بودم و هستم.
اما چند روز گذشته غم سنگینی روی شانه هایم حس میکنم، غمی که هضم نمی شود، فرو نمی رود و مدام کش می آید. دلم برای پارسالی ها تنگ است، دخترهایی که دو سال با هم بودیم و حالا هر کدام شان گوشه ای از این شهرند و چند تا از با معرفت هایشان بعد از دیدن معلم ادبیات جدید شان فورا یادم کرده بودند و حتی یکی شان زده بود زیر گریه.
وقتی محیا و نوا و تینا از معلم ادبیات شان بد می گویند و ابراز دلتنگی می کنند، دلم میخواهد بزنم زیر گریه و من هم از رزا و ماریا بگویم. دلم میخواهد برای چند دقیقه هم که شده بشوم یک دختر 13 ساله و مدام پشت سر آن دو نفر غیبت کنم تا دلم سبک شود. دلم برای شان تنگ شده است، یک دلتنگی عجیب و غریب و پر رنگ که نمی توانم حتی ابرازش کنم. چون معلمم و باید دل گرم شان کنم به مدرسه ی جدید، معلم های جدید و محیط جدید. اگر دست من بود هیچ وقت نمی گذاشتم بچه ها بزرگ شوند، همیشه همان بچه های 12 ساله می ماندند و کنارشان خوش می گذراندم.
حس میکنم بچه های امسال هم همین حس را نسبت به من دارند، احتمالا دلشان برای معلم پارسال شان که از این مدرسه رفته تنگ شده است و از من خوششان نمی آیند. من روزهای اول عجیب سختگیرم، هیچ مهربان نیستم. امروز که پریناز بعد از تذکر ساده ام زد زیر گریه، حساب کار دستم آمد.
انگار ته دلم چیزی فرو ریخته باشد. من دلم میخواهد از بودن با بچه ها لذت ببرم، دلم میخواهد مثل همه ی سالهای گذشته، مهرماه شروع خاطره سازی هایم باشد. اما این حجم سنگین از غصه و دلتنگی امانم نمی دهد.
باید از فردا کمی مهربان تر باشم، باید کمی دوست داشتن شان را تمرین کنم. شاید بشود حتی با ماریا هم کنار آمد.....