بچه های محله ی ما
هوالمحبوب
ما پایین شهری های فرهیخته ای هستیم که از چهل-پنجاه سال پیش توی محله مان
کتابفروشی داریم، محله ی آبا و اجدادی من کلی شاعر و نویسنده و مورخ تحویل جامعه
داده است. محله ی ما قلب حوادث بسیاری بوده، از مشروطه چی های اصیل تا هواخواهان
پیشه وری، توی این محله زندگی کرده اند. محله ای که بیشتر کوچه باغ بوده تا محله ای به سر و شکل امروزی، باغ های انگور
و مرکبات با دیوارهایی کاهگلی که زندگی از سر و رویش شره می کرده. محله ای که
غالب مردمش کشاورز و باغدار بودند و روزگاری نه چندان دور کل شهر از محصول دست
همین آدم ها ارتزاق میکردند. محلهای با قدمتی چند صد ساله که بزرگانش شبیه تمثال های مقدس، روی در و
دیوارش ردی از خود به جا گذاشته اند، خانه ای تاریخی، باغی، حمامی، مسجدی یا..... توی همین محله جوانیهای آقاجان را می بینم و دایی کریم را و پسرعمه جعفر را،
که از همان ده دوازده سالگی تا حالا که هر سه تایشان هفتاد را رد کرده اند، پشت به
پشت هم استخوان ترکانده اند و چین پیشانی هایشان عمیق تر و ترک دست هایشان جان سخت
تر شده است. توی کوچه پس کوچه هایش، جوانی های
مامان رو می بینم که کلاش آقابزرگ را زیر چادرش زده و دارد محکم قدم برمی دارد تا
کسی شکش نبرد که این زن جوان خوش بر و رو، دختر کیست و زیر چادرش چه چیزی را پنهان
کرده است. روزگاری نه چندان دور، وقتی هنوز خیابانی در کار نبود و محله ی ما هنوز محله
بود، جای ماشین های رنگارنگ و اتوبوس و بی آر تی، آدم هایی که دست شان به دهان شان می رسید، فایتون سوار می
شدند و توی خانه هایشان اسب نگه می داشتند، اسبی که توی خانه ی آقا بود، یک کهر خوش
بر و رو بود که من تنها کهنسالیاش را دیده بودم، بعد ترها آن اسب کهر و الاغ
خاکستری فروخته شدند و جای همه ی زیبایی های خانه سنگ و سیمان و آهن نشاندیم. خانه ی ما در بهترین نقطه ی تبریز نیست، اما علی رغم پایین شهری بودن،
امکاناتی دارد که اغلب محله ها از داشتنش محرومند. نمیدانم اینکه کلی دانشگاه و
بیمارستان و پارک و کتابخانه توی محله مان هست فضیلت حساب می شود یا نه، اما من
این محله را با تک تک درخت هایش، با آدم های اخموی بی حوصله اش، با راننده تاکسی
های بی معرفتش و با تمام فروشنده های خوب و بدش دوست دارم.