دلخوشی های چند کلمه ای
هوالمحبوب
میم جان و من سه سال است که همکاریم، از همان روزهای اولی که من به این مدرسه آمدم و میم جان و من همکار شدیم فهمیدم چه انسان شریف، چه دوست خوب و چه همکار نازنینی نصیبم شده است. میم جان معلم قرآن است. فکر میکنم تنها کسی در آن مدرسه است که مرا خوب شناخته، همه چیز را درباره ی احساسات بهاری ام میداند، از زود قاطی کردن هایم، از زود دل بستن هایم، از ویرانی های روحم خبر دارد. میم جان آدم راحتی است، از آنهایی که محال است ببینی و عاشقش نشوی، برعکس معلم قرآن های زمان ما که مقنعه ی چانه دار سر می کردند و ابرو بر نمی داشتند و توی کلاس هم با چادر می نشستند، دختر راحتی است، لباس های رنگی می پوشد همیشه آرایش می کند، موهای خوش حالتی دارد و هیچ وقت سعی نمی کند آن ها را بپوشاند. بچه ها را عاشقانه دوست دارد و توی کارش به شدت جدی است. بیشتر از تعلیم بچه ها به تربیت شان دقیق است. این روزها که خودم هم نمیدانم که دقیقا چه مرگم است، هر زنگ تفریح یک گوشه ای تنها گیرم می اندازد و میپرسد: خوبی؟ همین تک جمله میتواند کلی لبخند به لبم بنشاند. می داند که چه روزهای پر تلاطم سختی را گذرانده ام، من هم میدانم همه چیز را درباره ی قصه ی زندگی اش برایم گفته. داشتن چنین آدمی توی زندگی حقیقتا یک موهبت الهی است. از آن آدم هایی که هر وقت یک گوشه بغ کرده باشم و نشسته باشم چای به دست نزدیک می شود و سعی میکند هر طور شده بخنداندم. من و میم جان هر دو به معجزه ی چای ایمان داریم. گاهی وقت ها با یک لیوان چای دردهای همدیگر را تسکین می دهیم. این روزها که دوباره مدرسه میروم و سرم گرم کار است، بهتر از روزهای تابستان می توانم خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم و وانمود کنم خوبم. ولی هنوز هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم، هنوز هم گاهی حسودی ام گل می کند. هنوز هم گاهی طرف چپ سینه ام تیر می کشد، هنوز هم گاهی دیدن بعضی صحنه ها تمام غم های عالم را به سرم آوار می کند. ولی در تمام این فراز و نشیب ها حس میکنم دارم قوی تر می شوم. دارم کسی می شوم که یک عمر در حسرتش بودم. دارم آدمی می شوم که سالها در انتظارش بودم. اتفاق هایی در قلمرو ام افتاده است که حتی اگر نتوانم بازگو کنم، مزه مزه کردنش برایم شیرین است. سعی میکنم ارتباطم را با بعضی ها قوی تر کنم، سعی میکنم از موضع ضعف خارج شوم.