گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

تئوری انتخاب

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۴ ب.ظ


هوالمحبوب

زمان: ساعت 16:15 عصر مکان: کافی شاپ پتروشیمی

روبه روی هم نشسته ایم، سعی میکنیم لبخند بزنیم و فضای سنگین ایجاد شده را تلطیف کنیم. قبل از هر گونه حرفی گوشی اش زنگ می خورد، چند ثانیه ای صحبت می کند، قول می دهد تا یک ساعت دیگر چیزی را به آقا کمال تحویل دهد. عذرخواهی کوتاهی کرده و شروع به حرف زدن می کند، از کارش می گوید و از رشته ای که خوانده. توضیحاتش روی هم رفته به سه جمله هم نمی رسد. لبخند میزند، نگاهم می کند، از آن نگاه هایی که اذیتم نمی کند. من از خودم می گویم. از کارم از خانواده ام، از  ادبیات خواندنم و به تلاقی نگاه ها ادامه می دهیم. آدم شیک و جذابی به نظر می رسد. یقه ی پیراهنش برگشته است، نمی توانم تمرکز کنم، وقتی گارسون منو را روی میز می گذارد، از تلاش نا فرجام برای سکوت دست می کشم.  می گویم لطفا یقه ی پیراهن تان را درست کنید، دستش می رود روی یقه ی پیراهن راه راه آبی و سفیدش. تشکر می کند و منو رو مقابلم باز می کند، سعی میکنم نوشیدنی گرمی را را انتخاب کنم که گرمایش توی پوستم بدود و شاید سردی فضا هم در سایه ی این نوشیدنی گرم بشکند.

بریده بریده حرف می زند. تن صدایش بیش از حد آرام است. توی آن کافی شاپ بسیار آرام گوش هایم را تیز کرده ام که کلماتش را توی هوا بقاپم. اما با تمام تلاشم باز هم بعضی کلمات را از دست می دهم. گاهی میخواهم که حرفش را تکرار کند. شاید پیش خودش بگوید که دختر بیچاره مشکل شنوایی دارد. اما برای منی که توی خانه و مدرسه عادت کرده ام بلند بلند حرف بزنم و بقیه هم بلند بلند جوابم را بدهند، صدایش بیش از حد آرام و  حوصله سر بر بود.

می گوید برای آدم هایی به سن و سال ما توقع تغییر توقع بی خودی است. برعکس همیشه از بازی نگاه خوشم می آید. اما اغلب حرف هایش پرت و پلاست. دلم می خواهد سیر گفتگو تغییر کند. اما خودم به تنهایی از پسش برنمی آیم. هوا سرد است، زمین سرد است، پاهایم خواب رفته اند، چای هل را سر می کشم، قند توی دهانم می ماسد. دستم می رود به سمت روسری ام، صافش می کنم، بلند می شود، بلند می شوم. از پله های کافی شاپ پایین می آییم. توی ماشین بوی آزار دهنده ای پیچیده است، شبیه بوی پلاستیک. باران میزند به شیشه و من زل زده ام به جاده ی صاف و یک دست مقابل. نگاهم می رود به درخت ها، به ماشین ها، به باران.



  • ۹۷/۰۹/۱۵
  • نسرین

از دغدغه هایم

نظرات  (۱۵)

  • آشنای غریب
  • همون یقه ای که اشاره کردی منم حساسم
    گاهی میبینم از مانتو مشتری یه نخ آویزونه ،نه میتونم بگم بردار و نه میتونم خودم بردارم.

    اوه اوه چقدر بیراهه رفتم
    انشاء الله هر چی خیره به پیش روتون بیاد
    پاسخ:
    یهو میبینی وسط خیابون به یه آقا تذکر میدم پلیورش رو درست کنه😁
    ان شالله 
    پشت پنجره نشسته ام و باران میبارد 
    ناودانی چشمانم سرازیر شده است !



    بهترین ها را برایت آرزومندم .
    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 
  • مریــــ ـــــم
  • آقاااا ایول 
    واقعا لذت بردم از اینکه همینقد راحت بهش گفتی یقشو درست کنه
    :)))
    چجوری روت شد اخه
    از مراحل ازدواج کردن فقط همین مرحلشو دوس دارم
    چای و کیک خوردن :))
    پاسخ:
    یعنی کار اشتباهی کردم؟؟؟

    من از این رک بودن ضربه های فراوانی خوردم ولی به نقش بازی کردن ترجیحش میدم. 

    نه بابا چیه آخه آدم کوفتش میشه😁😁😁
  • مریــــ ـــــم
  • نه اصلا نسرین
    :)))
    پاسخ:
    نه اصلا جواب کدام سوالم بود ای مریم؟ 
  • مریــــ ـــــم
  • اینکه اصلا ضایع نیست وقتی میگی یقشو درست کنه
    :)
    اتفاقا حرکت عاشقانه هم میتونه باشه
    پاسخ:
    ممنونم😊
    عشق حتی بزرگتر از اونه که بتونم تصورش کنم
    یعنی خوشت نیومد ازش الان؟ 
    پاسخ:
    حس میکنم مدار خوش اومدنم سوخته پاییز
    چای هل دار و گپ وگفت و هوای بارونی :)
    خیره...
    پاسخ:
    ممنونم
    ولی گمون نکنم
    این گپ و گفت هارو دوست دارم. هراتفاقی بیفته. به دلایل زیادی از مهم ترین هم اینکه فقط از خودت حرف می زنی و از خودش می شنوی.
    هر چی بشه نسرین خیره قطعا
    پاسخ:
    بله از این نظر جذابه
    البته اگر میلیون ها بار اتفاق نیوفته🤦🤦🤦🤦
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • بعد فکر کن دو ساعت یه استادی هی جلوت رژه بره و حرف بزنه درحالی که یقه کتش برگشته-_-
    این آروم حرف زدن دلیل نمیشه همه جا آروم حرف بزنه که:-)) شاید موقعیت اینجوری ایجاب می‌کرد.
    پاسخ:
    من اگه نتونم بگم قطعا سکته می کنم 😁😁😁
    نه موقعیت خاصی نبود
  • Aimless Dandelion
  •  ولی خدایی حرفشون درباره ی تغییر نکردن خوب بود..
    کوچک ترین نکته ها ممکنه از یه عادت بد یا خوب باشه 
     پاییز فصل قشنگی میتونه باشه برای اینکه دوست داشتن کشی رو شروع کنین یا اینکه ازشون خوشتون بیاد ... حرف از عاشقی بعد ازچند جلسه دیدار خیلی خیلی زوده... انشالله که هرچه خیره اتفاق بیفته براتون
    پاسخ:
    بله ولی بعدش خودش نقض کرد حرفش رو و از من خواست تغییر کنم!

    من معتقد به فصل خاصی برای عاشقی کردن نیستم

    حرف عشق نبود این پست کلا حس اون لحظه ام بود
    چیزی بود که باید نوشته می شد
  • حامد سپهر
  • ایشالا هرچی خیره اتفاق بیوفته
    اومدنی یه نیگا تو آینه ننداخته بس که هول بوده طفلک:))
    پاسخ:
    ان شالله

    ولی من اینجوری تصور میکنم که براشون مهم نبود که کجا میرن و برای چی میرن!
    نمی دونم چرا اینکه گفتی تو این سن دیگه تغییر توقع بیخودی است را نمتونم ربط ندم به اینکه میگی داره پرت و پلا میگه و بعد شاخ در نیارم از تعجب 
    آخه حرفش زیادی واقعی بوده دیگه 
    بعدشم خجالت بکش 
    راستی همیشه اول بیرون قرار میذارین؟ اولین قرارت همینه؟ قبلش خانواده اومده یا نه اگه اوکی بشه بعد خانواده میاد؟
    پاسخ:
    شاید دلیل این برداشت این بود که من خیلی با سانسور نوشتم و نخواستم به جزئیات بپردازم.

    جای خجالت کشیدن نیست واقعا

    چون کسی که توقع تغییر داشت من نبودم ایشون بود!

    خانواده میان اول بعد بیرون قرار میذاریم.
  • آسـوکـآ آآ
  • یعنی یار نبودن؟ :(
    پاسخ:
    نبود :(
    باز خوبه هنوز کیس داری هر چند به نظرم خیلی ایده آل گرایی .
    از آدم هایی که میخوان تغییرم بدن بیزارم
    پاسخ:
    نمیدونم چرا بقیه فکر میکنن ایده آل گرام
    در حالی که من به حداقل هایی از هر چیز راضی ام به خدا:(
  • جناب منزوی
  • بنظرم کار خوبی کردید گفتید یقه رو درست کنه
    ان شاءالله هرچی خیر باشه

    پاسخ:
    :)

    ان شالله

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">