مصائب معلمی
هوالمحبوب
مثل هر سال، به حماسه هرمز که میرسیم چشمهایم میجوشد، بغضم میگیرد، نم اشک گوشه ی چشمم را قبل از سُر خوردن میگیرم، صلابت صدایم خدشه دار شده است، میخوانم و میخوانم تا میرسم به مرگ هرمز و پسرانش.
پشت میز مینشینم و نفس راحتی می کشم.
وقتی داستان دریاقلی را هم میخوانیم وضع همین است، یاد فرخ نژاد فیلم شب واقعه می افتم و ناخودآگاه پوست پیازی میشوم.
میگویند خانم چرا گریه می کنید، میگویم معلم ها هم گاهی ناراحت میشوند، معلم ها هم دلشان می شکند، معلم ها هم میرنجند.
دیروز، روز بدی بود.، صبح امروز تلاش می کردم دیروزم را فراموش کنم، داشتم میرفتم دبستان پسرانه که اوراق امتحانی را تحویل بگیرم، که ماریا و مادرش با یک دسته گل زیبا راهم را سد کردند.
بهانه ی دسته گل، عذرخواهی و دلجویی و اظهار شرمندگی بود.
بوی خوش گل ها سرمستم کرد. کنار برگه های امتحانی، اسپیکر را هم از دفتر برداشتم و 45 دقیقه تمام ترانه های وطنی گوش دادیم.
حس میهن پرستی امروز از چشمانمان شره می کرد.