گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

روز شنبه ی خود را چگونه خواهید گذراند؟

جمعه, ۲۳ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۰ ب.ظ
هوالمحبوب

صبح با چشم هایی پف کرده، در حالی که لحاف را گاز میزنم، با صدای داد سوم مامان، از خواب می پرم، ساعت شش و نیم است، وضو می گیرم و نماز میخوانم، درگیری بزرگم مثل همیشه صبحانه است، سر نماز تصمیم را نهایی میکنم، امروز باید صبحانه را ساده برگزار کنم، صرفا جهت صرفه جویی در مخارج، با توجه به اینکه در آخرین هفته ی ماه قرار داریم و ته حقوق در آمده است.
ساعت هفت اسنب سر کوچه است، در حالی که دکمه های پالتو و زیب پوتین ها را با هم می بندم و بالا می کشم، خودم را با کوله ام پرت میکنم روی صندلی عقب ماشین، توی ماشین دارم تلگرام را چک میکنم، بیشتر حواسم پی برنامه های امروز در گروه همکاران است. ورودی زیر گذر آخر پیاده می شوم، ماشین میخزد توی زیرگذر و شتاب می گیرد و من پیاده و دلی دلی کنان میروم سمت مدرسه، ساعت هفت و بیست دقیقه است و رسیده ام.
جز خانم «ب»، کسی توی مدرسه نیست، مثل همیشه کمی لم می دهم توی دفتر بعد دنبال آب جوش می گردم تا چای بخورم، بدون چای انرژی لازم برای تدریس را ندارم.
ساعت هشت شده و سر کلاسم، قیاقه ی پسرها دمق است، اول علی شروع می کند، خانوم بازی رو دیدین، میگم بله، خانم دیدین گل سالم رو آفساید اعلام کردن، اصلا حق تراکتور رو همیشه می خورن، هادی ادامه میده که اصلا نمیخوان ما قهرمان بشیم، اصلا اینکه استوکس رو فراری دادن هم کار رقیب ها بودن، عطا این وسط مسخره بازی در می آورد، راجع به بازیکن هم نامش حرف می زد و ادعا می کند که عمویش است، امیرحسین که مثل همیشه دیر رسیده است با آتش تندش تنور تحلیل را همچنان گرم نگه میدارد، از شعار های ورزشگاه می گوید و طبق معمول پز ماشین پدرش را می دهد که در سربالایی ورزشگاه گیر نکرده.
چند دقیقه ای از کلاس به آرام کردن این آتش فشان در حالا فوران می گذرد و بعد، پرسش را آغاز میکنم، امیر رضا بعد از صحبت های روز چهارشنبه، کمی تغییر کرده، درس را خوب جواب می دهد، کار در خانه ها را حل می کنیم، هم زمان که پشتم به بچه هاست و دارم روی تخته سوال ها را می نویسم، به عطا تذکر می دهم که شوخی هایش را بسته بندی کند و بگذارد توی کیفش تا موقع صبحانه ازشان استفاده کنیم، به امیر یادآوری میکنم که دستش را روی صندلی امیرحسین نگذارد و دادش را در نیاورد، دوباره احسان دارد همان کثیف کاری را تکرار می کند و مجبور می شوم بفرستمش دستشویی، درس که تمام میشود، صبحانه می خوریم، امیرحسین جعبه ی خوراکی هایش را روی میزم می گذارد، علی اجازه می گیرد که برود بیرون، میرود و موقع برگشت برایم چای آورده است، لبخند بزرگی پهن می شود روی صورتم.
املای درس هفت خان رستم را می گویم و بچه ها می نویسند، امیرحسین که همیشه به سرعتش معروف است، هی عقب می ماند، بالای سرش که می ایستم خجالت می کشد و دفترش را می پوشاند، از دیدن دفتر گل منگلی و خط خوبش لبخند میشوم، میگوید خانم تصمیم گرفتم خوش خط بنویسم که شما رو خوشحال کنم، برای همین عقب می مونم، دستی به سرش می کشم و بلند تر و رسا تر می خوانم: از هفت خان گذشتن یعنی گذشتن از هفت مرحله ی دشوار و نبرد با نیروهای اهریمنی.....
ساعت بعدی رزا دوباره کلافه ام می کند که جایم را عوض کن، پریناز مثل همیشه با قیافه ی متعجبش نگاهم می کند، عسل هر چند دقیقه یک بار بغلم میکند و می گوید دوستم دارد، ورقه های ازمون املا را بین بچه ها پخش می کنم، می نشینم روی صندلی ام، چند دقیقه به زنگ مانده، بچه های کلاس با هماهنگی عجیبی هوار میشوند روی سرم، ده دوازده نفری بغلم می کنند و فشارم می دهند و می خندند و می خندانندم.....
روز شنبه ی یک معلم با صورت های نشسته ی بچه هایش شروع می شود، با زنگ مدرسه، با صدای هیاهوی پسرها و دخترها، روز یک معلم با چای پر رنگ از سماور بزرگ مدرسه شروع می شود، با لقمه های هول هولکی، با بحث بر سر کلاس و درس و تلاش برای خندیدن و خنداندن، روزهای رنگی یک معلم تمام هفته را نقاشی می کند...
  • ۹۷/۰۹/۲۳
  • نسرین

من و دانش اموزانم

نظرات  (۱۰)

چقدر این پستت احساس خوبی داشت ، احساس فعالیت و کار و پویایی و ... زندگی :)
هفت خان رستم‌ هم ما نداشتیم، گویا کتاب های درسی خیلی تغییر کرده :)
پاسخ:
تصمیم داشتم پیش بینی کنم که چه اتفاق هایی میوفته
به جز بخش عطاش که خیلی حرصم داد و عصبانیم کرد
بقیه اش مو به مو اتفاق افتاد باورش برای خودمم سخته :)
امیر رضا و امیرحسین خیلی خیلی خوشحالم کردن امروز :)
بسیار لذت بردم از خوندن این پست، عالی بود!

میشه بدونم چه پایه ای تدریس میکنید؟
پاسخ:
لطف دارین :)

ششم ابتدایی
درسته شغل سختی داری ولی در کنارش بدون شک لذت هم میبری ،شنبه من با صبحانه توی محل کارم شروع میشه هر چهارتایی سر میز نشستیم نون و پنیر میخوریم و سرماخورده ایم .داریم در مورد جمعه ایی که گذشت حرف میزنیم از زندگیای شخصی خودمون...بعد میریم سر کارمون و عین ربات فقط کار میکنیم و وسط ها یه غری هم میزنیم و به نیروی جدید هم هی تشر میزنیم که کارت رو بکن ،راستش نیروی جدید رو اعصایمه یه دختر تنبل پرخاشگر پرتوقع که علاقه ایی به یادگرفتن نداره.
سر ظهر میره غذاها رو گرم میکنه و یه نیم ساعتی دور هم ناهار میخوریم و دوباره گپ میزنیم احتمالا در مورد اینکه کارمون تمومی نداره و گوشیامونو چک میکنیم ،از صبح گوشیامونو دست نزدیم ،بعد از ظهر هم احتمالا دوباره غرق کارمون به اضافه غرغر میشیم و ممکنه یه کمی هم از وصع خانوادگیمون حرف بزنیم و چای بخوریم و شاید یه دو تام ارباب رجوع بیاد برامون ساعت چهار و چهل دقیقه هم میاییم بیرون ...تقریبا هر روز همینه شنبه تا پنجشنبه تنها فرقش اینه پنجشنبه زمان نمیگذره و ظهر میاییم خونه .
چقدر نوشتم 😂😂😂
پاسخ:
روزهای منم لا به لاش کلی جلسه و تحلیل و بررسی داریم و کلی از سوتی های بچه ها میگیم و میخندیم :)
ساعت کاری تون چه طولانیه
چیه کارت بهار جان؟
کار خوبی کردی من کامنت طولانی دوست دارم :)
  • آقاگل ‌‌
  • میشه حسودی کرد به این معلم حتی. به اون لیوان چایی‌ای که براش میارن. به دانش‌آموزی که خوش‌ خط می‌نویسه تا خوشحالش کنه. به اول هفته‌اش که اینقدر دوست‌داشتنی شروع میشه. :)
    پاسخ:
    گاهی بعضی لحظه ها هست که واقعا آدم چشم هاش برق میزنه از شدت ذوق
    ولی همیشگی نیست
    حرص دادن هاشونم سرجاشه :)
    ولی امیرحسین امروز کلی منو خوشحال کرد دقیقا املا رو همون طور   که توصیف کرده بودم  نوشت فقط یادم رفت ازش عکس بگیرم
    تمام روز دفترش بغلم بود هی به همه نشونش میدادم :)
    سلام
    چقدر روزهای ما معلم ها شبیه همه ، شما اون سمت کشور من این سمت کشور اما چقدر شبیه هم :)))
    پاسخ:
    سلام
    اره خیلی شبیه همه
    کارمون رو اگر با عشق انجام بدیم واقعا شبیه میشه :)
  • حامد سپهر
  • به به چه هفته ایی بشه اون هفته که اینجوری شروع بشه:)
    ولی انصافا علی بزرگ بشه یه کاره ایی میشه تو این مملکت چون میدونه چیکار کنه:))

    پاسخ:
    واقعا هفته ی خوبی میشه ولی به شرطی که عطا کمتر منو حرص بده :)

    علی آره خیلی پسر خوبیه امروزم قرار شده بشم خواهرش اونم بشه برادرم :)
  • آسـوکـآ آآ
  • من همیسه دلم مبخواست معلم کوچولوها باشم. مهربون ترن. اما خب نوجوون ها هم خوبن. میشه روشون کار کرد که تصمیم درست بگیرن :)
    پاسخ:
    بچه های منم خیلی کوچولو نیستن دوازده سالشونه  تقریبا نوجوان هستن.
    منم ترجیح میدم توی همین سن کار کنم، کوچولوها کارشون خیلی سخته واقعا من زبونشون رو نمیدونم :)
    خوبه که میخندین .
    من تو یه شرکت خصوصی ظاهرا حسابدارم😂😂
    پاسخ:
    حالا چرا ظاهرا😁
    آخه دست تقدیر برد انداختم تو حسابداری وگرنه مرا چه به شغل پرمسیولیت حسابداری؟
    پاسخ:
    قسمت بوده دیگه
    سخت نگیر عزیزجان😘
  • قاسم صفایی نژاد
  • خدا صبرتون بده. خیلی سخته تدریس در مدرسه :)
    پاسخ:
    نه بیشتر از سختی لذت بخشه😊

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">